مدیونی اگه فک کنی من حاضرم واسه هرچیزی، اینجا بمونم. پیش این آدما. دقیقن همبنا. به خاطر یه سری دیگشون؟ ن. موقعیت؟ ن. چیزی نیست که اینجا باشه و جای دیگه نباشه. حتی همین آدما. سون بیلین پیپل! اووو! و چقدر آدم میشه شناخت.
هر روز نوبت یکیه. من ترجیحم اینه برم تو شمال تو شالیزار و گِلا کار کنم. جای اینکه اشک تو چشام جمع شه و از بغض خفه شم!
+ دارم درمیابم واسه من تو زندگی اولین اولویت احترامه. ی طوری ک انگار اون نباشه هیچی نیست، اون باشه همه چیز هست.
تاااا بقیش بماند...!
+ اگ فرایند بزرگ شدن پسرا رو میدیدین شاید کمتر عاشقشون میشدین. -.- (حداقل اکثرشون!)
آقا یک اتفاق بسیور جالب افتاد! امروز اینجا خیلی باد میومد و این حرفها، بعد درین حد که باد صداش میپیچید. ما خونه مامانجونم بودیم. بعد اون صداهه بود ناسا فرستاده بود که از سیاره ها چه صدایی میاد و ما نمیشنویم؟ من عاشق اون بودم. ینی یه مدت باهاش میخابیدم. (یه مدتم با صدای بارون. و ی مدتم با صدای شب میخوابیدم. یه صدایی بود مال کمپ بود یه طورایی. بعد جیرجیرک و اینا. انگار رفتی کانتری ساید! یا صدای آتیش. کلا از صداها خوشم میاد. اینام کمکم میکردن راحت تر بخوابم و بهتر چون یه طورایی خیالای قبل از خوابمو واقعی تر میکردن!)
خلاصه! صدای باد شبیه همون صدایی بود که ناسا فرستاده بود. خیلی جذاب بود *_* بعد من موقع رفتن گوشی مامانمو برداشتم که با استوری یه فیلم بگیرم ک هم صدا باشه و هم حیاطشون. البته تاریک بود ولی خب. اقاااااااااا! بعد دیگ اون صداهه نیومد و خب مامانمم داشت میرفت. دیگ رفتم سوار ماشین شدم. (ولی خیلی باد میومد *_* ینی ما تو ایوون بودیم تهشم بودیم. ولی بارون بهمون میخورد!) بعد رفتیم رسیدیم سر کوچه، بعد خب دیدیم شعت چقد باد میاد. بعد مامانم وایساد. منم ذوق و اینا که گرد و خاکا بلند شدن و باد پیدا شده و ظاهر شده! داشتم لذت میبردم *_* ولی مامانم وایساد گف حالا باد میبرتمون!
بعد یوهوع! یه دیوار از ساختمون کناری ریخت پایین :| پسرررر! چقدر باحال بود. من نترسیدم. ولی مامانم گفت من دارم میلرزم. :/ خلاصه که گفتم بیا نریم برگردیم خونه مامانجون حالا تو راه میمیریم! ولی رفتیم خونه. یه دو کیلویی آدمم اومدن ببینن چیشده که این صدا اومده. چون مثلا ساختمان دو سه طبقه بود، بعد دیوار بالایی ک سقف نداشت ریخته بود.
شماره یک! اگ حرفی دارین بم بزنین شاید دو روز دیگ افتادم مردم :دی! من همیشه به این فک میکنم. بعد ناراحتم هستم همینطور. میگم ببین الان بمیری چ اتفاقی میوفته و ری اکشنا رو پیش بینی میکنم. (از راهنمایی اینطور بودم. چیزی نیست ک من پیش بینی نکرده باشم. خیلی وقتا احساس میکنم از بس زوایای مختلفو پیش بینی کردم دیگه زندگی برام جذابیتشو از دست داده! نداده ولی!)
شماره دو! مامانم گفت حالم بده بذار زنگ بزنم به فلانی (همونی ک چند پست پیش دخترش پرام بود!) یکم حرف بزنیم حالم خوب شه. بابا منم ازینا :( باور کنین دختردایی من عینهو یخمک میمونه. -.- البته ن اینکه دوسم نداشته باشه. عصن از بچگی اینقدر تو حلقم بوده و دوسم داشته که من حالم ازش بهم خورده. حالا ب جز رفتارای بچگانش و تفکرات و حرفای مشابه آن! حالا دختردایی مامانم :/// عی زندگی. عی شانس! تازه امروز داشتم فک میکردم چقدر پسر عمم در آینده باید تو اجتماع بیچارگی بکشه. باورت میشه ازش میپرسن چیو میخواد چیو نه و کلی پیشنهاد میدن بهش و هی التماسش میکنن برا چیز خوردن؟ حالا خدا بقیشو میدونه. اینم از پسر عمم. یا حتا پسرهای عمم :/
حالا در راستای این بگم ک خالمم ی دوست داره ک من خیلی دوستش دارم و اینا. اکثر وقتام استوریمو ریپ میکنه بام حرف میزنه. خودش پول درمیاره. خارج رفته گشته. خانوادشم اپن مایند به شدت! اره خلاصه. بعد حالش بد بود. اومده بوده پیش خالم و کلی گریه کرده بوده (منم ازینا :() بعد خالمم بهش گفته حالا طوری نیست هروقت حالت بد شد بیا بریم بیرون بتابیم و حرف بزنیم و اینا (منم ازینااااااااااااا :(()
چقد دری وری بازی درمیارما! منم ازینا دارم(دارم؟! داشتم؟!) -.- ولی قبل کنکوره. آدم نیاز داره خودشو لوس کنه. اندی وقتی پیش رفتم ب مامانم گفتم مامان یکی از دلایل رل زدن اینه که طرف حالش بد میشه، بعد پسره میره هیشتیری بالایش (!!!)(ینی مثلا نازشو میکشه و ...!) میکنه. بعد تازه اون هی بیشتر دلش میخواد حالش بد شه تا بیشتر اینا رو دریافت کنه. بعد گفتم خوبه منم این یک ماهو برم رل بزنم با یکی! بعد اول گفت دقیقن، بعد به گفته شماره دومم گفت خودتو بدبخت نکن!
یه چیز دیگم بگم :)) (چون مامانم فهمید رمز لب تابشو میدونم :|) من از آدمای برونگرای شدید خوشم میاد. خیلی عجیبه. هرچی بیشتر میگذره بیشتر میفهمم. یعنی اصلا اصلا اصلا دیگه حاضر نیستم با یه درونگرا باشم. این چه وضعشه؟ :/ من فک میکنم دیوونه ایم. به مامانم ک گفتم گفت دقیقا همینه. بعد گفتم توام برونگرا میبینی فک میکنی دیوونس؟ گفت آره :دی! دیگه حساب کار دستتون بیاد! :))
و اینکه راجب این شخصیت اینا هم، با کسی که پی آنگاه کیوش خراب باشه و استدلال ریاضیش ضعیف باشه، نمیتونم کنار بیام. احساساتیا ینی. یه طورایی. ن همشون. شاید.
فقط دو روزه که مامان بابام برا صبونه میرن بیرون. دیروز رفته بودن کلپچ بخورن امروزم رفتن توت بخورن و روشم صبونه! من چی؟ طبق معمول تخم مرغ. (بنده از پارسال به این گرامی عادت کردم و اگ بخوام چیزیو ترجیح بدم حتا، تخم مرغه. عصن اینطوری نیست ک دوسش نداشته باشم!) ولی این دو روزه، انگاری اصن به خوشمزگی قبلش نباشه ها! امروز دیدم دلم میخواد بازم با بابام سر اینکه زیاد تر خورده سر و کله بزنم، هی به مامانم بگم کودومو من بخورم، اون رژیم باشه و زرده رو نخوره و هی ب من بگه بخور چون ویتامین آ و فلان و بهمان داره...!
ایز ایت می؟ واتس هپنینگ!!!
+ جدی جدی بیست و نه روز؟ چندی زیاد. یه طوری رفتار میکنیم انگار یه هفته دیگست که! :/
+ توانایی اینو دارم که کلا اینستاگرامو دی اکتیو کنم و آدرس چهارتا از پیجایی که دوست دارمو بنویسم فقط برم تو اونا. یا حتا فقط صدف. آیا میدونستین من عصن آرایش دوست ندارم (ینی تو فازش نبودم. الان دیگ نمیدونم هسم یا ن!) و اون اوایل ک صدفو فالو کرده بودم فقط به خاطر خودش بود و اینکه از حرف زدنش و همه اینا و انرژیش خوشم میاد؟آیا میدونسین صب و بعدازظهر های من با وی ساخته میشه؟ آیا میدونسین از تابستون استراحتای بین مطالعه من با اون پر میشه؟
عمرن اگ میدونسین!
نوشته سون بیلین پیپل این د ورلد اند ای هو تو فرندز.
آی دلم میخاد استوری کنم بنویسم سون بیلین پیپل این د ورلد اند ای هو “نان”!!! هاها! حس مسخرهایه.
مغزم ب هرحااااال ی چیزی پیدا میکنه که خودشو ازار بده. دچار بدبختی طلبیام! (حالا میگم دقیقن منظورمو.) ولی برا این جمله اینکه امروز پس از اینکه خودمو نسبتا از هرچیزی رهانیدم، امشب به این نتیجه رسیدم واقعا دلم میخاد برم زندان!!! واقعا دلم میخادا! ینی درین حد ک مثن ی کاری کنم ی ی ماهی بیوفتم زندان بعد کنکور. ادم راحته. یکم از ادمایی ک اونجان میترسم. ولی تجربهی جالبیه. ادمای جدید و متفاوت! باحاله...
دقیقن منظورمو؟ مغزمون خیلی احمقه! (دیر برین، ایم ساری!!) ما هرجوری فک کنیم همون میشه. جمله ی تکراری مسخرهای گفتم. ولی باید ببینین تا باور کنین. اولا که مثن درباره من در برهه کنکور، خود مثبت پنداری حداقل بیست درصد (واقعن میگم!!) درصدارو جابجا میکنه. دوما که ما ی سیستم مسخرهای داریم ک هر باوری داشته باشیم مغزمون دنبال دلیل میگرده تا ثابتش کنه و میکنه هم. چون دقیقن همه چیز هست و ما همون چیزی ک میخایمو جذب میکنیم. تو چیزی ک من خوندم نوشته بود ک فلان ماشینو میخری مثن، میری تو خیابون و هی فک میکنی این ماشینا زیاد شدن! بعدشم نوشته ک مغزمون نمیتونه بفهمه فرق خیال و واقعیتو. براش تفاوتش خیلییی کمه. (اون مدت ک من رو ی بشری کراش داشتم، راجبش ک فکر میکردم بعضی وقتا اینقدر زیاد بود که فک میکردم واقعا اتفاق افتاده و باهاش احساس صمیمیت میکردم. حقیقت اینه که من عاشق یه ادم خیالی بودم به خاطر حسش!) تهش اینکه اگه خود خفن پندار باشیم، هم نشونه هاشو میبینیم، هم بدنمون سری هورمون مورمون ترشح میکنه در راستاش. در حالی ک اگ فک کنیم شکست خوردیم، تازه مغزمونم باور میکنه، هورمونا و اعصابم میریزه بهم. کمتر رو کمتر...!
بعضی وقتا بدم میاد از حرفای تکراری و جدیدن خیلی پیش اومده ک از حرفام پشیمون شم. اما حداقل این پاراگراف چیزیه که با وجود تکراری بودنش دوست دارم که اگه یه روزی برگشتم روزای قبل کنکورمو بخونم یادم بیاد!
اون اهنگ واسه من خیلیییی مفهوم و معنی داشت. چرا اینطوری میشه؟ :(((( حتا باهاشم ب یاد گذشتهها گریه کردم. لنت ب زندگی!
خودمم تو اینکه چطور میتونم فقط ظهرا چهار ساعت و اندی بخوابم موندم. غمگینه. اونم الان! لنت ب باهار!
ی رب به یک هم کمتره. و من با حوله نشستم! و به شرطایی ک با خودم بستم میبازم...
"هشدااار"زین پس حداقل تا کنکور دیگ اینکه چقد پست میذارم و محتواش چیه مهم نیست.
وقتی با نزدیک ترین کسش اونجوریه، من دیگه کیم؟ من چی میگم این وسط؟!