بذار سکوت کنم. بذار نگم از این درد. بذار سکوت کنم. بذار نباشم و سکوت کنم. بذار برم. بذار تو تنهایی باشم و بپوسم... بذار تنهایی و غصه رو تجربه کنم. بذار بشینم وسط ِ شلوغی روی یه صندلی تنهایی و تو رو تماشا کنم که با اون میخندی و حرف میزنی. یا اینکه جمعیت رو تماشا کنم. باید بمونم تو پیله ی خودم. نه من نمیخوام پروانه شم! میخوام تو تنهاییم باشم. تو باید اینو بفهمی، باید متوجه بشی. باید اونقد تو تنهاییم بمونم که... ای بابا! اگه من تو تنهایی بمونم از دست این آدما پس از کجا میخوام بفهمم که کی مث ِ منه؟ شاید اونی که مث ِ منه نشسته باشه تو پیلش منتظر من! یا شایدم اون راه افتاده ببینه کی تو پیلش نشسته و من تو پیلم نباشم. اون وقت از کجا همدیگه رو پیدا کنیم؟ ای بابا! گفتم که، بذار سکوت کنم. حرف بزنم بدتر میشه. عصن حرف زدن غلط کرده درمون ِ درد باشه. سراغ گرفتن و بودن واسه بقیه که مال ِ تو نیست بابا. عصن چه وضعشه، چه وقت این کاراست؟ باید سکوت کرد. پس بذار سکوت کنم و نگم. ازین دنیا، ازین آدما. هربار میفهمم که این باید من باشم و چاردیواریم و چاردیواریم و فکرم و وسایلم. بعد یکی منو خر میکنه. ای بابا! بفهم دیگه. پامو که از پیله میذارم پنج قدم.. اصلا هفت قدم اول خوبه، بعدش دیگه اثبات میشه آدما جنبشو ندارن! آدما هیچوقت جنبشو نداشتن. همیشه دردناک بودن. همشون در حال ِ اثبات بی ارزش بودنن. همشون مدعین ولی اصل اصلش، ته تهشو که ببینی دارن داد میزنن که آقا، نمون. من واسه تو نیستم، توهم خیلی خوبی و برای من نیستی... باشه بابا. دیدی؟ باید سکوت کنم. ولی آخه تا کی سکوت کنم لعنتی؟! نمیخوای سر برسی؟
:) ...
همیشه دلم خواسته یکی بیاد بنویسه: هی تو، با فلان ویژگی هات، خیلی خوبی. ولی هیچوقت اونقد خوب و مهم نبودم ):
به غم بگو منو فرا نگیره این همه، یهو دیدی طاقت نیوردم :) (لوس طوری حتا!)
من پر دردم، تو کوه ِ دردی اگه، شاید کوه یک سوم ِ خود ِ "...ـت" هم نباشه!