هنر، درمان هر درد :)
نشسته ام، جلویم کتاب باز است و میخوانمش، طرف چپم، دوسومش کمد است و روی درهای کمد آینه هایی که هر وقت درشان نگاه میکنم خودم را میبینم که موهایم دقیقا عین انیشتین است! هر روز صبح.. و طرف راستم تماما پنجره است. نور میآید و هوای درون اتاق را زنده میکند... ازینجا٬ آسمان هم پیداست. و گلها.. گلهای رنگ به رنگ!
داشتم کتاب را میخواندم.. چه میگفت؟ از گل ارغوان! دقیقا نمیدانم که طرح گل ارغوان را میگفت٬ روی پردشان یا خود گل ارغوان را؛ اما داشتم فکر میکردم به خانهای که دوست دارم و بی شک همه جا از برگ گل و گیاه٬ سبز است! بگذریم از تمام لاکچریهای ذهنی پیانو و یک پنجره به روی کل شهر و اتاقی برای کتاب و کتابخوانه به جدا..
نه اصلا شاید خانه ای که من دوست دارم یک خانه چهل متری کوچک است که به خاطر گلهایش پرطراوت است... و احتمالا اپارتمانی است! ولی چه اپارتمانی؟ که هرکس وارد میشود از فضایش٬ تعجب میکند! و دقیقا در جایی که کتاب میخوانم٬ روی میزم٬ سبز است که به دور پنجره چسبیده و هر روز خدا به من انرژی میبخشد! و میتوانم نفس بکشم آنجا٬ من! با تمام چیزهای حیاتی لازمه...
یا اینکه نه٬ چه اصراری بر وجود میز است؟ کنار پنجرهی سفید ِ درور سبز٬ یک جایی برای نشستن هست... آنجا کتاب میخوانم؛ پشت میز٬ درس :)
(تمام خیالات در ۵ثانیه!) و در نهایت به این نتیجه رسیدم که حالا که نمیتوانم به آنچه که میخواهم برسم٬ پس چرا نباید حداقل بتوانم آن را بکشم؟ کااااش آنقدر میتوانستم خوب بکشم٬ که میتوانستم خیالاتم را رسم کنم )):
پ.ن: گریه هم بر هردرد بی درمان دواست٬ ولی غیرازاینه که گریه کردنم هنره؟!