165
1- آقا دیروز. مامان منو اینا میواستن برن شهر کاغذ دیواری ببینن. و بعد برن نمایشگاه مبل و دکوراسیون داخلی. منم میخواستم نرم. هرچقدرم یه صدایی تو مغزم میگفت میخوای بمونی خونه چیکار کنی؟ ممانعت میورزیدم و میگفتم خوش نمیگذره که. (دوباره خر شده بودم :|) بعد یوهوع! مامان عزیزم درومد بهم گفت که آره هی میگی مسافرت مسافرت، دو ساعتم با ما نمیای بیرون و اصلا تو نیای من راحت ترم و اینا، و اون جمله آخریو که گفت من بسار پوکر گشتم. و گفتم آخه وات د هل. بعد گفت آره اونی که میخواستیو بهت گفتم حالا نیا :| انی وی، من رفتم دنبالشون و تو پمپ بنزین، بابام که در باکو باز کرد گذاشت رو صندوق، داداشمم رفت ک در صندوقو باز کنه یه چیزیو بذاره توش، که در باک گیر کرد اون وسط (!) و خب کلید ماشین کج شد. بله. و دیگه ایشون نرفتن تو جاشون و از قضا فرمون ماشین نیز قفل بود. بعد کلی گشتن و چکش یافتن و اینا، که کلیدو صاف کنن ولی انی وی بازم نرفت تو و خب فک کنم الکتریکیه. منم خیلی هپی طور بودم که یه اتفاق افتاده و برام جالب بود. (علاقه وافر به اینجور اتفاقاتی که آدم بعدش باید بیاندیشه فک کنه و راه حل بیابه ولی در عین حال مهم و کشنده نیست چندان دارم!) خلاصه پدر گرام رفت خونه و اون یکی کلید ماشین رو آورد و رفتیم. اولا که چخبره؟ اینقد شلوغه؟ :| چرو همچین شده؟ :| تعه. بعد که رفتیم نمایشگاه، با توجه به رنگها فهمیدم که برا مبل احتمالا من آبی خیلی روشن با ترکیب کمی از سبز رو، و زرد، و زرشکی، و کوسنایی که رنگی باشن، یا روشون ازین طرح ماندالا طورا باشه، خیلییییی دوست دارم. چیزایی که مامان بابام میپسندیدن اصلا باب میل من نبود. :/ (همونطور که الان خونمون نیست. هیجاش -.-) ولی خوب شد رفتم! دیگه تو خونه نمیشینم تا میشه. پرامیس :)
2- داداشم چند سال پیش (شاید یکم زیاد باشه. ینی زیاد که هست چون یادم نیست کی باشه) رفت کتابخونه کلاس داستان نویسی و این حرفا. داداشم خیلی آدم عجیبیه و اصلا اینطوری نیست که شبیه بقیه بچه ها باشه. و خب خانومی که باهاشون بود جذب پویا شد و میگفت مثلا یه روز به بچه ها گفتیم که آرزوتونو بنویسین رو کاغذ و پویا نمینوشته، بعد بهش گفته تو ارزویی نداری؟ گفته نه. بعد نهایتا گفته من یه آرزو دارم و اونم مرگه! و خب دبستانی بوده :/ به هرحال این خانومه که فامیلش خانوم معینه، معینیه فک کنم، ولی به هرحال، یه طورایی پیگیر کار پویا میشه، هی بهش میخواد نزدیک شه و پویام اینطوری نیست که به راحتی بذاره بهش نزدیک شن و صبر ایوب میخواد این بچه، و این خانوم میاد با مامان من راجب پویا حرف میزنه و میگه خیلی با استعداده و فلانه و نذارین از دست بره، و با من حرف میزنه و میگه باهاش دوست باشم، باهاش خوب شم، نه یه بار، نه دوبار و نه سه بار، و خلاصه مامانمم عاشق این خانومه میشه و ما باهم به گونه ای صمیمی میشیم! و هنوز که هنوزه میریم خونه همو میایم و حتی برا خانوم معین تولد میگیریم و این حرفها. انی وی، ایشون یه گفته ای دارن که میگن اون ابتدا من اینطوری بودم ک اخه این زنه چیه مثن و اینا و اصن میومده میرفتم تو اتاقم! (من همیشه تو اتاقمم ولی برداشت ملتو 😂) و بعد که یه بار رفتم دیدم که نه بابا! خب کتاب نوشته بود و کلی ادم جمع شده بودن و از اصفهان اومده بودن و این حرفها و دیدم ک شط مادر، عجب! بعد یه روزم مامانم گفت خانون معین یه اتاق داره، پررررر کتابه تا سقف! گفتم خب منو باش دوست کن تا به کتابخونش دستبرد بزنم 😂. ایشون امروز صب باز اومده بودن خونمون. بعد قبلا شوهرش شهید شده و دوباره ازدواج کرده و سه تا پسر داره کلا ک یکیشون تخصص داره ریشه دندون، یکیشون دام پزشکه و یکیشونم رفته تهران و از رشتش انصراف داده و کنکور هنر داده و رتبه ۳ کشور شده و داره سینما میخونه. آدم میمونه که چطوری یه انسان میتونه اینقدر شکوفا کننده درجه یک استعداد ها و پشتیبان باشه واقعا. و صبور، و اینکه همه دوسش بدارن یهو، و بخندن به کاراش ولی براش مهم نباشه :))))) میخوام بدونین که اصلا جوون نیست و وقت نوه دار شدنشه. حرف من شد و بعد کنکورم و اینا و مامانم گفت که من گفتم منو با خانوم معین دوست کنید، گفت پریسا؟ مگه ما دوست نیستیم؟ من شنبه ها صب و چهارشنبه ها صب وقتم خالیه، بیا خونمون، بیا فیلم ببینیم اصلا. گفتم اره فیلمم میبینم و روزی یکی و این حرفها. گفت روزی یکی؟ تو الان باید روزی ده تا فیلم ببینی! بعد قضیه سریال و اینا شد و گفت من گاتو دیدم. مادر منو میگی؟ اصن شوکه شدم 😂 گفتم من دو فصلشو دیدم. خلاصه که، خیلی جالبه. فک کن ۶۰ سال اینا باشی و اینگونه باشی و گوگولی *_*
3- گایز؟ به دلیل اینکه تعداد زیادی انسان بهم گفتن کامنتارو باز کنم و حتی برا پست قبلیم نوشتین بالاخره کامنتا باز شد، با اینکه خصوصی بود، من محض رضای خود خدا و جامعه بلاگستان، شعور به خرج داده و کامنتارو باز میکنم 😁واقعا عجیب بود این همه بگین :))) هپی گشتم :)
4- دقت کردیت هنوز خودشناسی نکردم؟ لعنت بهم.