۱۷۰- در هوای کثیف شهر نفس بکش...! :)
الان داشتم به مامانم میگفتم آره این نظرو دادم، این کارو کردم، این فکرو کردم، این حرفو زدم... و یهو بعد کلی مسخره بازی و اینا لبخند زد بهم گفت پریسا چقدر زود بزرگ میشی :) (نمیدونم چرا نمیخوام بنویسم میلوا، و ترجیح میدم اسم خودمو بنویسم. اینطوری اسمی ک برا خودم گذاشتمم جا نمیوفته و بده ولی خب چیکار کنم. آدمی به دلش زنده است!) گفت هر بار که باهام حرف میزنی به این نتیجه میرسم که چقدر زود زود داری بزرگ میشی!
میدونین چیه؟ من اینو بد نمیدونم. حس میکنم بهم فرصت زندگی بیشترو میده. مثلا به جای اینکه بعد پنجاه سال بفهمی چیکار کنی که زندگی باشه، بعد ۲۵ سال بفهمی :)
البته در همین عنوان سعی کردم مسخره بازی و اسکل بازیم داشته باشم :) ولی فقط با آدمش :))
تازه یه چیز جالب تر این بود که وقتی میگفتم آره گفتم همچین کاری بهتره و این و اون اصن هی با تعجب تاییدم میکرد تهشم گفت مایند فول نس! (فک کنم فارسیش میشه ذهن اگاهی؟ یه همچین چیزی!) ینی من اصن ندونسته از یکی از فنون روانشناسی پیروی کردم و پیشنهادش دادم ((((:
+ آره حس خود خفن پنداریم گل کرده، خوشحالم!
+ میدونستین من به طرز عجیب و مسخره و باورنکردنی ای اینجارو بیشتر از توییتر دوست دارم و حتی دلم میخواد توییترو پاک کنم؟ مگه من بیکارم درد و بدبختیای ملت رو بخونم؟ :/ حتی شعراشونو، حتی عاشقانه هاشونو، هرچی. حالا یه وقتی برا ارتباطات و تخلیه خوب بود. ولی کلا نگرفتم. :/
+ یه پست گذاشته بودم نوشته بودم از یکی پرسیده بودم شادی چیه و وقتی میگفته دلش میخواد آموزشگاه بزنه و کافه داشته باشه من گم بودم؟ گم نیستم دیگه. چقدر نگران بودم و هی نگا این و اون میکردم و فکر میکردم عقب میمونم از بقیه! حالا خودمو پیدا کردم. حالا منم دلم میخواد یه روز پاشم که ببینم خوشحالیم اومده و میتونم برم سر زندگیم. مثل رقصنده ای که تو curios case of benjamin button (هیچکدام از اسپل ها قابل اطمینان نیستند.) آرامش خودشو پیدا میکنه و آموزشگاه میزنه. و به طرز عجیبی امیدوارم و حس میکنم که بالاخره یه روزی میاد. بالاخره باور کردم هیچ روزی دیر نیست. حالا که مامانم پنجاه سالشه، میبینم دیر نیست اگه تو پنجاه سالگیم به جایی برسم که میخوامش الان. اصلا دیر نیست! وقتی کل مدت زندگی کردی و لذت بردی و هنوز روپایی و زنده ای و میتونی بری جایی که میخوای! :) و عقب موندن؟ مثال بارزش اینه که همه تو دبستان میرفتن کلاس زبان. من نرفتم. وقتی هفتم بودم خیلی اذیت شدم. ولی نسبت به بقیه خیلی کمتر رفتم، نسبت به چیزایی که یادگرفتم. یعنی اینکه، باید تو وقت مناسب، یه آدم مناسب (تو این مورد دبیر زبانمون) رو ببینی، و پی اش بری، و تلاش کنی. و چون موقعشه و میشه، خیلی سریع تر و بهتر اتفاق میوفته. خب. پس نگرانیا کلا بیهوده اند. :)