فقط خودم میدونم چمه، ولی...
صبح تا میتونستم خوابیدم، از یه جا ب بعد دیگه خوابت نمیبره اگ قبل یک خوابیده باشی، و صبحم تا یازده و اون موقعا ولو بوده باشی! بعد رفتم کتاب گرفتم، فیلم نصفه دیشبمو دیدم. و دیدم چقد بده اینا ک عمل میکنن بعد جنسیتشونو تغییر میدن. و الهی چقد اذیتن ): و خب وقتی چشمام درد میکنه انتخابای زیادی ندارم برای اینکه چیکار میتونم بکنم. خواب بزرگترین سابجکت زندگی من بوده و هست. همیشه هم بعد اینکه یکیو از زندگیم بیرون کردم توش دچار مشکل شدم، چون یهو قبل خوابم چیزی نبوده که بخوام بهش فک کنم و شخصه نبوده! مث الان. بهرحال، گذروندم و ساعت دو خوابیدم تا پنج و بعدشم خب بیرون بودم و الان؟ آنستلی؟ فقط دلم میخواد برم خونه و بخوابم! نمیخوام بیدار باشم. بیدار بودن عذابه تو این شرایط. برا یکی مثل من...! انگار یه مار تو سینه منه و هی میره و میاد و بعضی وقتا میپیچه دور قلبم!
فقط خودم میدونم چمه، ولی با کسی دلم نمیخواد حرف بزنم. اصلا گنجوندن یه چیزایی تو کلمات کار هیچکسی نیست، مخصوصا منی که انتخاب کردم درونگرا تر بشم...! در چنین مواقعی آدم بغل میخواد، آدم یکیو میخواد سرشو بذاره رو سینش، که دستشو بکشه تو موهاش و پشت کمرش! و این منم که معتاد اینکارام و اینا کارایین ک اگه با من بکنن من مست میشم! عوض میشم، نرم میشم، و آروم میشم.
خب، همچین شخصیت گرانقدری تو زندگیم نیست! و اصن مهم نیست. من به خوابیدن با مقادیر زیادی پتو و متکا و رویا پرداختن ادامه میدم!
I'm stronger than this... I can't be a loser with this strength!
من حس میکنم میتونی این خلا رو با مادرت پر کنی با توجه به چیزی که توی پستات از مادرت گفتی :/