۱۹۰
یه چیزی خیلی کمه. اینقد که هیچی راضیم نمیکنه. حتا وبلاگ، حتا نوشتن، حتا سلفی، حتا عکس، حتا عکس تو نور آفتابی ک از لای درختا میاد روی صفه کتاب، حتا خود کتاب، حتا بازار، حتا بیرون تو شلوغی، حتا کافه، حتا پایز، حتا گل، حتا برگی ک نصفش ی رنگه نصف دیگش ی رنگ. تو چنین مواقعی، کشیدنم سخته. چه برسه به الان که نه دفتر و خودکارای عزیزمو دارم برا نوشتن، نه دفتر و ابرنگ و مداد دارم برای کشیدن.
نمیخام سخ گیر باشم ولی نیاز مبرم به طبیعت دارم. جایی بدون تیربرق، بدون خونه های چیزی زیاد، بدون آدمای زیاد، بمونم اونجا، تا شب، بعد تا صب. بیدار بمونم. یکی از آرزوهام اینه ک مرداد سالهایی ک شهاب سنگ میاد برم کویری جایی و ببینمشون.
ولی یه درونگرا هم نمیتونه تنهایی خوشحال باشه.
تو کمی؟ حسش نمیکنم. فرضا این حکمو اثبات میکنن... ولی من...! من سنگ شدم، دیگ حس نمیکنم!
+ دارم میترکم. مجبوری اینقد بخوری؟ مجبوری؟ :/
/تمومش کن!/
♢ دومین پست امروز.
بازم یه پست بدون نظر و بازم من، خب معلومه دیگه کامنت من اینجا کمه :)
بله خب، شاعر هم به همین مناسبت میفرماید برگای پاییزی دلگیر من! منظورش همون برگایی هست که نصفش یه رنگه نصفش یه رنگ دیگهست :)