نه اینکه برا جلب توجه باشه.
امروز برای بار هزارم، این بار، هزار دفعه آرزوی مرگ کردم و چون خویشتن انسانی بسیار چلاق و دست و پا چلفتی، و انواع و اقسام فحش های مختلف که مادر گرامی میدهد تحویلمان هستم این بار به مادر خود پناه برده و سپس فرمودیم: لطفا! مرا از بالای پشت بام پایین انداز. و درست است که بعد از ظهری پیش خودم میگفتم ببین داری بزرگ میشوی! و پدر گرام هم فرمودند: امروز خودت برو و پول را بریز به حساب که میگویی هیژده ساله شدم و فلان، هرچند هیچ چیز نمیفهمی. ما هم خوشحال رفتیم پول را ریختیم به حساب و فیش را دریافت کردیم. کسی چه میدانست از بعد از ظهر به بعد اینقدر روی نرو انسان است؟ و کسی چه میدانست تر که ساعت یازده و نیم شب قبل از مصاحبه کاشف بعمل می آید که، هی دیر می، تو یه سری چیزها را نمیدانستی. و بازهم خودم را برای کوتاهی هایم لعنت فرستم که احمق. احمق احمق. نه اینکه این چرت و پرت ها خسته ام کرده باشد، نه. ولی روی سالها چیزهای تلنبار شده، جمع شدند و من از آینده هراسناکم.
امضا: آدم بلند پروازی که تنبل بود و با چسب دوقلو چسبیده بود به تختش! (بعلاوه انتظار مرگ)
و باز هم خستگی، نادانی و لعن فرستادن و آرزوی مردن در سن 15 سالگی، وقتی در بلوغ چیزی حالیت نیست و خوشحالی.
نامه ی پیش از نامه ی اولم هم احتمالا درباره انسانهای دیگر بود که روز جمعه به ذهنم رسید. که کاش میشد همه انسان های اطرافم را در یک کانفرنس، کانگرس، یا هر کان دیگری جمع کنم و صف کنم و در چشم هایشان زل بزنم، و از روی سالنامه ی مکتوبی که جمع آوری شده اطلاعات در آن که فراموش نکنم بخوانم و سوال هایم را رگباری بپرسم که یعنی تو...؟! مخصوصا اعضای خانواده پدر گرام. این لیست همه انسان های زندگیم را دربر میگیرد به جز پدر و مادر گرام را.
امضا: یک بی اعصاب الکی درگیر!
و آخرین جمله بر خودت باد خودم؛ اینقدر بیکاری که درگیر چرت و پرتی. امشب وقتی از شیشه ماشین بلوار را میدیدم فهمیدم. منتها بهتر است کمتر آبروی خودت را ببری. شنقل!
امضا: هراسیده ازینکه دیگران بفهمند که...! که شاید هم فهمیده اند. ما و آنها به روی خویش نمیاریم.
خوبیش اینه که در راه علم و خدمت و این دری وریا دارم به فنا میرم یا بدیش اینه؟!