206
حقیقتا این چیزی نبود که از دانشگاه انتظار داشتم! عاشقش هم نشدم! درحالیکه فکر میکردم میشم! حالا دلیلشم تعاریف بقیه بود ولی من اینقدر خسته شدم شاید و استرس داشتم که شاید! شاید! نمیشد لذت برد و خوشحال بود! بهرحال باری، بقیه دوباره اصرار کردن که بابا حالا روز اولت بوده و خسته شدی و فلان و بهمان! حالا خدا داند!
بهرحال، بنده صبوری اراده کردم تا ببینم چه خبره و بعد چیزامو بخرم. ترم یکیا همه مشکی پوش، و با کوله بودن. چیزی که تصورش میرفت! یعنی موقع ناهار یکی رو دیدم که گفت خودش وقتی ترم یکی بوده، کلن حتا کفششم مشکی بوده! در این حد :| خلاصه، من امروز فقط مقنعم مشکیه، چون هنوز مانتو نخریدم و مانتو مدرسمم داغه ی چیز دیگه پوشیدم! اولش نمیخاستم بپوشم ولی بعد دیدم چاره نیست!
هنوز دلم میخواد بخوابم! -.- اینقدر دلم میخواد بخوابم که حاضرم تا آخر عمرم دیپلمه بمونم و با این وضعیت کلاسا و دانشجوعا اصلا هم علاقه ای به علم ندارم. اونم وقتی مجبوری پنج و نیم بیدار شی که شیش برسی :| که سوار شی و بعد یک ساعت یک ساعت و نیم تو راه باشی!!!! تازه هنوز نمیدونم خابگاه بگیرم یا نه. واقعنم نمیدونما! خعلی مزخرفه -.-
الان دوستان رسیدن دیگه باید رفت و بعدن نوشت!
وی اکنون در کلاس است! کلاسهام به طرز عجیبی تشکیل میشن!!!
تازه امروز ایستگاه اتوبوس اولی رو رد کردم و بیچاره شدم! -.-
من ترم یک خیلی داغون بودم و بهم سخت گذشت اونم تو یه شهر غریب. ولی وقتی دوستامو پیدا کردم و عادت کردم به فضا خیلی واسم دوست داشتنی بود به حدی که نمی تونستم برگردم