215
چه بسا که متن های بسیاری در مغزم رژه رفتند و شما خواننده های گرامی ام، که اگر میخوانید لایق پست کوتاه و بی فکر نیستید. به هر روی، سعی خواهم کرد بنویسم. و بعد انتقال دهم به وبلاگ. چه نگفته ها که ماندند و چقدر که مغزم آماس کرد و هرچیز دیگری. آمدم بنویسم، چون یک آهنگ باحال پیدا کرده بودم که خنده ام گرفته بود به لیریکس احمقانه اش. دلم خواست بفرستم برای ایکس، یادم آمد مدت ها پیش به خاطر قضیه ای تصمیم گرفتم با او کمتر حرف بزنم؛ یا اصلا، حرف نزنم. و بعد مغزم ارور داد. وقتی فوروارد تو را زدم و مخاطبین اخیرم را دیدم، آخرین مکالماتم را با انها به یاد آوردم و با هیچکدام چندان احساس صمیمیتی نکردم. اشک در چشمانم داشت جمع میشد. نتوانستم شادی ام را با کسی به اشتراک بگذارم و بخندم. هیچکدامشان . . !
هیچ احساس خاصی ندارم. فقط شوک شدم. همین. در آخر هم آن را برای نگار فرستادم. چون نگار از آدم هایی است که با هم فیلم میبینیم و آهنگ گوش میدهیم و ذوق میکنیم و مقادیر زیادی سلایق مشترک داریم. نگار، بابت چرت و پرت هایی که در آهنگ گفته میشود متاسفم. اگر میخوانی. اگر هم نمیخوانی، پس آهنگی که فوروارد کردم برایت نوشته ام: "صرفا جهت شادی". البته درست یادم نیست! فکر کنم!
به هر روی، تمام روابط عمیقم تمام شده اند و چقدر سخت است تشکیل روابط صمیمانه در این سن لعنتی. با نیلوفر کلی حرف زدم. از پسرها، از هورمون ها، از آهنگ ها، از کلاس ها، از مشکلات، از دانشگاه، ولی نیلوفر دور است. قبل تر فکر میکردم چطور ملت میتوانند از همه دور باشند و با همه دوست، خودم شدم. از همه دورم. اما چیز مشترک خاصی با هیچکدام ندارم. در انتهای روز منم و من. منی که حتی مثل قدیم شبها هندزفیری در گوشش نیست و آسمان را نگاه کند و منتظر شبی شود که مهتاب بالاخره به پنجره برسد و اتاق را روشن کند. منی که در تمام طول هفته شدیدا درگیر است. منی که اصلا در آینده زندگی میکند گاهی. منی که از اتلاف وقت بیزار است. منی که دارد دور خودش را شلوغ میکند. منی که از بس فیلم ندیده بود احساس میکرد درحال مرگ است. منی که یک ماه است نتوانسته ادامه سریالش را ببیند. (اینجا هم باید از نگار معذرت خواهی کنم. بهش گفته ام ببیند. گفت باهم ببینیم. اما نگار، احساس آزادی کن. به هر هنگامی که خواستی ببین.)
در تمام این موارد و حسی که آن هنگام بود و لحظه ای بود، درباره روابطم، درباره احساساتی که الان راجب چیزهای چرت و پرتی دارم که میدانم از پسشان برنمیآیم و من نیستم اگر بخواهم چنین کارهایی بکنم، نظری ندارم. تنها فانوس روشنی هدف است. خوبی الان این است که وقتی از خودم میپرسم: میروی دانشگاه که چه کنی؟ میتوانم جوابی داشته باشم. نمیروم که ببینم چه چیز لعنتی ای میشود. و همین جواب است که دهنم را صاف کرده. و خوشحالم ازین بابت. هرچند خوشحالی مسخره ای است و اصلا احساسش نمیکنم. همین است که میتوانم هفت از دانشگاه نفله، برسم خانه، در حال کوری لب تاب را روشن کنم، درس بخوانم، بعد ساعت نه کلی فکر کنم و جواب پس بدهم و بعد بخوابم. که توانستم بعد از پنج سال پی دی اف خواندن را دوباره تحمل کنم.
بیخیال اینها.
مسئله جالب چیزیست که خیلی عجیب است. یعنی آدم ها عجیب توانایی تغییر دارند. میتوانند صد و هشتاد درجه، تغییر کنند. اما مسئله مهم این است که ما باید اجازه دهیم. نباید قضاوت کنیم. نباید جلویشان را بگیریم. اگر خوب است، باید یا کمکشان کنیم، یا بگذاریم ادامه دهند. اصلا به ما چه. هرکس برای خود.
خب. طبق معمول، بخش عظیمی از آنچه دل تنگم میخواست بگوید، پنهان ماند. شایدچون دلم تنگ نیست. چون اصلا، دل ندارم. :)
الان قصد کرده بودم ک بخابم تا سر کلاس اناتومی فردا خابالو نباشم... ولی به درک! الان میرم اهنگهارو گوش میدم شاد بشیم :)
بله ک میخونم... چرا نخونم؟! و همون جمله رو نوشتی:)
نیلوفرت خعلی خوبه... خوشحال باش از داشتنش!
و تمام زیبایی پیکی دیدنش با تو بود... نمیام برای خودم خرابش کنم و تهش سال دیگ با هم ادامه میدیم!
دلت هم شدیدن مهربون و کیوته💜