255 -
همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست
که ترا در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهٔ رخوتناک دو همآغوشی
یا نگاه گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید «صبح بخیر»
زندگی شاید آن لحظۀ مسدودیست
که نگاه من، در نینی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهائیست
دل من
که به اندازهٔ یک عشقست
به بهانههای سادهٔ خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهٔ خانهمان کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازهٔ یک پنجره میخوانند
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پردهای آنرا از من میگیرد
سهم من پائین رفتن از یک پلهٔ متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
«دستهایت را
«دوست میدارم»
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچهای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر
به تبسمهای معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را
باد با خود برد
کوچهای هست که قلب من آنرا
از محل کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
~
[ تولدی دیگر ]
• فروغ
+ اول میخواستم بیام بنویسم: آیا من لایق این اتفاق بودم؟ من شایستگیشو دارم؟ البته اینا کلماتین که واسه چیزای مثبت به کار برده میشن. آیا من اون چیزی که لیاقتشو دارم، دریافت میکنم؟ آها. این جمله بهتر شد. خب به نظر خودم نه. حالا بیماری روانی دارم یا هرچی، این حس منه. کمتر از 24 ساعت یه بار مامانم و یه بار بابام بهم گفتن دیگه هیژده سالت شده و خودت برو کار کن و پول دربیار و از خونه برو بیرون. دلم که قبلا میخواست، ولی الان یه شعله انتقام جویانه ای درونم هست که میگه برو و پشت سرتم نگا نکن. به درک :/ حالا همین دو روز پیش بود داشتم تو دلم میگفتم خداروشکر من یه خانواده دارم که باعث میشه بتونم وقت کافی و حتی بیشتر رو کارایی که میخوام انجام بدم بذارما. هعی :/
+ یه چیز دیگم میخواستم بگم که یادم نیست. متن بالا هم یه صدا داره. 4 دقیقه و اندی. کپیشم کردم از یه کانالی (:
عجیب بود خوندنِ این پست. فکر کنم هنوز باورش نکردم.
یعنی همۀ اینا بدون اطلاع قبلی؟