256 -
چند وقت پیش سارا بهم پیام داد که وبلاگمو خونده. میخواست بگه یعنی عصبانی نباشم و اینا. بعدش گفت که بیشتر خوشش اومده ازم. گفتم چرا؟ (من همیشه میپرسم چرا :/ یه بنده خدایی بود میگفت هیچ وقت نمیشه بهت الکی یه چیزیو گفت. من نمیخوام مچ بگیرم ولی وقتی یکی یه چیزی میگه تو چراشو بدونی جذابتره!) به هر روی، سارا گفت چون من با خودم رک و رو راستم و اون دقت کرده و دیده خودش با خودش اینطوری نیست. خلاصه!
پسر اصلا یادم رفت اینارو چرا نوشتم :|
خلاصه اینکه الان احساس میکنم با خودم صاف و صادق و اینا نیستم. یعنی میگم اوکی بیا بنویسیم از دغدغه هایی که تو خودم پنهان کردم و حتی واسه خودمم روشنشون نمیکنم، شاید چون میترسم، بیا بنویسیم تا مغزم باز بشه و بتونم راحت تر کارامو انجام بدم ولی... حقیقت اینه که وقتی میخوام شروع کنم به نوشتن از یه چیز دیگه مینویسم. چرت مینویسم. چرا؟ واقعا چرا؟ نمیدونم :/
انگار موضوعه خیلی تکراری شده برام؟ شایدم برای خواننده هام؟ خواننده ها؟ خب خیلی نیستن. ولی حتی یه نفرم کافیه. ولی کسی دفتر خاطرات منو نمیخونه قطعا. اونجام با خودم رو راست نیستم راجب احساساتم و اتفاقات. واقعا بیخیالشونم؟
پس چرا مغزم گاهی درست کار نمیکنه؟ چرا نمیتونم تمرکز کنم؟ چرا الان یهو اینقد سوال حل کردن سخت شده واسم؟ دارم سخت میگیرم به خودم؟ مقاومت میکنم در برابر فکر کردن؟ :/ چرا وقتی کتاب میخونم راحت نمیتونم صفحه های متوالی رو بخونم حتی اگه کتابه منو جذبم کرده باشه؟ ناراحتم؟ نمیدونم. اصلا نمیدونم. حس میکنم دارم چرت و پرت مینویسم. حس میکنم دارم اشتباه میکنم. حس میکنم مشکل اینا نیست و من خودم میخوام ربطش بدم به اینا.
در جریانین که؟ خودمم نمیدونم چی میخوام بنویسم. میخوام بنویسم، که بفهمم! :|
پس مشکل از چیه؟ حواسم به چی پرته؟ چرا نمیشینم مثل آدم فکر کنم رو سوالا و حلشون کنم؟ چرا تصمیم نمیگیرم یه کاری انجام بدم و بعدش اون کارو به سرانجام برسونم؟ جرا؟ چرا اینقد هی از این کار میپرم به اون کار؟ باید برنامه ریزی کنم. ولی آخه من آدم برنامه انجام دادنم نیستم. هیچ وقت رو برنامه پیش نمیرم. :/ کاریو که دلم میخوادم مثل آدم انجام نمیدم. تو کنکورم همین اتفاق افتاده بود. با مشاور که حرف میزدم تمثیل به کار بردم. گفتم عین یه کامپیوترم که کلی برنامه روش باز شده و هنگ کرده و نمیدونه باید چیکار کنه. شاید لا به لای پستا به پستی با محتوای "یکی تسکای منو ببنده ببینم میخوام چیکار کنم!" هم رو به رو شیم. حتی نگار هم بهم گفت که بگم مثلا صبح این کار، بعد از ظهر فلان و شب هم فلان. جالبتر اینه که این کار بهم شدیدا احساس خوبی میده و فکر میکنم کارآمدم و به کارام و حتی فراتر از آن هم میرسم. پس بیخیال اینکه میگم انجامشون نمیدم، آیل ترای. :)
به هرحال این نوشته ها سوال منو حل نمیکنه و باید متوالیا بشینم فکر کنم. خنگ شدم یا عادیه؟ هو نوز؟
لتس جاست کر اباوت دیز ثینگز :/ |:
//وات آر یو لوکینگ فور؟!
کامپیوتری که هنگ کرده؟ :))) آخی