277 -
حالا که بعدازظهر جمعهست و این هفته کوفتی لعنتی که جمعه هفته پیش فوبیاش رو داشتم، تموم شده، میخوام بگم که راضی و خوشحالم ازش. میخوام بگم بالاخره بهم ثابت شد که میشه. میشه هم رفت بیرون و خندید و بازی کرد، (بیرون جایی نیست جز خانه ای که هر روز میروم، میروی، میرود، به جز خانه خودمان) میشه کتاب خوند، فیلم دید، دوی ِ شب خوابید و بازم به همه کار رسید. درسته که تو یکیش پرفکت نبودم، اما بد هم نبودم. درحد انتظارم بودم.
چیزی که شوکم میکنه اینه که وقتی تو خونه ام بیشتر از وقتایی که بیرونم استرس دارم. ذاتا نه ها، مثلا همین کارای دانشگاه رو اگه میرفتیم دانشگاه و داشتم، خیلی خیلی کمتر استرس داشتم و شدیدا ریلکس بودم. چیزی به جز کمتر راه رفتن و ورزش کردن نمیتونم بذارم دلیلشو. البته یادمون نره که من وقتی میرفتم دانشگاه، به درز (جرز؟) دیوار هم میخندیدم و اینم میتونه یکی از دلایلی باشه که بیشتر استرس دارم.
همه چیز تو این هفته اتفاق افتاد. یعنی چیزی نبود که نباشه. یه سریاشون، تمدید شدن. و خب خیلی خوبه که تمدید شدن ولی من برنامه ریزی کرده بودم که اگه نشد، من انجامشون بدم و بهترینِ خودم باشم و تمومشون کنم. ولی خب تمدید شدنشون باعث تعدیل زندگی روزانه من شد. بماند که یک شب خوابم نمیبرد و با نگار صحبت کردیم.
نگار معتقده من یه شدیدا کمال گرائم. هستم؟ نمیدونم. ولی میدونم همه چیزو میخوام رسما. یه بار یه جایی خوندم که اگه کلی چیز میخوای، دلیل نمیشه وقت رو بهونه کنی و به همشون نرسی. راست میگه. من قبلا مینشستم بهشون فکرمیکردم. اینو میخوام یا اونو یا فلان و بهمان و بیسار. الان دیگه اصلا نمیرسم فکرکنم حتی، ولی باید بگم همشون باهمدیگه، قابل دسترسین. توی طولانی مدت البته.
چیزی که تو گفت و گوی خودم و نگار دوست دارم منشن کنم اینه که نگار گفت کلی وقت میگذره و میبینی یه معتاد به کاری که اصلا زندگی نکرده. این منو به خودم آورد. باعث شد دیگه حسرت نخورم. هرچند، فاطمه هم قبلا میگفت که وقتایی که کتاب میخونی و فیلم و پادکسته هم جزو وقتای مفیدته، من فکرمیکردم نیست. حالا میبینم من بیشتر زندگی کردم. من بیشتر لذت بردم. بیشتر فکرکردم، کاری که دوست دارم انجام بدم. کمتر درس خوندم ولی بیشتر نقاشی کشیدم. حالا میبینم ناراحت نیستم. میبینم وقتی از من تلف نشده. شاید جاهایی بوده که تلف شده ها، ولی اینطوری نیست که به طور عمده باشه. و مرسی نگار، من ازین بابت خوشحالم. حالا دیگه نمیگم چرا فلان سالها بیشتر کتاب نخوندی، چرا مهارت یاد نگرفتی، و کلی غر سر خودم نمیزنم. من خودم بودم، خوشحال بودم و چیزی که باید، اتفاق میوفته. تمام.
الان به پاس اینکه همه کارای این هفته رو انجام دادم میتونم بگم دیر می، میتونی برای ارائه فردا آماده نشی و از الان تا موقع خوابت، کتاب بخونی، نقاشی یکشی، فیلم ببینی و بری روی پشت بوم آسمونو ببینی :)
چیزی که هنوز باقی مونده تا کاملا از خودم راضی بشم (!) (نه اینکه از خود راضی بشما :|) اینه که هدفگذاری کنم. اینم باتشکر از نگار دارم البته. هدف میذاریم. رسیدیم که چه خوب، نرسیدیمم فدای سرمون. (خود را جمع ببندید. باعی :|)
یه چیزی که اخیرا متوجه شدم اینه که ملت به من حسودی میکنن. و نمیفهمم، چرا؟ من چی دارم؟ :| من یه آدم نرمالم. کاملا نرمال! چیز خاصی نیست که من داشته باشم و تو نتونی داشته باشی. پس واسه چی؟ چرا ازم بدت میاد؟ من چیکارت کردم؟ :| (حیف خیلیاشون اینطورین که بهشون دسترسی ندارم. و گرنه میفرستادم براشون میگفتم چته بامن؟ هرچیت هست، به درک!) ولی واسم واقعا جالبه. حتما یه چیزی هست دیگه. پس بیا چیکار کنیم؟ فک کنیم هست و خفنیم و اینا، و اینطوری بهتر عمل کنیم :| (اسکل شدم رفت :|)
و اینکه، طی صحبتی طولانی با فاطمه، به این نتیجه رسیدیم که اگه یکی فکرکنه ریاضی 2 بعلاوه 2 عه فقط، میاد میره میگه آره من تو ریاضی خیلی خفنم و بلدم و فلان. ولی! اگه بدونه مثلا اعداد مختلط و انتگرال و فلان و اینایی که منم نمیدونمم هست (صرفا مثاله :|) دیگه فکرنمیکنه خیلی خفنه و نمیاد ابراز کنه. اینطوری میشه که شما میفهمین چی؟ یکی تو خالیه، یا تو پره.
خب من واعظاتمو خدمتتون عرض کردم، برم بعدازظهری عشق ِ زندگی رو بکنم :)
ناگفته نماند هفته بعد نیز سنگین است اما نه مثل این یکی.
چقد نگارای زندگیت زیاد شدن🚬