284 -
حقیقتا یه مدت خیلی کوتاهی تو زندگیم فیزیکو دوست داشتم و دیگه تموم شد. اون دوران هم دبیرمون وااقعا عالی بود، هم از تئوریهای فیزیک شدیدا لذت میبردم. الان که باید تو دانشگاه فیزیک رو به عنوان یه درس عمومی برای تمام مهندسیا پاس کنم، عصبانیم. توری پنجرمو درآوردم دوباره جا زدم، یه کتاب تموم کردم، گل آب دادم، لباس تا کردم، درسای دیگه رو خوندم و هنوز که هنوزه حاضر نیستم برم سراغ فیزیک. ای لعنت :| چی میشد به جای این نفهمیدنا، تئوری میخوندیم؟ چی میشد فقط فهمیدن، کافی بود؟ چی میشد هرکی کار داشت میرفت سراغ محاسبات؟ خسته شدم از بس واسه فیزیک غر زدم. تازه آزمایشگاهم داره. خدایا منو تمومم کن حالا دیگه. اه :|
حدس بزنید کتابی که تمومش کردم چی بود؟ همونی که منتظر بودم راجبش حرف بزنم. از دو که حرف میزنم و القصه. آقا پیشاپیش یه چیزی بگم. فکر میکنم عادت کردم دوتا کتاب رو همزمان بخونم. بدین صورت که یکیش کاغذیه و یکیش الکترونیکی. تقریبا راضیم از این وضعیت. تقریبا یعنی کاملا. نمیدونم چرا صد درصدی نیست. صرفا حس میکنم. :)
خب.
آقا! یه جمله ای تو کتاب هست که میگه "درد کشیدن اجباریست، رنج کشیدن اختیاری." هاروکی میگه این شعار یه دونده بوده وقتی میدوئیده و باخودش اینو تکرار میکرده. قشنگ نیست؟
هاروکی میاد از زندگیش مینویسه. از روتینش. از فکرایی که موقع انجام دادنشون داشته. وقتی کتابو میخوندم، خیلی چیزا ازش یادگرفتم. مثلا، گفته بود که یهو فهمیده میخواد رمان بنویسه. بعد رمانش جایزه گرفته. بعد بیخیال کارش که داشته رونق میگرفته میشه و میره سراغ رمان نویسی. بعد همه اطرافیانش سرزنشش میکنن میگن بابا نرو خب. تو که کار و بار داری. میگه نه. لجباز و یه دنده میگه میخوام الا و بلا رمانم رو بنویسم. اگه کار دیگه ای بکنم نمیتونم تموم تمرکزمو بذارم رو رمانم. چند جای دیگه کتابم به چشم میخوره که سعی میکنه تمرکزشو بذاره رو یه چیز. متمرکز میشه و سخت همه تلاششو میکنه تا به هدفش برسه. میگه نرسیدن تو کارم نیست.
از طرفی تو کارش تداوم داره. یعنی هرچقدرم سرش شلوغ باشه، از دوئیدن هاش نمیگذره. تقریبا هرسال ماراتن شرکت میکنه. واسه اینکه خودشو بسنجه. فکر میکنم شرکت کردن تو ماراتن براش حکم اینو داشته که بالاخره ثمره تلاشاش رو ببینه و ببینه پیشرفت میکنه یا نه و نهایتا لذت ببره. لدت بخش بزرگی از دلیلشو تشکیل میداده. همیشه بعد ماراتن حسِ خوب ِ فاتح بودن داشته مثلا :دی! خیلی برام عجیبه که میرفته ماراتن. مارتن استقامت میرفته البته. مثلا من اگه بودم و هر روز میدوئیدم و حتی برنامه خاصیم واسش داشتم، هیچوقت نمیرفتم ماراتن شرکت کنم. این مشکلِ منه. هاروکی هم خیلی با بقیه گرم و صمیمی و فلان نمیشده. مثل من. ولی خودشو محک میزده. مشکل من همینه تو زندگیم. عقب میکشم. نمیسنجم. شکست نمیخورم. سختی نمیکشم. رنج نمیکشم و شیصد تا تجربه و خاطره ازشون بدست نمیارم.
یه نکته دیگه ای که میگه، اینه که موقعی دست از نوشتن میکشیده، که هنوز میتونسته بنویسه. بعد خودش میگه: "این کار را انجام بدهید تا ببینید روز بعد برنامهتان چه راحت و روان پیش خواهد رفت." به نظرم نکته مهمی اومد. من همه چیزو میندازم دیقه 90، و معمولا هم انجامشون میدم تا آخر. البته قبلا نمیرسیدم چون بخشی از زمانم صرف رفتن به محلِ مورد نظر میشد. الان دیگه راحت، میرسم. چون همش تو خونم :دی ولی این کاری که هاروکی میگه خوبه. مخصوصا واسه روزهای پربرنامه!
بعد میگه میدوئه و ذهنش خالی میشه. چون باکسی حرف نمیزنه و صرفا اطرافو میبینه. حقیقتا دیدن اطراف، درختا یا آدما وقتی کنارم شلوغ نیست، برام یه مدیتیشنه. حیف در محلِ زندگی خودم نمیتونم بدوئم. لعنت!
یه جائی هم اینو میگه: "اعتقاد دارم که گاهی نمیتوان جلو باخت را گرفت. آدم که همیشه برنده نیست. در شاهراه زندگی تا ابد که نمیتوان در خط سرعت باقیماند. از طرفی، دوست ندارم یک اشتباه را دوبار تکرار کنم."
نوشتن و توضیح تمام کتاب به نظرم عبث میرسه. وقتی میخواستم بقیه تیکههارو بنویسم، این احساس بهم دست داد. واسه همین بیخیالش شدم. :") بهرحال لب (لپ :| هنوز نرفتم ببینم درستش چیه :/) مطلب بهتون رسیده دیگه :))
ببین. حتی پستم گذاشتم که فیزیک نخونم. همه کار میکنم که فیزیک نباشه ولی در انتهای روز، منم و فیزیک لعنتیِ نازنینم. ای خدااا چراا :(
++ قالبم برای شمام خاکستری شده؟ تغییر کرده؟ چرا واقعا :|
چه جالب. چقدر موفق بوده. هعی. ماعم زندگی می کنیم اوناعم زندگی می کنن. منم مثل توعم. :/ هیچوقت نتونستم بشینم پای یه کاری تا بلاخره توش موفق شم.
بخرمش از طاقچه؟ :))
+ نه والا واسه من همونیه که از قبل بود ._.