290 -
نگار دیشب اومده بود صحبت میکرد و میگفت چقدر داغونیم هممون و چقد زندگی لعنتی شده و همه مشکلات و اینا
که میتونم ده صفه راجبشون بنویسم
ولی
من داشتم بهش امید میدادم و میگفتم امیدشو از دست نده
و فکر میکردم که خودمم همین احساسات رو دارم!
و سعی میکنم امیدوار باشم به هیچی :|
اند گس وات؟
من دارم تو رویا زندگی میکنم، واسه همین امید واسم راحته.
در واقع همه چی بن بسته، و خیلی سخت میشه نجات یافت. نمیدونم آدم چقدر میتونه نمیره تو این بازی و تحمل کنه!
و مث من الکی امیدوار باشه
و با دوتا اشک و چهار خط نوشتن، بیخیال شه و به زندگی عادیش ادامه بده
درحالیکه همه چیز اینقدر سخته!
اصن فک کردن بهش واسم نفس تنگی میاره خلاصه، ولی هنوز به مسخره ترین شکل ممکن امیدوارم :|
ای لعنت!
چرا از این امیدواری الکی نمیام بیرون؟ حداقل یه حرکتی بزنم :/
کد بزن **** ****
چند بار دیگه باید بهت بگم -_____-