292 -
این انسان حالش بد است و دارد زندگی بالامیاورد. دارد ارتباطات اجتماعی بالا می اورد. دارد انسان بالا میاورد. روحش تماما خسته و زخم خورده است و در عین حال ناتوان است از اینکه استراحت کند. از اینکه نه بگوید. اینطور هم نیست که ناراحت و ناراضی باشد. اتفاقا خوشحال هم هست که این همه درگیر است. و اصلا خوب نبودن حالش ربطی به این درگیری ها ندارد. کمی دارد ها البته، بالاخره استرسش هست و این حرفها. ولی از هر کدامشان لذت میبرد. حالا هرکدامشان هم نه، مثلا من زبانم خوب است ولی با آلمانی خواندن حال نمیکنم. میخوانمش دیگر بهرحال. ازش هم بدم نمیآید ولی خوشم هم نمیآید. با اینکه از نظر خود زبانش، دوستش دارم و به نظرم زیباست. این یک مثال بود البته. با چیزهای مربوط به رشتهام خیلی حال میکنم ولی. نهایتا ولی الان که حالم بد است، حالم بد است. و حال کردن همیشه نمیتواند حالت را خوب کند.
یک طوری حالت تهوع درونی دارم که از آشفتگی برگرفته شده. نمیدانم آشفتهام یا نه. احساس تنهایی هم خرم را گرفته. یعنی خب مثلا گاهی وقتها این احساس میآید سراغم که دلم یک نفر را میخواهد و اینها. بعد دلم میخواهد در کنارش دراز بکشم یا بنشینم. فقط همین. حتی دنبال همصحبت هم نیستم. خیلی بد است آدم اینقد تنهایی خرش را بگیرد؟ البته بقیه وقتها اصلا مشکلی ندارم. ولی آشفتگیام الان یک نفر را میطلبد. هرچند هم احساس میکنم کاری از دست آن نفر برنمیآید. بنده خدا!
خلاصه انگاری که یک ماری در این دل من میلولد! و حالش بد است و آدم بالامیآورد و شرایط اجتماعی و دور همی و نمیداند هم چه میخواهد. اه اه اه!
اگر توضیح بیشتری بدهم احساس میکنم تکراری میشود. نمیدانم چرا اینقدر سخت میگیرم. هعی!
// نیمفاصله که در فارسی استفاده میشود چرا باید با چند کلید زده شود؟ نامردی نیست؟ :( فیکس د کیبورد بیتربیتها :(
آهان یک چیز دیگر. احساس میکنم هرچقدر هم تلاش کنم هیچوقت به اندازه کافی خوب نخواهم بود و این هی دارد اثبات میشود و حالم را بد میکند. دلم نمیخواهد ملت دلداریام بدهند، چون این حقیقت است. لعنتی! واقعا؟ چرا؟ چرا من؟ چرا یک بار هم نه، چند بار من؟ خطای نکرده ام چیست؟
این هم حالم را بد میکند :(
چ متفاوت نوشتی ایندفعه