295 - دریافتی از فصل اول lacasa de papel
پیشاپیش، اینو بگم که من هیچی حالیم نیست و هیچ قصدی ندارم و صاحب نظرم نیستم، اینا صرفا دریافتیهای منه. حالا نمیدونم بقیه چی گفتن، مثل اینه، نیست یا چی!
خب.
یکی از آدمایی که میشناختم، نوشته بود چرته. دروغ میگه. چرت نبود. اینجاست که احساس میکنم آدما، همشون، هممون، جوگیر میشیم آخرش. بگذریم.
خلاصه که، اولا، تو هر گروهی که قراره موفق بشه، یه مغز داستان میخوایم. مغز داستان باهوشه، جوانبو میسنجه، نقشه میکشه، ولی خودش بازیش خوب نیست. عملش خوب نیست. پس یه سری آدم میخواد که واسش بازی کنن. آدمایی که متهور باشن، تجربه داشته باشن، و بهدرد بخورن، و صد البته مناسب باشند. مناسب بودن اینجا معنیاش این میشد که چیزی واسه از دست دادن نداشته باشند.
خب. حالا مغز داستان تجربشو از کجا میاره که خوب نقشه بکشه؟ آفرین! از کتابها. از تاریخ! از جنگ، از دزدیهای قبلی، از خانوادش، از باباش، از طریق ارتباطاتی که داشته. اینطوری مغزش بلده. ولی همچنان عملی نیست. (هرچند احتمالا مجبور میشه که خیلی جاها دست به عمل بزنه و واقعا سختشه، ولی خب)
این کلیت!
یه سکانس هست که دختره میگه، وقتی بچه بوده مامانش میرفته سر کار و اون تو خونه تنها بوده و میترسیده. کسی هم نبوده بره پیشش. پس مامانش براش یه در جادویی میکشه رو دیوار، میگه هر وقت تنها شدی و ترسیدی این در رو باز کن و من پشتش ایستادم :) میتونی منو ببینی. اما یادت باشه! فقط یک بار میتونی این در رو باز کنی! و اینطوری میشه که هربار میترسیده و تنها میشده با خودش فکر میکرده، خب! شاید فردا بیشتر ترسیدم یا پس فردا تنهاتر بودم. و هرگز در رو باز نمیکنه. اینجا میدونید چه احساسی بهم دست داد؟ همیشه میشه قدم به قدم یکم قویتر بود، یکم بهتر بود، میشه کمتر ترسید، میشه بیشتر سعی کرد، و هربار، بهتر از دفعه بعدی میشه، و احتمالا هرگز مجبور نباشی اون در رو باز کنی، و خودت از پسش بر بیای! (دیگه بفهمید دیگه! من تو توضیح دادن افتضاحم 😁☹️)
مورد بعدی، این عشق هرجا باشه هم ویرانگره، هم نجات بخش. هم اینکه داستان رو گیرا میکنه واسه من. یه چیزی که همیشه واسم مسخرست اینه که اینا یه جا گیر افتادن و دوتا دوتا (حالا نه همه، صرفا دو سه نفر) میرن با همدیگه. خب ببینید، هرجایی بریم یه جفتی واسه خودمون پیدا میکنیم. من دقیقا هر محفلی (!) میرم یه کراش میزنم جهت دور هم بودن. مسخرست خب واقعاً. :/
دیگه عرضم به حضورتون با مغز ماجرا احساس همذات پنداری دارم :" هرچند احتمالا اصلا مثلش نیستم از خیلی جهات ولی خیلی میتونم احساسش کنم و این لذت بخشه :)))
فعلا همین :)
//یه طوری شده که نمیتونم متوقف شم و از کار و زندگیم موندم و هی میبینمش :|
زهرمارو تو توضیح دادن افتضاحم :|
خب کار کن رو خودت درست بشی این موضوع خیلی به دردت خواهد خورد.