300 -
من یه مدت، خیلی ناراحت بودم. خیلی! همش مینداختم تقصیر قرنطینه و حق هم داشتم، و اینطوری بود که هرچیزی منو ناراحت میکرد و میخواستم شبانه روز گریه کنم. چرا فلانی سلام کرد، چرا بهمانی نفس کشید، چرا کتابمو نخوندم، چرا همه بهم فشار میارن، چرا اینقدر کار دارم، من تهش هیچی نمیشم، وای خدا، اصن اینا فایده نداره و یه همچین مواردی.
خیلی دوران بدی بود و از همون یک بند، مشخصه. انگار جهنمی بود که نمیشد ازش اومد بیرون. انگار دیگه قرار نبود خوب شم. غصهها عین آبشار میریختن و فقط ریختنشون نبود که عذابم میداد، بلکه هم آبش یخ بود و هم تیز بود، سوزن فرو میکرد به کل تنم، و من فقط منفعلانه(! این کلمه هست اصلا؟) میلرزیدم. احتمالا فقط کافی بوده یکی دو قدم جامو عوض کنم. حالا نمیخواد حتمالا بالای آبشار باشی تا یکم اوضاع بهتر شه.
خلاصه دقیقاً همین توضیحی بود که دادم. دلم میخواد بازم راجبش بنویسم. چرا حالم خوب نمیشد دیگه تو فکرم؟ چون دلار داره گرون میشه، پس چطوری هرکاری که میخوام رو انجام بدم؟ چطوری ملزومات بخرم؟ دیگه هرگز کسیو دوست نخواهم داشت، چون با هرکیم باشم، بازم به اون فکرمیکنم، بعد میگفتم آره میدونم هزار بار ثابت شده هزار نفرو میتونم دوست داشته باشم ولی بازم اون فکر اولی از ذهنم بیرون نمیرفت! بعد فکر میکردم اوه چقدر گند زدم با روابطم تو دبیرستان، بعد یه خودم میگفتم عوضش تو دانشگاه جبران کردی :دی
چرا؟
در راستای بی اعصاب بودن من، یه کانال پرایوت سه نفری زدیم تلگرام. اسمش شکرگزاریه. خب من اولش با نوشتن خدایا شکرت مشکل داشتم، چون تناقض داشت باهام کلهماً! ولی کم کم یاد گرفتم به اصل کار اهمیت بدم. پس هر روز هر سه تامون شکرگزاری کردیم و هر روز به خاطر یه چیزی. خوندن شکرگزاری کسایی که دوستشون داری واقعا خیلی خیلی خیلی لذت بخشه :) نمیدونم این بود یا چی، ولی امروز به طرز عجیبی حس کردم حالم خوبه! نمیدونم چی شده و چی پاسخگو بوده ولی باید بگم که
اومدم کتابامو از رو میزم چیدم رو زمین کنار دیوار و زیر پنجره، به ترتیب رنگ، و حینش آهنگ گوش میدادم و جلدشونو پاک میکردم و خیلی حس خوبی بود. مخصوصا وقتی پرده هارو کامل کشیده بودم و نور زیادی بود تو اتاق، بعد یه میز کوچیک رو گذاشتم و الان لب تابمم همونجاست، کنار کتابام میشینم و پنجره هم بازه و هوا میخوره بهم و شبا صدای ماشینا میاد صبا صدای پرندهها. و وقتی یه لیوان از هرچیز دوست داشتنی ای میریزم و میرم اونجا میشینم، و آهنگ پلی میکنم، انگار هیچ چیز دیگه ای از دنیا قرار نیست بخوام، یه عالمه آهنگ و هوایی که ازش لذت ببری و کتابا و رنگا؟ احساس کردم واسه الان، خیلیم خوشحالم. :)
قضیه همون یه قدم جلوتر رفتنه، که فعلا آب آبشار نریزه روت. شاید هنوز سردت باشه، ولی بازم بهتره. خیلی خیلی بهتر!
و امشب داشتم فکر میکردم هرکسی یه ویژگیای داره که میتونه باهاش خوشحال باشه و از طریق اون خوشحالی رو بدست بیاره. یکی اینطوریه که چیزای مختلف رو امتحان میکنه، نو مدر وات، شاید بعضی وقتا شکست بخوره و به سختی بیوفته ولی بازم خوشحاله، یکی فقط سفر واسش مهمه، یکی ویژگی عشق ورزیدن رو داره و باهاش خوشحالی رو بدست میاره. چیزی که تو من هست راضی بودنه. تا حالا کشفش نکرده بودم، ولی من به طرز عجیبی تو هر شرایطی میتونم راضی باشم، و خودمو راضی کنم و ناراحت نباشم و حسرت نخورم. مامانم قبلا میگفت تو راضی ای و شاید چیز بالاتری بدست نیاری، خب. الان بدیشم میدونیم، چی بهتر از این؟ :دی
اضافه بر سازمان: قراره درس مهم این ترم ساختمانهای داده باشه. میدونم هنوز ترم شروع نشده ولی همش حوصلم سر میره سرش :((( باید جذابتر میبود منطقا :,(
پینوشت: آقا! سعی کنید به چیزایی که یکی دوست داره اینطوری توهین نکنید که تو فلانی که اینارو دوست داری یا بهمانی و خدا شفات بده و چقد الکی سعی میکنی و هیچ فایده ای نداره و هیچی نمیشی و این حرفا. خب دوست داره! این قسمت جا داره بگم به شما چه :||||
آره، اون کلمه وجود داره.
چه کار قشنگی کردین!
فکر کنم خیلی وقته شکرگزاری مو ننوشتم :-0