302 -
دوست داشتم یه متن به شدت مبهم بنویسم، یا حداقل تشبیهی، که در عین اینکه خیلی قشنگ گویای حالمه، باعث تجاوز به حریم خصوصی خودم و اطرافیانم نشه اما احساس میکنم حالم اونقدر خوب نیست که همچین متنی رو درست ادامه بدم و قشنگ تمومش کنم و تهش میشه یه شکست دیگه. ولی آخه آدم چارش چیه؟ آدم باید تو این مواقع چیکار کنه؟
دوست داشتم میتونستم واضح همه چیو بگم، ولی مسئله فقط حریم نیست، مسئله خودمم هستم. اینطوری به دلم نمیچسبه، لذت نمیبرم. و آدم مگه اولین دلیل نوشتنش، کسی جز خودشه؟ چیزی جز لذت و آرامششه؟ قطعا نه.
دوست داشتم اینقد نمیترسیدم و ناامید نبودم. که ایده های تو مغزم رو عملی میکردم. دوست داشتم مستقل تر بودم، دوست داشتم اینقدر نمیرفتم هی سوال بپرسم. وقتی درونگرایی و میخوای قدم بذاری تو برونگرایی، فکر میکنی خوبه. ولی وقتی یک سال از روش گذشت تهش کاشف به عمل میاد که ضعیف شدی. احتمال میدم که هرگز نشه این تعادل رو پبداش کرد. شایدم میشه و من از اولش ضعیف بودم.
چرا از اولش ضعیف بودم؟ مثال بارزش رو از همین وبلاگ میزنم که چندین بار ترجیح دادم اسمم نباشه اینجا، ترجیح دادم آدمای واقعی نیارم توش، بعد با خواست خودم این کارو کردم. الان یه سریشون میان میگن "اگه نمیخوای ما نمیخونیم" و این حرفا، من دنبال این نیستم که این حرفارو از طریق پست وبلاگ بهتون بزنم. راحت میام به خودتون میگم یا آدرسمو عوض میکنم. مسئله خودمم. خودم نتونستم به قرار خودم پایبند باشم، چطور میخوام به هرچیز دیگه ای باشم؟ هیچوقت نتونستم به خودم پایبند باشم که اگه بودم، الان خیلی چیزا بهتر بود. میدونم ممکنه اتفاقاتی بیوفته، ولی اتفاقات یه چیزه و عمل نکردن به عهدی که واضح یا درونی با خودت بستی، یه چیز دیگه.
چرا دوست داشتم ایده های تو مغزم رو عملی میکردم؟ چون خالی میشدم. چون از بک گراندم میرفت، بسته میشد. یا موفق میشد، یا شکست میخورد. به هرحال تموم میشد میرفت. جای اینکه هربار حتی اکسیژن هوا هم منو یادت بندازه، یا خودتو داشتم، یا بلاکم کرده بودی، یا ازت بدم میومد. بهرحال الان نبودیم، وضعیت تغییر میکرد. میدونی، هزار بار به این نتیجه رسیدم تو زندگیم، و هزار بارم بعدش که کاری کردم پشیمون شدم. هزار بار ِ بعدش به خودم گفتم دیگه نمیرم بگم. دیگه هیچ کاری نمیکنم. بیخیال میشم. حتی اگه دق کنم. شاید بشه گفت مدتیست بر این عهد به خودم پایبندم. خب، خوشحالم از بابتش. اما واقعا نفس گیره که ایده هاتو عملی نکنی، سعی نکنی، و همینطور منفعل بمونی. خلاصه که میترسم ایدمو عملی کنم. اینطوری میشه یه مشت تناقض که از هیچ کودومشون راضی نیستم.
اما قضیه اینجا تموم نمیشه، اینجا بدتر میشه. چرا؟ چون ما مجبوریم کارهایی که دوست نداریم رو هم انجام بدیم. آدمایی که دوست نداریم رو باهاشون معاشرت کنیم، اخلاقشون رو تحمل کنیم. به خاطر کی؟ به خاطر اشخاص مهم زندگیمون که خیلی بیشتر از اونی که ما بدونیم و بتونیم، واسمون یه کاری کردن. ولی بعضی وقتا، این قضیه زیادی میشه. یعنی اولش تحمل شخصه و اخلاقیاتش، و بعد شروع میکنه یه اعمال مزخرفی رو انجام بده.
من اینستاگرامم رو دی اکتیو کردم، چون نمیخوام پست و استوری آدمای آشنای دور و برم رو به هردلیلی، ببینم. اینطوری آرامش بیشتری دارم و به کارام میرسم. اینستاگرام رو پاک کردم چون نمیخواستم تگ بشم، نمیخواستم تو دایرکت با کسی صحبت کنم. پس محض رضای خدا، نیاید پستاتونو نشونم بدید، چون نمیخواستم ببینم. چون خودم نشستم تو خونه، و دارم میترکم، وقتی هفته ای دوبار بیرونید و عکس میذارید شوعاف کنید. من انتخاب کردم نبینم، پس چرا مجبورم میکنید؟ به جز اینکه من به خاطر تو خونه نشستنم هم سرزنش میشدم، به خاطر رشتم هم سرزنش میشم هنوز و یه طوری باهام رفتار میشه انگار عقلم نرسیده که اوه، ببین من استعداد هنری دارم باید میرفتم هنرستان. خب نرفتم؟ چرا دانشگاه نرفتم دانشگاه هنر؟ بابا، انتخاب خودمه. من دیوونه نیستم که میرم درسای سخت تر بخونم. نمیخوام بگم درسای هنر راحته، ولی وقتی منو اینطوری جاج میکنن، قطعا دیدگاهشون هم همینه. من دوست داشتم که اینطوری دیوونه بشم و سه روز فکر کنم که چطوری به کامپیوتر بفهمونم کاری که میخوام رو انجام بده. و دوست دارم با آدمی که درکم میکنه صحبت کنم و باهم لذت ببریم. نه دلم میخواد اینستا باشم، نه دلم میخواد گوش بدم حرفای خاله زنکیتونو، نه دلم میخواد فکرکنید حسرت اینو میخورم که کاش یه کوفت دیگه ای خونده بودم. خسته شدم از این آدما. و متاسفانه نه میتونم دیگه این آدما رو نبینم، نه میتونم بهش بگم نمیخوام ببینم عکسایی که گرفتی و نقاشی هایی که کشیدی رو.
منم دبیرستان نقاشی کشیدم و عکس گرفتم. برید ببینید چند تاش تو اینستامه. برید ببینید چند تا از جاهایی که با دوستام رفتم رو میبینید، چقدر از روزای خوبمو میبینید. این همه سعی کردم برم دنبال چیزایی که دوست داشتم، اینقد سعی کردم فکر کنم ببینم کودوم کار درسته، و تهش همچین آدمی بیاد گند بزنه به برج باورهای من که هیچی، باهاش آزارمم بده. من هیچی نیستم ها، نه آدمیم با باور های خفن، و نه آدمیم تحصیل کرده هنوز کاملا، و نه داناام. ولی دارم اذیت میشم. واقعا در عذابم.
مورد بعدی چیه؟ مورد بعدی رو فراموش کردم :) اینقد گیر این مورد شدم که یادم رفت.
عرضم به حضورتون که، در چنین مواقعی، که خسته ام به شدت از آدما و رفتاراشون و فکراشون، فکر میکنم باید فاصله بگیرم و مستقل شم. و وقتی بهش فکر میکنم؟ اوه. من هیچی نمیدونم. چی بلدم باهاش مستقل شم؟ چطوری؟ چی جلومو گرفته؟ چی نیاز دارم؟
بعد میبینم در راستای این، هیچ کاری برای خودم نمیکنم. :) اینجا دردش بیشتر میشه.
و این دوره، دائما تکـرار میشه. نمیتونم بگم مرتب تکرار میشه، چون ممکنه طولانی باشه دورش یا کوتاه، ولی تکرار میشه.
بذارید بازم صحبت کنم.
دلم میخواست میتونستم یک هفته نه بیام سراغ گوشی و نه لب تاب، یا حداقل انلاین نشم، یا حداقل با کسی انلاین، صحبت نکنم. هیچکودوم ممکن نیست. و بازم نمیشه!
برگردیم یکم عقب تر، و متن رو اینطوری تموم کنیم که دوست داشتم بهت میگفتم دوستت دارم و ازت خوشم میاد، دوست داشتم دوست میبودیم، دوست داشتم من متعهدتر و بهتر میبودم، ولی زندگی من تا الان پر شکسته و من اونقدر خسته و ناامیدم، که نمیتونم عین این بمب انگیزه ها بگم الان درستش میکنم، چون اعتماد به منی که اینقد تعهد شکسته، واسم سخت ترین کارِ ممکنه!
++ آهنگی که حین نوشتن گوش میدادم :) (احساس میکردم کیفیتش بهتر باشه :/) Click
++ چقد خوب که وبلاگ هست که به هیچی فکر نکنم، و بنویسم. :) در عین حال فکر میکنم البته :))
++ چقد خوب که آهنگای زیبا هی پیدا میشن. چقد خوب که آدمو خوب میکنن، و آدم میگه شاید یه روزی تو شلوغی ِ شبِ شهری، دارم خوشحال اینو گوش میدم، یه نم بارونی هم میزنه و منم دارم قدم میزنم، لبخند رو لبمه و فکر میکنم تا حالا تونستم، و فکر میکنم چقدر خوشحالم. و به یه تویی که احتمال بیشتری داره فکر میکنم؟ در عجبم که چطور همیشه یه "تو" یه نقشی تو داستان داره :)
++ من برم کدای لعنتی ساختمان دادمو بزنم :)
++ خالم فردا دفاع دکتراشه. بگم دعا کنید؟ نمیدونم. دعا داره اصلا؟ اصلا نمیدونم دنبالش برم؟ نرم؟ ولی تنوع خوبیه دوست دارم برم، هرچند کار زیاد هست واسه انجام دادن، ولی دومین دفاعیه که میرم اند آی لایک دت :)
در عجبم که چطور همیشه یه "تو" یه نقشی تو داستان داره :)
خدایا، من رفتم گریه کنم :/