315 - اول
یه چند روزه دارم فکر میکنم که یه چالشی برای خودم بذارم، به این صورت که هر شب بیام بنویسم که آقا امروز این اتفاقات افتاد و این احساسات رو داشتم و این جاها رفتم. چرا؟ چون فکر میکنم به بهبود حالم و روند خوشحال بودنم کمک میکنه و حتی بهتر میتونم فکر کنم.
دو تا بدی براش به نظرم رسید. یکی اینکه شاید چند روز طول بکشه، و بعدش خسته بشم و تسلیم. اصلا خوشم نمیاد از این حالت. اصلا اصلا اصلا! به خاطر همین این اتفاق نمیوفته مگر اینکه دیدم داره نتیجه عکس میده. یعنی فکر کنم که مجبور کردن خودم حالمو بهتر نکرده و بیشتر عصبی شدم. نکته منفی دوم اینه که شاید یه چیزایی اینجا بنویسم که آدمایی که بیشتر میشناسنم دوست نداشته باشم بخونن. حالا دو حالت وجود داره: آدمای آشنای عزیزم، اینطوری نیست که شما نامحرم باشید. زندگی اینطوریه که بههرحال همچین چیزایی پیش میاره و به نظرم بهترین حالت صادق بودنه. شما دو تا راه دارید: یا حساس نشید، یا بیاید صحبت کنیم، یا از اول تصمیم بگیرید نخونید و مام به مشکل نخوریم و ارتباطاتمون درخشان باقی بمونه :دی. هرکاری بکنید من به تصمیمتون احترام میذارم و در صورتی که راحت نبودم، بهتون میگم. صحبت کردن به نظرم یکی از بهترین و بزرگترین راه حلاست، و حتی شاید تنها راه حل برای روابط...
خلاصه حتی یه جورایی اینقدر رفتم تو فکر این قضیه که داشتم فکر میکردم مثلا حتی عکس بگیرم بذارم اینجا و خلاصه بکنمش دفتر خاطراتم. با تشکر از رشته عزیزم و با تشکر از خودم که زیاد تایپ کردم؛ چه قبلا که وبلاگ نویس بودم و چه الان که هی باید داک بنویسم، تایپ کردن از نوشتن هم برام راحتتره هم سریعتر. البته گاهی هست که هیچ چیزی به پای نوشتن روی کاغذ نمیرسه یا اگه نخوایم شورش کنیم، گاهی آدم هوس میکنه دیگه. نه؟ ولی متاسفانه واسه من اینطوریه که ساعد دستم (حتی الان) باد کرده، و انگاری زیاد ازش کار کشیدم. همون دست راست عزیزم رو میگم، بعد چند صفحه که مینویسم میبینم عه، منقبض شده. :) آره خلاصه. تازه ببینید این داک نویسیای دانشگاه منو به نیمفاصله هم یکم حساس کرده. ولی اگه دیدید نزدم دلیلش این بوده که حالشو نداشتم. :دی
بحث دانشگاه شد، یکمم از دانشگاه صحبت کنم.
رشته من که کامپیوتره، گرایشم کردن تو حلقمون، منم رفتم نرمافزار. به خیال اینکه آخجون کد! ولی خب... بحث اینه که اینطوریام نیست و کلا راجع به نرمافزار حرف میزنن که من خوشم نمیاد. آیتی هم که شوت کنیم اون ور چون از نرمافزار تئوریکالتره و میمونه سختافزار که خب صادقانه، جالبه اما محبوبم نیست. نتیجه خالص اینکه گرایشی که من دوست داشته باشم تو این خراب شده پیدا نمیشه و خستم از غصه خوردن اینکه اگه یه جای دیگه بودم چقدر شرایطم میتونست بهتر باشه و بهدردبخورتر و... بگذریم. این ترم یه پروژه داریم و چون همه مخالف گرافیک و این چیزای دیزاینی و به طور عمده عزیزان، فرانت کارکردنن، و منم که مظلوم و اوکی گو، گفتم اوکی اگه نبود کسی من میرم فرانت. حالا بحث فقط این نیستا، من آدم نقاشی بکش و رنگ دوستیام. خوش میگذره. تهش که چی دیگه، نمیشه که یکی بگه من نمیرم منم بگم من نمیرم. دیگه کار گروهیه، باید انجام بشه. خلاصه اگه رفتم تو این کار شاید توش عمیقتر هم شدم چون یه جورایی وسواسم باعث میشه که توش خوب باشم و باهاش کیف کنم.
وسواسمم اینطوری نیست که شدید باشه ها، فقط دوست دارم همه چیز اونطوری که میشه بهترین باشه بشه، ولی فقط با یه سری چیزا اینطوریم و کمالگرایی نیست. یکم هستا؛ نه خیلی.
بگذریم، اینطوری اگه رفتم گرافیک بازی میتونم یه دستی هم بالاخره بعد شش ترم به سر و روی این وبلاگ بنده خدام بکشم :")
بازم حرف هست که بشه زد ولی به نظرم برای فعلا کافیه :)
فردا قراره برم دانشگاه و بعدشم برم پیش روانشناسم. یه جورایی دلم نمیخواد برم. هم 100 درصدی نیست و هم وقتی انصدهزارتومن از کارتم کم میشه نصف کیفش میپره. تازه جناب هم دکترا داره و خب دیگه دیگه! ولی اینجاش خوبه که کتاب فلسفی و روانشناسی و زندگیطور میخونم و بعد با هم بحث میکنیم و یه سری چیزا یادم میده. یکم از درمان خسته شدم. دلم میخواد به روانشناسم بگم دیگه نمیخوام بیام و به دکترم هم بگم دوز داروم رو بیاره پایین و تموم شه. چون اولش خیلی خوبه و گوگولی مگولیه (وقتی دارو شروع میشه یا دوزش میره بالا) ولی بعدش به حالت عادی برمیگرده و یه جورایی احساس میکنم این جنگ منه و اونا دیگه نمیتونن خیلی کمکم کنن... ولی اگه ببینم بدون دارو دیگه همینم ندارم که چه میشه کرد. چی بگم والا فعلا اینا تو ذهنمه!
آهان و نکته آخر، فعلا مبنا رو میذارم بر 30 روز. 30 روز، هر روز میام و پست میذارم و حرف میزنم. تا 10 فروردین مثلا :) باشد که هم خوشیای روز بیشتر بچسبه و هم روزم یهویی بیهیچی شب نشه :)