316 - دوم
صبحی که داشتم میرفتم دانشگاه، اینطوری بودم که دلم میخواست بنویسم. چون یه جورایی ۲۴ ساعت گذشته بود و من انگار نوشتنم میومد ولی گفتم بذارم شب. حالا کلی حرف زدم تو کانالم و میخواستم بذارمشون اینجا و الان به نظرم دیگه نامردی میاد. و عوضش اینکه الان خیلی خستم. یکم دیگه ادامه بدم، چشمم درد میگیره و سرم درد میگیره.
امروز جلسه با روانشناسم بود که بقیه چیزا رو هم به دنبال داشت، و در واقع جلسه خوبی بود. لذت صحبت کردن باهاش به این خاطره که خیلی میدونه و خیلی کتاب خونده و هرچی من میگم یه کوت یا منبعی میگه و یا حتی نظریه و یا حتی نظریهای برای راهحل دادن برای مشکلم و براش مثال میزنه تا کامل بفهمم و میگه بهم که چیکار کنم. خب راستشو بگم خوبه جدی. راضیم ازش.
اگه خسته نبودم قطعا بیشتر راجع بهش مینوشتم ولی خب متاسفانه که اینطوریه. شاید باید صبحا بنویسم همیشه. مثلا هر صبح از روز قبلش و صبحم رو اینطوری شروع کنم. نمیدونم، به نظرم باید امتحانش کرد.
الان خیلی دلم میخواد که میشد یه متن عاشقانه بنویسم. یه توصیف قشنگ از دو تا دست در هم فرو رفته. یه جوری که انگار تموم انرژی دنیای اون دو نفر از اونجاست و قوی میشن و واسه خودشون، قویتر از همه. اما انگاری نمیشه نوشت. خیلی دور شدم از نوشتن، از خودم، از حس کردن، از غرقه چیزی شدن...
فعلا شب بخیر :)