نه اینا غر زدن نیست، اینا یه من ِ درگیره!
امروز قریب به پنج بار این صفحه ی "ارسال مطلب جدید" رو باز کردم و خواستم بنویسم و انگار یه چیزی جلومو گرفته. یه چیزی انگار جلوی همه چیز رو گرفته. میخوام خوشحال باشم و حالم خوب، نمیشه. میخوام درس بخونم نمیشه. حرف بزنم؟ نه نمیشه. کتاب بخونم؟ نوچ. نمیدونم چیه. همه کار هم کردم. استراحت دادم به خودم، استرس رو حذف کردم، رفتم جای دیگر برای تنوع؛ خونه ی دیگه، اتاق ِ دیگه. نه انگار. میخوام ذهنمو مرتب کنم و من! منا، نمیدونم. خیلی عجیبه نه؟ منی که راه حل پیدا میکنم برای همه چیز حالا نمیتونم بفهمم چی ذهنمو شلوغ کرده. چون حتی کارهای به تعویق انداخته شدم رو هم انجام دادم تا درگیری های ذهنیم کم شه و منتظر نموندم و جلو انداختم، چون نیاز دارم به حال خوبم. اما حال خوب، عین ماهی شده یه لحظه میبینمش ولی سریع لیز میخوره میره و ما هم دل نازک، نمیخوایم ماهی رو بکشیم تا داشته باشیمش. شاید پریدم تو آب :)
همیشه دوست داشتم مرتب باشم ولی نبودم. دوست داشتم یه ویژگی ِ خاص و طرز نوشتن خاص داشته باشم. ولی نه، نشده. خاص بودن نه به اون منظور خفن بودن، نه! یه چیز ِ ساده. البته فکر ِ کنم تو بی نظمی هام یه نظم ناخودآگاهی هست. فکر کنم خیلی گستردست ولی. یه چیزی رو دوست دارم و نمیخوام این مرتب بودنه و در یه راستا بودنه باعث بشه من اونو از دست بدم و دلم حس ِ خوبش رو میخواد. ولی خب. باید سعی کنم مهم نباشم و خودم باشم. ولی این قضیه جدیدا به طرز عجیبی به نظرم سخت و پیچیده شده. من از کودکی(!) از هر دست خطی خوشم میومده کپیش میکردم. به دستخط و طرز نوشتن بقل دستیم نگاه میکردم، چجوری خودکار رو میگیره و هر حرفی رو چجوری مینویسه. به تک تک کلمات و طرز نوشتنشون و حروف نگاه میکردم و به کل ِ متن هم نگاه میکردم. آیا من کل ِ صفحه ی پر شده ازون خط رو دوست داشتم یا فقط حالت نوشتن سین رو تو فلان کلمه؟ پس کپیش میکردم. و اینجوری بود که به تقریب در کل دوران تحصیل بدون کلاس ِ خط رفتن جزو آدمای خوش خط بودم و حتی معلما هم تشویقم میکردن و داشتیم که مثلا بچه ها میاورن چیزای مهمشونو من بنویسم. حتی داشتیم که اسمای اول کتاب و دفترشون رو من نوشتم :) اینا مهم نیست. اینارو گفتم که بگم قضیه "ادب از که آموختی؟ از بی ادبان" ـه یه جورایی. گفتم که بگم تقلید تا یه جایی خوبه و من احساس میکنم در برخی چیزا (مثل همین وبلاگ نوشتن، فقط طرزش!) مرز درست تقلید رو رد کردم و دیگه نمیدونم خودم کی ام. البته مثلا میدونم خودمم چنین ایده ای داشتم ولی الان یه تصمیم داشتم و فقط به دل نشستن چیزی نیست که من بخوام همیشه بهونش کنم برای تقلید... شایدم دارم زیادی درگیر میشم و پیچیدش میکنم. ولی خودم نبودن حس ِ بدیه که دوستش ندارم. (تاکید میکنم، گاهی اوقات، در سری ِ محدود ِ چیزها)
میخواستم یه پست بنویسم در راستای ِ لَیِرها (همون فیک بودن ِ همه چیز ِ پست ِ قبلی) که الان ذهنم شلوغه و واقعا نمیتونم شفاف و درست فکر کنم و متن تمیز و درستی از آب در نخواهد آمد. ولی یه استادی داریم از تهران میان برای ادبیات، خیلی خوب و مرتب مینویسه جدن و خیلی با حوصلس. قشنگ مشخصه کارشو خیلی دوست داره و همه ی سعیشو میکنه که نتیجه ی خوبی از آب در بیاد. دارم سعی میکنم ازش یاد بگیرم. دارم به خودم میگم تو یه جاب ِ یک ساله داری که باید انجامش بدی و بعدشم پاداش میگیری. روزی هم اینقدر ساعت باید کار کنی. عوضش نتیجه خیلی خوبه!
+ جدی چرا آدم وقتی یه مدت نمینویسه اینقدر سخت میشه نوشتن؟!