شاید یه روز ِ سرد، شاید یه نیمه شب...
ساده بودم، خودم را زدم به بی خیالی. گرگ بود، میدانستم. نرمی اش گولم زد...
و اشک هایم، جاری شدند
زمانی که بعد از هزار بار تقلا، دستم به هیچ جایی بند نشد
و شکستم!
خودم را پنهان میکردم. کارم اشتباهـ... نمیدانم! خسته ام از این همه غلط و درست ها!
اصلا باید...
خب توضیح، چه فایده؟ طولانی و محض است... خیره خیره به که، به چه؛ توضیح دهم؟
مگر من ِ لعنتی... اصلا ولش کنم؟ نه! من لعنتی قبلا چطور دوام می آوردم مگر؟ میخواهم فریاد سر دهم تنهایم گذارید ولی...
احساس میکنم هیچ جایی دیگر برایم نیست، حتی غار تنهایی خودم...
گرگ بودنش مصری بود؟ من که فکر نمیکنم!
حالا یکی دیگر گرگ شده و شبانه روز حمله ور است و من در این ایام واقعا نمیتوانم. دیگر نمیتوانم.
من هیچ راه ِ فراری...
دارم؟
هم خونِ من گرگ شده است... راه فرار؟
از تک تک اجزایش تنفر دارم...
پنجه هایش، دندان هایش، حتی نرمی ِ پوستش، من از همه ی وجودش متنفر و خسته ام... پاره پاره ام!
میخواهم پنجه هایِ نداشته ام را در گوشت ِ گلویش فرو کنم و فشار دهم
میخواهم دور ِ گردنش را بگیرم و آنقدر بفشارم، تا کبود شود. رهایی ِ نسبی اش را میطلبم. تحمل نگاه بد هزار بار بهتر از شبانه روز پاره پاره شدن است؛ آن هم توسط او! گرگ صفت ِ بی حیا! نزدیک ترین کسمم گرفت از من :)
بس کنـ... بس کنید تو را به... نمیدانم! فقط یا تمامش کنید، یا قبل از اینکه تمام شوم، خودم را تمام میکنم!
ولی جدن خستم و دیگه تحملم نمیکشه و واقعا نه جایی هست که بخوام برم و نه کسی که باهاش بتونم حرف بزنم. مشکل از منه، میدونم. ولی یه چیزی این وسط اتصالی داره. چیزایی که میدونم و میتونم درستشونو انتخاب کنم دیگه رو احساساتم کار نمیکنن. خیلی وقتا اون احساسات کنترلم میکنن. لعنت به همه ای که اینقدر به من چیز گفتن تا منو ازین احساساتی نبودن در بیارن. هنوزم سرکوفتاشون با اینکه کم شده ولی ادامه داره. تا یه زندگی ِ عبث ِ بی هیچی رو در پیش نگیرم ولم نمیکنن! و من با گرگ صفت همه راهی رو امتحان کردم ولی از هر راه هربار مردم. مردم مردم مردم و شکست خوردم. کاش نبودی. کاش هیچکس نبود. کاش همه سکوت میکردن و کسی حرف نمیزد. کاش ساکت بود این زندگی کاش... منم میتونم داد بزنم؟ نه! حتی رو پشت ِ بوم :) خود خوری و خود گرگ صفتی (:
ندونی از خودت کجا فرار کنی!
ترکم نکن ِ شادمهر عقیلی شاید. نه؟ :)