نباید اینقدر توجه طلب باشم ولی... :) اشتباه از من است!
گاهی اوقات تهوع از اطرافم(این یکی لزوما توجه نیست) مرز هایم را میدرد و تمام میکند. آنقدر که میخواهم به افق بنگرم و بگذارم راحت دانه های اشکم بریزند. اما حقیقتا نمیتوانم و خفه میشوم و پایم را که از اتاق بیرون میگذارم باز هم کار میکنم، گوش میکنم، حرف میزنم، و لبخند میزنم.
به طرز مضحکی پیگرد ذره ای توجهم. البته شاید به من توجه میشود، اما من کورم. در واقع توجه بیشتری میطلبم ولی چون عادت کرده اند که مرا به عنوان یک بی حس ِ بی نیاز ِ بی خیال ِ فلان ِ بهمان ببینند کسی گمان هم نمیکند من انتظاری داشته باشم! که خب، فضای مجازی مرا گرفته اند و من دیگر... :) هیچ! :))
نکته ی بعدی ختم میشود به خیال های لعنتی تر از لعنتی ام، آغوش ها، شب ها، ستاره ها، هوای خوب ها! دلتنگ یکی هستم که نیست :/ که کاش بود و من تمام احساسات نگفته ام را تخلیه میکردم و کلی حس و حمایت دریافت میکردم که باشد فراری از این خفقان ها!
پ.ن: حقیقتا از کمبود توجه امشب داشتم میگفتم کاش یک تیزی ِ مناسب بود که سرم را میکوفتم و بعد خون به زیبایی... :)))
پ.ن ثانویه: پدربزرگ همیشه حواسش هست. حتی وقتی داری کتاب میخوانی... شانه هایت را فشار میدهد و میان کتف هایت را و جان و دلت را حال می آورد. برعکس یک برادر احمق ِ کوچکتر که هر وقت باشد، حاضر و آماده برای حالگیریست. حتی وقتی فرار کنی باز هم می آید که... اصلا ولش! توصیف این بخش ناگفتنی است! (لازمه اندی رهایی باز هم اشک هاییست که برای نریختن راهشان را عمودی میکنند به سمت سینه!) ولی بدانید مام آنقدر به این یکی توجه میکند که هر چه احساس داشتم نسبت به این برادر تبدیل به تنفر و حسادت دارد میشود. ذره ذره :) دیگر حتی مام هم انرژی مثبت نیست. قشنگ مشخص است چرا طالب یک رابطه ی صمیمی حمایتگرم...! ):
پ.ن ثالث: با استوری گذاشتن از اولین سفر ِآنور آبی ام راحت نیستم. چون مملکت ما پر است از قاضی! باقی ِ مملکت ها را نمیدانم. حتی مملکت خودمان را هم ندانم شاید و فقط آدمهای خاله زنک ِ کور ِ دور و برم را بشناسم که پایه ی پشت سر حرف زدن و حالگیری و تظاهرند... :) بهرحال، من از آن دسته ام که کارهایم تا انجام نشوند، مشخص نیستند. قصد دارم موضوع سفرنامه را باز کنم! :) به هرحال، وبلاگ ساخته ایم که... همه آنچه همه مان میدانیم :)