شاید هم میتوانم بنویسم...
از سرمای رخنه کرده در وجودم! از لرزش دستم، و از یخ زدنش و اینکه الان آنقدر سرد و یخ است که حتی برخورد کیبورد با نوک انگشتانم را نیز احساس نمیکنم. متمایل به مچاله شدن درخود، ولی مازوخیسم ِ درونی ام جلویش را میگیرد. همینطور بدون هیچ گاردی میمانم و میلرزم. ته دلم هم میلرزد. معلوم نیست این زلزله از ته دلم است و عمق دارد یا از سرماست و ته دلم به خودش آمده و دیده که باید بلرزد!عوض ِ آن دست چپم گرم ِ گرم است و دست ِ راستم را گرم میکند. برخلاف خودم که کسی سمت چپم نیست که خودم را گرم کند و سر عقل بیاورد این دیوانه را که با هرچیز ِ آشنایی برهم میریزد. درست عین کاغذ رنگی های ِ مثلثی شده ی وحشی ِ کف سالنی که کودکان مهدکودکی در آنجا کاردستی درست میکنند. گوشه های مثلث در قلبم میرود و انگاری دیگر قرمزی پر خون نیست. تمام شدم، قلبم با خرده شیشه های ِدرونش یخ زد و حالت ِ آبی رنگ به خودش گرفت. حالا هرکس بخواهد نزدیک شود دیگر فقط من سردم نیست. آنقدر باید پرحرارت باشد که این یخ ِ چند متری را آب کند!
+بالاخره یه حس ترس + سرما باعث شد یه چیزی بنویسم. ولی کافی نیست. انگار درونم پره از چیزای ِاستعاری که استعارشون نمیاد و تا استعارشون نیاد بیرون نمیان.
+ تا نمردم یکی پتو بیاره لدفن من قصد دارم همینجا قندیل ببندم :/ انگاری!