آقا من همینکه میتونم بنویسم خیلیه؛ بشینم دنبال عنوان مناسب بگردم؟ همش سر و ته یه چیزه بابا!
ببین منو... میبینی منو؟ من دیگه کاری به این زندگی ندارم! نشستم دارم به در و دیوار نگا میکنم فقط به تو فکرمیکنم. پشت فرمون ماشین نشستم، پویا میگه بهت میاد چقدر و من به ماشینایی که دوست دارم سوار شم فکرمیکنم. مثلا یه کت چرمی بخرم برات و تو همینجوری لاغر لاغر بمونی و بعد بپوشیش، و میدونی؟ فکرنمیکنم دیگه جذاب تر از تو وجود داشته باشه. خب؟ حالا اگه دیگه میخوای نبین منو، رو برگردون. ولی برا من فرقی نداره، شیطان رجیمم که باشی دوستت دارم فکرکنم. ولی یحتمل مومنترین آدم ِ دور و اطرافم تو دوستان تویی، که کاش دوستتر بودیم. اینا مهم نیست اصلا.
آقا این عکسه نوشته یه وقتا باید رفت تو طوفان و آرومش کرد. خب؟ بعد من فکرکردم که چقدر منم. یعنی واقعن منما! بعد تازه یه وقتایی هست که میری، طوفان میبردت، یا خودت طوفانی همه جارو دنبالش بهم میریزی، ولی نیست. آخه چرا؟ عصن طوفان جزئی از زندگی منه فکرکنم. یا خودمم یا میرم توش!!!!
دیگه از چی بگم... :) خستهم از خودم :) و خودم و اخلاقیاتم و شرایطی که میتونم ولی عین تنبلام عصن... اه. اههههههههه این واقعن عصبیم میکنه!
و یه چیزی! مثلا ما میدونیم فلان کار بده، عمق وجودمونم التماس میکنه انجامش بدیم، ولی انجامش نمیدیم چون میدونیم کار غلطیه. منظورم مبادای ادب نیست، منظورم مثلا محدود کردن دوستمونه، خب؟ اینجا درسته کارمون درسته، ولی مثلا خودخودخود واقعیمون سالم حساب میشیم مثلا؟ میشیم فک کنم. ولی برامن غقق عه!