یه دختر هیژده ساله!
این چیه به من نسبت میدین؟ من یه نیم مغز ِ پنج ماهم که میتونه اینقدر حرف بزنه و دری وری بگه که مخ طرفو بخوره!
(از توضیحات اضافه عاجزم. کی اینقدر جلوی خودمو گرفتم که هیچی نگم؟ چرا باید بگم؟ اصلا نمیفهمم. یه روز در زجرم که چرا کسی نیست که بگم و الان؟ احساس خفهخونگرفتن دارم حقیقتا... حتی نمینویسمش. حتی واسه خودم، حتی رو کاغذی که بعدش سوختنشو نگاه کنم و لذت سوختنشو ببرم. شاید واسه اینه که شرمم میاد، خجالت میکشم ازین وضع، نه؟ خیلی لوسی پری، واقعا نازک نارنجیای، مسخرهای! همه این قضایا رو دارن دیگه بشر! چرا تمومش نمیکنی؟ کشش میدی! فک میکنی راحتی ولی اذیتی. هیچ راه حلی براش نیست. به هرحال فکر میکنم از خودمو دوست داشتن دور شدم. خب ولی من هنوز اون شبو یادم نرفته؛ پست قبلی رو... و...! هنوز دلم نمیخواد... اه لعنت! آره من پلنگم، یه پلنگ وحشی! ببرینم قله تا با مغز پنج ماهم ندونم درهست و راحت سقوط کنم!)