یادداشت‌ها و برداشت‌ها

خب میخواستم امروز بیام غر بزنم از همه چی و تهش از خودم میپرسیدم آخه تو اصلا وقت داری؟ که بخوای بنویسی؟ 

و الان به این نتیجه رسیدم بعد از اینکه شب نتونستم بخوابم و 2 و نیم رفتم تو حیاط و نمیدونم توهم بود یا واقعیت ولی بعد کلی مدت ستاره های لعنتی زیبا پیدا بودن ** و من نگاهشون کردم و سعی کردم الگوهارو پیدا کنم و شدیدا دلم برا ستاره هایی که بچگیم پیدا بودن ولی غیب شده بودن از یه جا به بعد تنگ شده بود :)))) و داشتم میدیدم چقدر ثابتن درحالی که قبلا وقتی پشت شیشه ماشین خوابیده بودم انگار خعلی زیادتر و متحرک بودن... :) به هر روی، بعدشم طبق عادت 5 صبح بیدار بودم...

بعدشم که اصلا متعلق به خویش نبودم! هرچند خوب بود :) و هرچند بعدازظهر اینقدر خندیدم که حس کردم الانه که خفه شم :))) (بیلیو می! و مدت ها بود این همه نخندیده بودم... :) )

و کلی استرس تمرینامو داشتم ولی الان نشستم و دارم آهنگ گوش میدم و فلوچارتای لعنتی رو میکشم و احساس میکنم چقد خوشحالم و چقد خوبه و چقد دلم میخواد خودمو صرف اینا کنم... (هرچند! از بس راجبشون غر زدم دهن همه رو سرویس کردم امروز!! و واقعا سختن و من فارسی و انگلیسی سرچ میکنم و از پنج نفر میپرسم و چیزای دیگه رو هم هندل میکنم و از بس نشستم کمرم درد گرفته :دی ولی بازم یه حس ِ خوب ِ غریب ِ عجیبی دارم... که منو یاد گفته یکی از آدمای مجازی زندگیم تو اینستا میندازه که براش نوشتم واقعا باورم نمیشه اینقدر انرژی داری! چطور میتونی؟ و گفت چون عاشق خستگیمم... و من عاشق خستگیمم الان و برای بار اول برام مهم نیست که اگه 12 بخوابم مجبورم صبح زود پاشم و سختمه... آی دونت نو هاو :) بات دتس عه پرامیس دت آی کیپ فور می ... :) )

/زیبایی این حالمو با گفتن از چرت و پرتای دیگه بهم نمیزنم :")-/

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۸ ، ۲۲:۴۲
Mileva Marić

ولی حتی اگه دوستمم نداشته باشی، من دلم برات تنگ میشه.

واسه همین الان اینقدر گرفته ام ولی دیدنی نیست. از یوژل...

یکشنبه غم انگیز گوش میدم. به یاد وقتی که استوری کردم: 

There's no reason why for me...

(تو آهنگ یکشنبه غم انگیزی که تو فیلمه و اون زیبا میخونتش، شدیدا طرز تلفظ ش تو اون زبان حس میشه! :")

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۴:۳۶
Mileva Marić
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ آبان ۹۸ ، ۱۹:۱۱
Mileva Marić

به قدری موقع خوندن فیزیک بهم فشار میاد که احساس میکنم به کلی اشتباه انتخاب رشته کردم و باید میرفتم علوم انسانی. 

ینی حاضرم اشک بریزم و فیزیک نخونم -.- چرا آخه. فقط یکم تئوریاش قشنگه همین. بقیشونم که با سیستم و اینا تنظیم میکنن. حقیقتن یه مهندس کامپیوتر مثلا میخواد برنامه نویسی هواپیما و اینارو بکنه که من باید اینارو بخونم؟ :| ولم کنید :((((( آخه به من چه که سرعت باد چقدر بوده که هواپیما نوکشو کج کرده. اصن اینو ما باید حساب کنیم که هواپیما چقد نوکشو کج کرده با اون سرعت باد. سرعت باد به من چه آخه. اصن چرا باید باد بیاد؟ نمیشه یه مسیر هوایی باشه که باد نیاد؟ چرا انتگرال باید اول تو فیزیک باشه بعد ریاضی؟ چرا اینقد زندگی سخت شد یهو؟ چرا هالیدی اینقدر الکی توضیح داده؟ داداچ یه چیز معمولی بگو کوتاه و مفید و مختصر بخونیم بریم پی کارمون دیگه. مگه من مسخره تو و مثالاتم. اه :| 

چرا اینقدر کار زیاده؟ یکی تسکای منو ببنده ببینم الان دقیقا باید چکار کنم -.- 

ریست لطفا. 

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۸ ، ۱۱:۲۹
Mileva Marić

چه بسا که متن های بسیاری در مغزم رژه رفتند و شما خواننده های گرامی ام، که اگر میخوانید لایق پست کوتاه و بی فکر نیستید. به هر روی، سعی خواهم کرد بنویسم. و بعد انتقال دهم به وبلاگ. چه نگفته ها که ماندند و چقدر که مغزم آماس کرد و هرچیز دیگری. آمدم بنویسم، چون یک آهنگ باحال پیدا کرده بودم که خنده ام گرفته بود به لیریکس احمقانه اش. دلم خواست بفرستم برای ایکس، یادم آمد مدت ها پیش به خاطر قضیه ای تصمیم گرفتم با او کمتر حرف بزنم؛ یا اصلا، حرف نزنم. و بعد مغزم ارور داد. وقتی فوروارد تو را زدم و مخاطبین اخیرم را دیدم، آخرین مکالماتم را با انها به یاد آوردم و با هیچکدام چندان احساس صمیمیتی نکردم. اشک در چشمانم داشت جمع میشد. نتوانستم شادی ام را با کسی به اشتراک بگذارم و بخندم. هیچکدامشان . . ! 

هیچ احساس خاصی ندارم. فقط شوک شدم. همین. در آخر هم آن را برای نگار فرستادم. چون نگار از آدم هایی است که با هم فیلم میبینیم و آهنگ گوش میدهیم و ذوق میکنیم و مقادیر زیادی سلایق مشترک داریم. نگار، بابت چرت و پرت هایی که در آهنگ گفته میشود متاسفم. اگر میخوانی. اگر هم نمیخوانی، پس آهنگی که فوروارد کردم برایت نوشته ام: "صرفا جهت شادی". البته درست یادم نیست! فکر کنم! 

به هر روی، تمام روابط عمیقم تمام شده اند و چقدر سخت است تشکیل روابط صمیمانه در این سن لعنتی. با نیلوفر کلی حرف زدم. از پسرها، از هورمون ها، از آهنگ ها، از کلاس ها، از مشکلات، از دانشگاه، ولی نیلوفر دور است. قبل تر فکر میکردم چطور ملت میتوانند از همه دور باشند و با همه دوست، خودم شدم. از همه دورم. اما چیز مشترک خاصی با هیچکدام ندارم. در انتهای روز منم و من. منی که حتی مثل قدیم شبها هندزفیری در گوشش نیست و آسمان را نگاه کند و منتظر شبی شود که مهتاب بالاخره به پنجره برسد و اتاق را روشن کند. منی که در تمام طول هفته شدیدا درگیر است. منی که اصلا در آینده زندگی میکند گاهی. منی که از اتلاف وقت بیزار است. منی که دارد دور خودش را شلوغ میکند. منی که از بس فیلم ندیده بود احساس میکرد درحال مرگ است. منی که یک ماه است نتوانسته ادامه سریالش را ببیند. (اینجا هم باید از نگار معذرت خواهی کنم. بهش گفته ام ببیند. گفت باهم ببینیم. اما نگار، احساس آزادی کن. به هر هنگامی که خواستی ببین.) 

در تمام این موارد و حسی که آن هنگام بود و لحظه ای بود، درباره روابطم، درباره احساساتی که الان راجب چیزهای چرت و پرتی دارم که میدانم از پسشان برنمیآیم و من نیستم اگر بخواهم چنین کارهایی بکنم، نظری ندارم. تنها فانوس روشنی هدف است. خوبی الان این است که وقتی از خودم میپرسم: میروی دانشگاه که چه کنی؟ میتوانم جوابی داشته باشم. نمیروم که ببینم چه چیز لعنتی ای میشود. و همین جواب است که دهنم را صاف کرده. و خوشحالم ازین بابت. هرچند خوشحالی مسخره ای است و اصلا احساسش نمیکنم. همین است که میتوانم هفت از دانشگاه نفله، برسم خانه، در حال کوری لب تاب را روشن کنم، درس بخوانم، بعد ساعت نه کلی فکر کنم و جواب پس بدهم و بعد بخوابم. که توانستم بعد از پنج سال پی دی اف خواندن را دوباره تحمل کنم. 

بیخیال اینها.

مسئله جالب چیزیست که خیلی عجیب است. یعنی آدم ها عجیب توانایی تغییر دارند. میتوانند صد و هشتاد درجه، تغییر کنند. اما مسئله مهم این است که ما باید اجازه دهیم. نباید قضاوت کنیم. نباید جلویشان را بگیریم. اگر خوب است، باید یا کمکشان کنیم، یا بگذاریم ادامه دهند. اصلا به ما چه. هرکس برای خود. 

خب. طبق معمول، بخش عظیمی از آنچه دل تنگم میخواست بگوید، پنهان ماند. شایدچون دلم تنگ نیست. چون اصلا، دل ندارم. :)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۷ مهر ۹۸ ، ۲۲:۴۵
Mileva Marić

و خداوندگارا ما را از این زندان برهان!

یکی دیگشونو کجا بذارم که خودش به ما یابو آب داده، حالا میگه فلان بهمان -.-

ینی جدی برهانا! یکاریش بکن. خعلیه -.- 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۸ ، ۲۲:۰۲
Mileva Marić

خب. دوستان سلام. :))) من دوباره تو اتوبوسم! یه اتفاق جالبی افتاد و اونم اینکه بنده دیروز یک کلاس داشتم از ۲ تا ۴، صبح دوبار برنامه ریزی کردم که به همه کارام برسم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که نمیشه اون همه کار رو انجام داد تو چهار پنج ساعت و بنابراین با خودم طی کردم که یک سری کارهارو انجام بدم و یک سریشونو بندازم برای بعد ! و خلاصه یازده و نیم رفتم و اینا، ببین، غذای سلفو که خوردم شل شدم 😂 یعنی خوابم گرفتا! وحشتناک! بعد رفتم کلاس که چقدر من ازین کلاس و استادش بدم میاد که نذاشت من یکشنبه ها نیام. آخه بیشعور، تو که درسم نداری بدی، کلاستم خواب آوره، منم که بلدم اینارو، کوتاه بیا. هروقت میبینمش حرص میخورم. -.- ب هر روی (باگوشی نیم فاصله ندارم مگر اینکه جیبورد نصب کنم و خب... یادم نیست چرا آن اینستالش کردم :")) کلاس تمام شد و مارفتیم تو سرویس و برگشتیم. آقا، باورم نمیشه وقتی رسیدم خونه اینقدر خوابم میومد! مامان گفت که بابا تو که امروز ظهر رفتی و فلان! ولی خب من رفتم خوابیدم همون ۵ :))) بعد ۶ بیدارم کرده میگه میای خونه مامانجون؟ منم عصبانی که چرا منو بیدار کردی! خلاصه، ۶ دوباره خوابیدم تا ۹ که برگشتن، ۹ پاشدم حلیم زدم بر بدن دوباره خوابیدم تا ۴ و نیم، ولی مدیونید فکرکنید ۴ و نیم که بیدار شدم پاشدم :))) حتی ۵ هم پانشدم و ۵ و نیم پاشدم :دی ! یه قهوه هم خوردم که خداوندگار دوجهان به خیر بگذرونه :))))) خلاصه که باید خوابگاه بگیرم یا خودمو به گونه ای برنامه ریزی وفق(وقف؟) بدم که اینقد به فنا نرم وگرنه به هیچ چیزی نمیرسم :/ 

اپیزود دو! پسر یه چیز دیگم میخواستم بگم که یادم رفت. چرا؟ :/

و اینکه صبح پس از اورثینکینگ هام به این نتیجه رسیدم که اینقد فیک نباش، اینقدر، فیک، نباش. فیک با بقیه نه ها! فیک با خودم. دست کم گرفتن خودم. فکر کردن میتونمای خودم -.- تمومش کن این الکیجاتو -.- 

اینقد فیک نباش!

آهان راستی! ۵ الی ۷ نفر جدید فالو کردن. حضرات! چی رو فالو میکنید؟ :))))) 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۸ ، ۰۶:۲۵
Mileva Marić
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ مهر ۹۸ ، ۱۰:۳۴
Mileva Marić

بخشی از وجودم میخواهد درس بخواند، بخشی از وجودم میخواهد همه جارا مرتب نگه دارد، بخشی از وجودم میخواهد برود و برنامه نویسی یادبگیرد، بخشی از وجودم مجبور است یک سری کارهارا انجام دهد، مثل تحقیق برای کلاس تاریخ تحلیلی اسلام که رفته برایش یک کتاب تاریخی بی ربط گرفته که الان دلش میخواهد دو هزار صفحه تاریخ بخواند و همه بخش های دیگر وجودش را بیخیال شود، بخش دیگری دوست دارد کتابهای کتابخوانه را بخواند و بخش دیگری علاقمند خرید کتاب است. نمیدانم چرا کتابهای کتابخوانه را میخوانم و نه کتابهای خودم را. احتمالا چون بخشی از وجودم دقیقه نودی ای است که دوست دارد تحت فشار باشد. همان بخشی که الان دارد هزار تکه میشود چون هزارتا کار میخواهد انجام دهد و هیچ کاری نمیکند. همان بخشی که برنامه ریزی میکند اما راضی اش نمیکند چون انگاری بعد از کلی فکر کردن، هنوز برنامه اش باگ دارد. بخشی از وجودم میگوید فرست ثینگز فرست! کلاس آنلاین بعد از ظهرت را خوانده ای؟ و بخش دیگری از وجودم میگوید اصلا میرسی آن همه را حفظ کنی؟ و بخش دیگری گرسنه است و بخش های مختلفی پاسخش را میدهند: زنگ بزن به مامان؛ پیام بده به مامان؛ هرچی میخوای بخور؛ در یخچال را باز میکنم و یک بخش دیگر میگوید: سیب بخور، سیب! یه میوه! خعلیم خوبه، بعدش ناهار میخوری... و بخش دیگری از وجودم بیوی هم‌کلاسی‌اش را به یادمی‌آورد که نوشته: من سمیکالن بودم وقتی اون پایتون بود... بازم تو! تو تو توی لعنتی... و باز هم مغزم آلارم میدهد که فلوچارت های ماهوش را کشیدی؟ ریاضی 1 لعنتی را خواندی و فهمیدی؟ فیزیک یکی که مساله هارا پاسخشان را سر کلاس ننوشتی چه استاد؟ چه پاسخی داری؟ بخش دیگری میگوید: حواست هست کی TA داری؟ و نه. پاسخی برای هیچی ندارم. وجودم هزارتکه میشود و منتظر پاسخ میمانم. چشمانم درد میگیرند و لب تاب را روشن میکنم و میزنم b و بلاگ را باز میکنم که بنویسم. بعد خود وبلاگ را باز میکنم و میبینم خب. انگاری دوباره میخواهی فاصله پست هارا کم کنی. چه مرگتـ...؟! 

من دلم تنگ است، تو چی؟

البته نه فقط برای تو، یا تو، یا تو، یا سه چهار نفریتان، یا شاید هم شش، یا بیشترید؟ نمیدانم. بهرحال نه فقط شماها، بلکه حس ها. حس های لعنتی. زمان های لعنتی ای که الان میگذرند و تو ته ته تهش احساس نیاز میکنی و در راه از پنجره بیرون را نگاه میکنی که اول درخت است و بعد کوه صفه و بعد شهر و شهر و بعد هم... و با خودت میگوئی بروم با یکی؟ که چی؟ که بازی بدهمش؟ عقلت نمیگذارد. تو فکر میکنی و میگوئی اگر بود و مغزت میگوید نه! فقط خفه شو و به این چرندیات فکر نکن. ولی تو، نمیگذاری. سعی میکنی یک کراش پیدا کنی که زمان بگذرد و میگویی کراش یک روزه. امروز هستی و فردا نمیبینمت. همه آدم هارا زیر نظرت میگذرانی. یکی را پیدا میکنی. فردا میبینی اش دوباره. و مغزت میگوید خر نشو، تو که واقعا روی اون کراش نداری! میزنی ملت رو بدبخت میکنی! تو اگه آدم بودی که... بعد بیخیال. چقدر چرت! حالا نیم ساعت بشین بنویس که کلی کار داری بعد چرندیات مینویسی. چرندیات محض! مگر قرار نبود؟ :/ 

ولی اینکه دلم برای احساسات تنگ است، چرت نیست. 

امروز در کانال یکی یک چیزی را خواندم که از کانال دیگری فوروارد که نه، ولی آیدی کانال دیگری پائین پی ام بود. بهرحال حاوی چونان چیزی بود که میانگین مردن و زنده شدن سلولهای ما 7 سال است. سلول های پوست دو هفته ای، و سلول های مغز هرگز جایگزین نمیشوند و با پیر شدنشان ماراهم پیر میکنند. بعدترش، نوشته بود اگر مغزمان هم مثل پوستمان بود نامیرا میشدیم. بعدترش، نوشته بود اگر لمسم کرده باشی (میبینی؟ باز هم تو!) سلول های پوستم احتمالا تا الان فراموش کرده اند، ولی مغزم نه. مغزم هنوز به یاد می آورد. لعنتی! بعدترش گفته بود یا نامیرائیم، یا به یادمی‌آریم. 

زیبا نیست؟ برداشت جالبی‌ه.

و به‌فنادهنده‌ست. :)

دیگر از کدام بخش وجود لعنتی ام که هزارتکه است بگویم؟ آهان. اینکه یهو جوگیر میشوم و دلم میخواهد از آن طورهای خاصی بنویسم که برای من ادامه پذیر نیست. و دیگر اینکه در ذهنم مکالمات روانند. این را به فلانی بگویم، آن را به بهمانی، و آن یکی را هم به بیساری. بعضی وقتا ری‌اکشن‌ها را مطابق میلم پیش بینی میکنم بعضی اوقات هم نه. بعضی اوقات هم آن‌قدر ناامید شده ام که وقتی باب میلم پیش‌بینی می‌کنم، می‌گویم: این؟ نه بابا. این که اینو نمیگه. بعضی وقت‌ها در ذهنم شرایط طلائی‌ست به گونه‌ای که نمی‌دانی. ولی حقیقت این است که با هیچ‌کس حرف نزده‌ام. مدت مدیدی است. خیلی چیزهاراهم از وقتی یک سری چیزهارا شروع کردم، یادگرفتم. البته، دیرتر از حدنرمال، و سریع تر از حدنرمال. توضیح دلیل آن هم لطفی ندارد. نتایجش هم اعمال شده اند. حس و حال ِ رفع کردن ابهامات برای خودم را هم ندارم. نمی‌دانم؟ خب. یک‌طوری میشود دیگر. سعی کن برایت مهم نباشد. و کم‌کم فراموش میکنی. و وقتی به یادمی‌آوری، سعی میکنی جلوی خودت را بگیری که توی قبلی نباشد. که باز غم مخورد. که باز پی ام دریافت نشود و اشک هم جاری! 

این بخش وجودی ام بس است. این بخش وجودی ام در ضمن دوست داشت به این پست، جمله ای اضافه کند که به خاطر یک نفر که ممکن است بخواند و ممکن است هم نه، اضافه نکرد. سالها بعد خواهد خواند و لعن خواهد فرستاد که مگر مهم بود لعنتی؟ من که الان یادم نیست چه میخواستی بگوئی! چرا کامل ننوشتی؟ خب. من ِ سالهای بعدم :) پاسخ من این است: اگر کسی پرسیده باشد میتوانی از پاسخ‌هایشان پاسخ سوالت را بیابی. اگر هم که نه، باید بدانی به اندازه ای بود که ترجیح دادم ننویسم. نمی‌نویسم که اهمیتش یادت بماند. که شرایط و افکارت هم. که بدانی!

نمیدانم...

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۸ ، ۱۳:۰۵
Mileva Marić

1- از اونجایی که من سایتای موسیقی زیبامو بهتون معرفی کردم و برخی از قبل آنهارا میشناختید و تایید کردید و برخی دیگر تشکر و تعریف کردید و خوشتان آمد، خب. این بخش به شما یک اپی که احتمالا 99 درصدتان میشناسیدش را معرفی میکنم که طی گشتن در پی اپ مناسب پادکست چه انگلیسی و چه فارسی یافتمش. قبلا از سایتش استفاده میکردم و روی نروم بود و اصلا به مخم خطور نمیکرد که ممکن است که هیچ، صد درصدی، اپ هم دارد. سرتان را درد نیاورم بزرگواران، sound cloud را با آیکون نارنجی رنگ ابری که نیمی از آن به صورتی دیگر هاشور خورده دانلود کنید و حالش را ببرید. البته ناگفته نماند تو مایه های همون سایت ملواز و ایناست! قشنگ بروید سرچ کنید sufjan stevens و از حال و هوای آهنگ ها و صدایش لذت ببرید :) 

- البته من اخیرا کلا درحال خودکشی با آهنگ hollywood's bleedin از post malone درحال خودکشی بوده ام و احتمالا همچنان هم باشم و بروم بقیه آهنگ هایش را هم ته و تویش را درآورم! (لیریکسش هم علاوه بر ریتمش خوبه :) )

2- دیشب دلم میخواست یه همچین چیزی بنویسم:

من که بی احساسم ولی دل تختم، ملافه و تشکم برات تنگ شده! لا به لای پرزهای پتوهم مدت هاست دنبال عطرتن و دستام دنبالت میگردن تا بغلت کنن... خودم؟ خودم هیچی :) 

3- از وقتی همیار پیدا کردم زندگی به شدت شیرین شده :) اینقدر گوگولیه این بشر که خدا داند :) کلا از وقتی اون هست و یکم خعلی باهم حرف زدیم حس میکنم چقد دانشگاه خوش میگذره و کلی هیجان دارم :) اونم کلی بهم انرژی میده :) بهم میگه ترم یکی ِ ایده آل! *-* کلا به شدت ویژگیای دوست داشتنی داره :) بعدم بهم میگه آروووم بابا چقد فعالی :دی! کلا خعلی شیرینه :)

4- دو طولانی تره ولی حالم مساعد نوشتن نیست :/

5- فک میکردم پست درازی خواهد شد ولی حرف ندارم بزنم. فقط الکی سر همین قضایای دانشگاه و اینا و چیزایی که هی هی هی جدید کشف میکنم و امکاناتا و اجتماعا و اینا هیجان زده ام و حالم الکی خوبه. در این مواردا! کلن ولی همه چیز پیچیدست :)

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۱:۰۸
Mileva Marić