یادداشت‌ها و برداشت‌ها

یکی از پسرامون نوشته من حاضرم چهل کیلومتر برم ولی ظرف نشورم!

سوالی که پیش میاد اینه! 

هر روز پنج صبح بیدار شدن یا ظرف شستن؟!

اصن مگه غذا درست نکنی و اینا ظرف داره؟ من نمیفهمم! وات؟

سیگار من کو؟ اصن خوش میاد یونی اینقد به صفه نزدیک باشه و نکشی؟ تازه پیکی بلایندرزم دیده باشی! 

برم از مغز فنی جدید بلولم بیام پائین -.- چرا دانشگاه تو کوهه؟

دوتاشلوار خریدم! 

هیچی مناسب من پیدا نمیشه! نه مانتو نه شلوار! یا کوتاهه، یا تنگه، اصن یارو گفت همین دوتا دوخت هست به شما میخوره :/ 

مانتو ک دیگ هیچی! 

-.- 

دلمونم برا یه بنده خدایی تنگ شده نمیشه بهش گفت که! :| هی میزنیم تسک عاخر، بعد یوهو رندملی! میاد تو ذهنمون -.- 

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۷
Mileva Marić

هیچ فیری تایمی برای من باقی نمونده به جز اوقاتی که میشینم و تو راهم و خب قطعا یا موزیک گوش میدم یا چیز دیگه ای، و یا کتاب میخونم! معمولا ابتدای راهو کتاب میخونم و اخرای راه چشمامو میبندم و هندز فیری تو گوشمه!

اینقدر درگیرم و خسته ام که شبا درست قشنگ خوابم میبره، دیگه عادت کردم و صبحا خودم زودتر از ساعتم بیدار میشم و روزی ۸ الی ۹ هزار قدم و فراتر راه رفتن یه نفله نمیرسونه خونه! بهم میگن آب شدی ولی من حس نمیکنم :) 

خب! 

حقیقت اینه که همچنان منشن میکنم من عاشق دانشگاهمون نشدم ولی دانشگاه واقعا قشنگه! وقتی تو اتوبوسا داری تو دانشگاه جابجا میشی خب... روی کوهی و کل شهر از تو اتوبوس پیداست :) بعد میری پائین و شهر یکم یکم محو میشه :) هرچی پائین تر میری سرسبزی بیشتر میشه! کتابخونه مرکزی یکی از جذابترین جاهای دانشگاهه! چون جلوش دریاچه یا همون جزیرس که کنارش اردک داره و شما میتونی روی نمیمکت یا روی چمن زیر سایه درختا ساعتها بشینی و از منظره و هوا لذت ببری و گه گاهیم یه گربه بیاد رد شه :) تو کتابخونه نرفتم هنوز! 

از سه راه زبان یا درب شرقی به بعد فضا قشنگ تر هم میشه و اشقه (اشغه؟ و انواع و اقسام) هست! کلا تنه درختارو سبز کرده و مثلا تو راه درب شرقی دانشگاه تا اونجایی که تو جوب آبه رو سبز کرده! دانشکده معارف که دیگه هیچی :) فرش شده اصلا :) 

یکم جلوتر پارک مطالعه بانوانه! خب. اون مدتی که ما اونجا بودیم ساکت بود، کلن رو نمیدونم. بستگی داره از کودوم جاده برین! یه جاده خعلی کیوت داره که از لای سنگا سبزه درومده :) و من اولین باری ک دیدمش فال شدم قشنگ! و از دور و برشم که برگای درختا... بعد خود پارک بانوان هم ک هیچی... کلن سبز و سبز و سبز و قشنگ!

از کلاسا... سخت ترینشون ریاضی ۱ عه به نظر من! چون استادمون هم چیزه یکمی بهرحال! استاد آدمیه که از ۷۰ نفر به راحتی ۵۰ تارو میندازه :/ ترم بالایی ای نیست که ازش بد نگه! مای بدبخت هم افتادیم با این! 

لذت بخش ترینشون احتمالا مبانی کامپیوتره، حال بده ترینشون کارگاه کامپیوتر، و چیز دیگه ای که صددرصد حال منو این وسط خوب میکنه گسسته و زیبایی هاشه و وقتی میگه اثبات ترکیبیاتی و یه راهی رو نشونت میده که انگار تورو کور کرده بودن دربرابرش! سمج ترین استاد استاد زبانه که نذاشت من یکشنبه ها نرم! حال آموزش رفتن هم ندارم :/ فیزیک و تاریخ تحلیلی اسلام هم ک معمولی! هیچی!

یه دوست پیدا کردم، امیدوارم اون روم حساب باز نکنه چون کلن هیچ قصدی ندارم! حال بحث و نوشتن راجب این قضیه یا حتی قضایا رو هم ندارم چون پیچیده خواهد شد :) 

رستوران خوبه! دو روزه البته میرم سلف! سلف ایستگاه نداره و مجبوری پیاده راه بری کمی! بعد یه مجسمه هم دم سلف هست که نمیدونم وات د فاز؟! اسم سلفم اخترانه! :| اختران بی نشان :دی! 

تو اتوبوسای دانشگاه ۸۰ الی ۹۰ درصد مواقع جا نیست! خعلی وقتام باید بری سوار اتوبوس دومی شی چون تو اولی جات نشده! کلن به قول یکی تو دانشگاه نرسیدن داریم! غذا نمیرسه، کتاب و جزوه بهت نمیرسه، خوابگاه بهت نمیرسه و الخ! و به قول یکی دیگشون، وقتی کلاس داری بالاخره یاد میگیری خودتو جا بدی تو اتوبوس :دی

دیگه اینکه... سریع تر از انتظارم دارم یونی رو یادمیگیرم! جاهارو به بقیه هم نشون میدم و حتا از بعضیا بیشتر یه چیزایی رو میدونم! ولی هنوز مونده کشفیات! :دی

معمولا هم تو راه رفت و هم تو برگشت همراه دارم :) کلا به وضعیت جدید عادت کردم! یه سری سوالات هم تو ذهنم پاسخ داده شدن! یه سری کوعزشن مارکایی که درکشون نمیکردم :) خوبه! 

چیزایی که ممکنه از دستشون بدم ناراحتم نمیکنن دیگ :) نمیدونم چرا! 

کلن خعلی سریع میگذره و تا به خودت میای شبه و باید بخوابی که فردا زود بیدار شی بری دانشگاه :) 

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۲۱:۱۳
Mileva Marić

حقیقتا این چیزی نبود که از دانشگاه انتظار داشتم! عاشقش هم نشدم! درحالیکه فکر میکردم میشم! حالا دلیلشم تعاریف بقیه بود ولی من اینقدر خسته شدم شاید و استرس داشتم که شاید! شاید! نمیشد لذت برد و خوشحال بود! بهرحال باری، بقیه دوباره اصرار کردن که بابا حالا روز اولت بوده و خسته شدی و فلان و بهمان! حالا خدا داند! 

بهرحال، بنده صبوری اراده کردم تا ببینم چه خبره و بعد چیزامو بخرم. ترم یکیا همه مشکی پوش، و با کوله بودن. چیزی که تصورش میرفت! یعنی موقع ناهار یکی رو دیدم که گفت خودش وقتی ترم یکی بوده، کلن حتا کفششم مشکی بوده! در این حد :| خلاصه، من امروز فقط مقنعم مشکیه، چون هنوز مانتو نخریدم و مانتو مدرسمم داغه ی چیز دیگه پوشیدم! اولش نمیخاستم بپوشم ولی بعد دیدم چاره نیست!

هنوز دلم میخواد بخوابم! -.- اینقدر دلم میخواد بخوابم که حاضرم تا آخر عمرم دیپلمه بمونم و با این وضعیت کلاسا و دانشجوعا اصلا هم علاقه ای به علم ندارم. اونم وقتی مجبوری پنج و نیم بیدار شی که شیش برسی :| که سوار شی و بعد یک ساعت یک ساعت و نیم تو راه باشی!!!! تازه هنوز نمیدونم خابگاه بگیرم یا نه. واقعنم نمیدونما! خعلی مزخرفه -.- 

الان دوستان رسیدن دیگه باید رفت و بعدن نوشت!

وی اکنون در کلاس است! کلاسهام به طرز عجیبی تشکیل میشن!!! 

تازه امروز ایستگاه اتوبوس اولی رو رد کردم و بیچاره شدم! -.-

۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۶:۱۰
Mileva Marić

خلاصه که نگم که دیشب چه شب مزخرفی بود و چقدر من ازین حالت متنفرم -.- چقدررر متنفرم. چقدر! اصلا هم نمیخوام راجبش بنویسم. چون نمیخوام بدونین :( چون نمیخوام بمونه. چون میخام ازش فرار کنم! 

من هنوز ثبت نام نکردم. امروز وقتی بیدار شدم اینقدر استرس داشتم. مهتاب هی میگه نگران نباشم ولی نمیشه. حتی امروز بهم گفت پرتاب سه امتیازیه روزای اول نری! ولی خب. تقصیر دانشگاهه دیگه! اصلا فرمای لازم برای ثبت نامو بعد از همه دانشگاها داد! :| بعد حالا پدرگرام نرفته عکسو بگیره. که ما ثبت کنیم. چرا؟ چون از عکاس خوشش نمیاد. :| :|| (ازینجا تا یونی یک ساعتی راه هست، ازینجا تا اونجا پوکرفیس) حالا مشکلی پیش نمیاد واقعن؛ ولی فرض کنید من مجبور شم دوسال صبر کنم تا دوباره بتونم برم دانشگاه. زیبا نیست؟ :) :////

از یه طرف قراره بار اول رو با مهتاب بریم، فارغ التحصیل ِ همون رشته و دانشگاه خودمه. و امیدوارم با سرویسا نریم که من راه را بیاموزم. ولی جدن حالشو ندارم این همه راهو -.- خیلیه. بعد هر وقتم میگم خوا... خالم میگه دو هفته ای برمیگردی. کلن 80 - 90 درصد قضایا رو گذاشتم برا هفته اول یونی :| فک کن! ها داشتم مهتابو میگفتم. اونا پولدارن چون باباش متخصصه! منم تعارف بلد نیستم. چون داره باهامم میخاد میخوام من حساب کنم. خیلی شرایط سختیه، چون نمیتونم ولی باید سعیمو بکنم. چرا؟ چون دوستیمون به خاطر خونواده هامونه :/ اینم شرایط سختیه برا من ولی محیط جدید و آدمای جدید سخت تره. ینی برای من. استرس برانگیزه! میتونم باهاش کنار بیام ولی خب. دیگه شده دیگه :) باید شرایط رو بغل کرد! 

اینارو یکم گفتم حرص بخورم راحت شم! 

ولی خلاصه شرایط اینه که یه جوری اعصابم خورده که حاضرم به اینایی که میان مینویسن سلام و میخوای از راه بلاکشون کنی جواب بدم یکم دعوا کنیم فازم عوض شه. 

ولی کاری که میکنم فیلم دیدنه. و آرزوی کتاب خوندن البته :دی

و سیـــــــــگار. آی مادر :") 

و چشمامم طبق معمول درد میکنه. از پدر ِ مهتاب نوبت گرفتیم برم! بالاخره :/ 

71 وبلاگ نخونده هم دارم. چقدر بیشعورم :)))))))))))) اصن نمیفهمم چیکار میکنم روزا... تموم میشن میرن :|

آها راستی... دلم مسافرتم میخواد :| مسافرت خعلی طولانی :/ مثلا بیشتر از یک ماه! یه چیزای عجیبیم دلم میخاد دررابطع با مسافرت ک بیشتر حسیه و در کلمات نمیگنجد!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۳۹
Mileva Marić

دیدی پست درازم ننوشتم؟ لعنت بر من :)

دیشب داشتم سری چیزهایی که با قبول شدن در کامپیوتر از دست دادم و موردعلاقم بودن رو لیست میکردم. البته صد درصد که کاملا از دستم نرفتن و همیشه راه برای هرچیزی هست، ولی بهرحال. حالا چرا دیشب؟ چون شبکه سلامت مستند گذاشته بود راجب خوراکی ها و اینا و معمولا تو هر مستندی که یکم راجب مغز حرف بزنن، فقط یکمی! من میخ مستند میشم. من عاشق مغز و چگونگی کارکردشم. ولی وقتی به مامانم میگم نمیشد من متخصص مغز و اعصاب شم؟ میگه: تو که به همه زیست علاقه نداری! پس نمیتونستی توش موفق باشی. نکته اینه! من عاشق علومم. نو مدر وات.

پس این یکی از علایقم بود. که خب البته هنوزم میشه مستندهای مغزی دید و راجع بهشون خوند. و به نظرم کلا دونستن راجب به هرچیزی، دقیقا هرچیزی، یه معقوله مثبته :) 

یکی دیگه از علایقم که بازم مربوط به همون مستند میشد و منو به فکر انداخت، کارای آزماشگاهیه. یعنی کشف کردن. یعنی چک کردن. یعنی وقتی مثلا رو موشها آزمایش میکنن و مشاهده میکنن، رو زنبورا، رو میمونا، من عاشق اینم! اینم از دستم رفت. بعد دیده هاشونو ثبت میکنن، بازم آزمایش و برسی میکنن و در نهایت یه نتیجه گیری میکنن و بازم آزمایش و...! اگه مستندی راجب به مغز نباشه، اما اینطوری پیش بره، اونم منو میخکوب میکنه :)

البته ناگفته نماند که من به خود عمل این کارا علاقمندم. مثلا وقتی میخوان دلیل سقوط رو بفهمن بازم یه همچین کارایی میکنن که دارای تحلیله. منوتو ی سری مستند سقوط میذاره. اونارم میبینم :) اصل کار فکرمیکنم تحلیل باشه!

علاقه دیگه ای که از دستم رفت، تدریس بود. من خیلی اعصاب دو سه بار گفتن رو ندارم، ولی یاد دادن چیزی به کسی واقعا یه چیز شیرینیه. عاشقش نیستم اما دوستش دارم :) این کار یه جور فرم طرز فکره. تو میتونی رویا بسازی، آرزو بسازی، و چیزای سخت رو آسون کنی. میتونی معلم باشی و هزار تا کار بکنی. من هنوزم میتونم معلم باشم، میتونم با کارنامه سبزم برم، چون قبول شدم. ولی انتخاب من این نیست :)

علاقه دیگم هنره، که به نظرم گفتن نداره. اما قصدم صد درصد اینه که به کارش بگیرم :) 

تهرانم از دست دادم البته. میتونستم معماری بخونم، هنر و هندسه و تهران رو داشته باشم. این انتخاب من نبود. چه آدمایی ک الان میرن تهران و میتونستم من باشم! 

ولی انتخاب من این نبود. من انتخابمو کردم، و عجیب لب مرز بودم و این منو هم ناراحت کرد، و هم ترسوند. بعضی روزا هنوز به خودم میگم آی ویش آیو استادید مور، به دور و بریام غر میزنم، ولی خب، که چی؟ پس ذهنم نقشست، میدونم چی میخام و میخاستم و کلا ناراحت نیستم. میدونم احتمالا خوش میگذره و خیلی وقتا امیدوارم ی کراش عمیق پیدا کنم و ی رفیق فلان و بهمان و یا حتا چندتا! :) ولی معلوم نیست چیزی...

یه چیز دیگه رو هم از دست دادم :)

رفتن ازین شهر کوفتی با این فرهنگ مزخرفش! :) :/ 

ولی این انتخاب من بود. به قول مامان، مهم هدفه! :)

هنوز کلی کار نکرده دارم البته... :) این پستم به دلمان ننشست، ولی در تلاشیم ک یه چیزی بنویسیم، که یه چیزی باشه، که بخونیم بگیم عجب احمقی بودی بابا! و یادم بیاد که هنوزم احمقم، و همواره احمق خواهم بود و فقط مدلم فرق داره.

پس قرار نیست بمیرم، قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته. پس سخت نگیرم. پس ترای کنم، پس تلاش کنم، و از ریسک کردن نترسم که تهش نشدنه. 

آخررر آخرشم ک مردنه :)

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۳۴
Mileva Marić

خب... میدونم بیشعورم و پست نذاشتم و اینا و اصن نمیدونم چطوری شد که اینطوری شد!

ولــــی!

نمیشه رفرش کنیم یکی بالاتراش بیاد؟ :/ میدونم دارم بولشت میگم، بیخیال. الان تقریبن نیشم بازه! :) هاهاها :))))

۲۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۷
Mileva Marić

گفتم این دفه مث دبی نکنم، هر وخ دلم خاس استوری بذارم، و خب حالا احساس میکنم دارم دهن ملت را صاف میکنم! :/ 

پسرررر :| ی دور اومدم پست بذارم صفحه رفرش شد پرید! منم گفتم وختی رسیدم خونه دیگه پست میذارم!

دیشبم خونه دوست بابا موندیم! بابا نسبتا لاکژریا! الان اینا بیان شهر ما ک هیچی نداریم!؟خونمون جای اضافی نداره!؟ خلاصه که در برهه های متوالی پشم ریزون امروز صبح با اصرار و اکراه! خارج شدیم و اینقد تارف کردن که مامانم گفت باشه بابا ظهر میایم :| 

ولی همه ترکی صوبت میکنن :"

خلاعصه که... ای من! مرگ من رسیدی خونه بشین بنویسا!؟ ننویسی میپره ها!؟ تلف نکنیا!؟ -.- :///

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۳۵
Mileva Marić

یه چیزی این وسط میلنگه، چون من دارم خیلی، خیلی، خیلی! حرص میخورم و این یعنی چی؟ یعنی مشکل از منه؟ اینکه یکی میره سر کیف من گردش تقصییییر منععععهصتدسثخلسهصدمصو؟؟؟؟؟ :/ من چرا نرفتم پول دربیارم ک گیر این نیوفتم؟ :/ مرگ من این نمونی پر. دفه آخرت باشه گیر این آدم میوفتی! کلن دفه اخرت باشه گیر انسان های دیگ میوفتی! 

تامام :) 

دوست دارم بنویسم، ولی هم حرص زیاد میخودم و متحمل نمتونم بشم، هم الان ی طورایی حسش نیست!

وای مغزم داره اماس میکنه! اه. من دارم با یک بیشعور تمام عیار زندگی میکنم. ینی رفت و امدم نه، زندگی!!!! -.- ینی من یه آدمیم که نمیتونم کلن اینو تحمل کنم! کلن مخالف ۱۸۰ درجه! -.-

دیگ نگم. چقدم بیشعورم ک غرامو ب ولباگ میزنم. ولی ولباگ است دیگر. :(((:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۲
Mileva Marić

به کی بگم که بفهمه!؟ به کی؟! کی؟! به کی بگم که نخاد راه حل بده!؟ به کی بگم که نخاد مقایسه کنه!؟ کی که بفهمه!؟ کی که نگه تو خوبی کن اگه بده؟ هیچکس نمیفهمه. خسته شدم. الان ولم کنین نان استاپ میتونم تا هر تایمی که بگین گریه کنم! 

کارتن خوابیم خوبه ها! بعدشم مواد بکشی اوردوز کنی بمیری. 

خدا منو نجات بده من نمیخام.... 

I'd rather die... I'd rather do anything but this... 

اوناییش که نمیشه گفت چی؟! 

دارم زجرکش میشم! 

۱۲ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۲۱
Mileva Marić

امروز برای بار هزارم، این بار، هزار دفعه آرزوی مرگ کردم و چون خویشتن انسانی بسیار چلاق و دست و پا چلفتی، و انواع و اقسام فحش های مختلف که مادر گرامی میدهد تحویلمان هستم این بار به مادر خود پناه برده و سپس فرمودیم: لطفا! مرا از بالای پشت بام پایین انداز. و درست است که بعد از ظهری پیش خودم میگفتم ببین داری بزرگ میشوی! و پدر گرام هم فرمودند: امروز خودت برو و پول را بریز به حساب که میگویی هیژده ساله شدم و فلان، هرچند هیچ چیز نمیفهمی. ما هم خوشحال رفتیم پول را ریختیم به حساب و فیش را دریافت کردیم. کسی چه میدانست از بعد از ظهر به بعد اینقدر روی نرو انسان است؟ و کسی چه میدانست تر که ساعت یازده و نیم شب قبل از مصاحبه کاشف بعمل می آید که، هی دیر می، تو یه سری چیزها را نمیدانستی. و بازهم خودم را برای کوتاهی هایم لعنت فرستم که احمق. احمق احمق. نه اینکه این چرت و پرت ها خسته ام کرده باشد، نه. ولی روی سالها چیزهای تلنبار شده، جمع شدند و من از آینده هراسناکم.

امضا: آدم بلند پروازی که تنبل بود و با چسب دوقلو چسبیده بود به تختش! (بعلاوه انتظار مرگ)

و باز هم خستگی، نادانی و لعن فرستادن و آرزوی مردن در سن 15 سالگی، وقتی در بلوغ چیزی حالیت نیست و خوشحالی. 

نامه ی پیش از نامه ی اولم هم احتمالا درباره انسانهای دیگر بود که روز جمعه به ذهنم رسید. که کاش میشد همه انسان های اطرافم را در یک کانفرنس، کانگرس، یا هر کان دیگری جمع کنم و صف کنم و در چشم هایشان زل بزنم، و از روی سالنامه ی مکتوبی که جمع آوری شده اطلاعات در آن که فراموش نکنم بخوانم و سوال هایم را رگباری بپرسم که یعنی تو...؟! مخصوصا اعضای خانواده پدر گرام. این لیست همه انسان های زندگیم را دربر میگیرد به جز پدر و مادر گرام را. 

امضا: یک بی اعصاب الکی درگیر! 

و آخرین جمله بر خودت باد خودم؛ اینقدر بیکاری که درگیر چرت و پرتی. امشب وقتی از شیشه ماشین بلوار را میدیدم فهمیدم. منتها بهتر است کمتر آبروی خودت را ببری. شنقل! 

امضا: هراسیده ازینکه دیگران بفهمند که...! که شاید هم فهمیده اند. ما و آنها به روی خویش نمیاریم. 

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۶
Mileva Marić