یادداشت‌ها و برداشت‌ها

سعی میکنم فکر کنم و بنویسم، نمیتونم. نمیشه انگاری. انگار خیلی سخته. انگار چون تایپ سریع تره فکرم بهش نمیرسه و میپره و یا اینکه فرصت فکر کردن ندارم از بس تند میره! الان میخواستم با اتود عزیزم که اخیرا خریدمش و بعد از اینکه اتودم تو دوران کنکور شکست و پستشم هست، شاید اولین اتودیه که تونستم باهاش اوکی بشم و دوستش داشته باشم... خلاصه! میخواستم با اون تو دفتر آبیم بنویسم که گفتم برو تو وبلاگ بنویس! اینقد قایمک بازی درنیار، خودت باش، راحت باش و بگو! خب؟

خب. 

مامانم وقتی از در اومد تو، گفت چته؟ هیچی نگفتم. رفت و برگشت اومد پیشم نشست، چسبیده بهم، گفت چیه؟ چرا اینقدر افسرده ای؟ چی داشتم بهش بگم؟ نه اینکه نخوام باهاش حرف بزنم و بدم بیاد، نه. دوست دارم. نمیدونستم چی بگم. خیلی کم بود و خیلی زیاد. 

از بعد از ظهر، خب شاید یکم زود تر. مثلا چند روز، یا حتی هفته‌ست که احساس میکنم دوست داشتن و دوست داشته شدن رو فراموش کردم و بدترین و بهترین و احتمالا تنها تاثیرش رو خودم و خودم بوده. نه اینکه باعث کمبود اعتماد به نفسم بشه و یا به وضوح مشخص باشه، ولی بهرحال تاثیر خودشو گذاشته. من به خودم مطمئن نیستم. واسه همین سختمه تصمیم بگیرم. همش میپرسم از خودم که مطمئنی میتونی؟ و این واقعا آزاردهنده‌ست. درحالی که قبلا اینقدر از خود مطمئن بودم که شک نداشتم تو راهی که انتخاب میکنم و مطمئن بودم من توش بهترینم. تو بگو حتی صدم درصد! کاملا هم خوشحال بودم. چرا الان...؟!

دومیش احتمالا روابطه. خب. نمیخوام بگم قبلا روابطم خیلی خفن بودن و واو و اینا و الان بد شدن، هیچکودوم ازین جملات درست نیستند. مساله منم. قبل ترم گفتم. مساله تفکر منه! میدونین، احساس و فکر من اینه که نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم یا خیلی سخت میتونم دوستش داشته باشم. مثلا نمیتونم احساس کنم که دوست صمیمی‌م رو دوست دارم! نمیتونم احساس کنم کی رو بگم مثلا... هرکسی! کسایی که بقیه خیلی نسبت بهشون احساس دوست داشتن میکنن، خانواده، دخترخالشون، خالشون، دوستشون، اون یکی دوستشون، هرکی! نمیتونم دوستشون داشته باشم. ولی خب تمرین کردم و حالا میتونم ببینم خب، بابامو دوست دارم، مامانمو، داداشمو حتی (میدونم باور نکردنیه، میدونم. ولی میتونم و دوستش دارم!(عینک دودی!)) خالمو، بابابزرگام و مامان بزرگامو. میتونم ببینم و حس کنم که دوستشون دارم. آی کن فیل ایت اند آیم هپی ابوت ایت. و خب مشخصا اینکه من ترجیح میدم یه روز برخلاف تمام روزهای هفته، بمونم خونه و نرم ببینمشون چیزی رو تغییر نمیده. بیکاز وی آر عه فمیلی اند ایتس لاولی... (: 

میفرمودم.

نمیتونم دوستشون داشته باشم. بعد احساس میکنم رابطه به دلم نمیچسبه بدین صورت. گاهی حتی میترسم دوستشون داشته باشم. شایدم من دارم مقایسه میکنم. شاید من واقعا تا الان کسی رو دوست نداشتم، چون احساسی در من وجود نداشته (و احتمالا نداره هم) و با کراش زدن و تجربه کردن گمان کردم برای اونا کم گذاشتم! نمیدونم. 

مشکل بعدی اینه که خب فکرمیکنم اول باید یکی رو دوست داشته باشم بعد باهاش دوست شم. و با بقیه نمیتونم دوست شم. خب میدونم! مسخرست. چون قطعا اول دوست میشن و همدیگه رو میشناسن و بعد از هم خوششون میاد. چیزی که کازم بهم گفت. "تو که حتی منو نمیشناسی، باهمم حرف نزدیم، پس چرا ازم خوشت میاد؟" و من جوابی نداشتم. و به خاطر همین احساس میکنم نه میتونم کسی رو دوست داشته باشم و نه میتونم با کسی دوست بشم. 

خیلی، خیلی، خیــــــــلی مسخرســت. به طرز وحشتناکی!

از خودم میترسم. 

راه حلی ندارم فعلا براش. ولی سعی میکنم پیدا کنم. ازین کتابهای راجب روابط بخونم و ببینم چیکارش میتونم بکنم...! 

چرا افسرده بودم وقتی مامانم اومد؟

چون قبلش داشتم یه آهنگ خیـلی آروم ِ انگلیسی گوش میدادم که فکر نمیکنم براتون فرستاده باشمش، و داشتم فکرمیکردم میلوا (سعی کنم اینو بنویسم جای اسم خودم. هرچند، فیلز سو ویرد!)، ممکنه یه همچین بعدازظهری تو خوابگاه دانشگاه خارجی که یا تنهایی و یا فقط یک هم اتاقی داری و فقط یه راهروعه و یه میز و یه تخت و جای راه رفتن و تو همینطوری نشستی و بیرونو نگاه میکنی و موزیک پخش میشه و تو تنهایی. تنهای تنهای تنها. و دلم میخواست بشینم گریه کنم. چند شب پیش رفتم پیش مامانم گفتم: مامان! (دقت کنید درحال گریه کردن بودم، اول بغلش کردم گفتم من خیلی غمگینم. و بعد...) اگه من اونقدر تنها بودم که وقتی مردم کلی مدت بعدش بفهمن مردم چی؟ اگه هیچکس نباشه که بفهمه من مردم چی؟ میگه مهم نیست چون دیگه مردی. ولی ترسناکه. نه؟ بعد گفت خب دوستات هستن...! 

دوست...؟!... نگفتم؟

من از تنهایی وحشت دارم. حقیقتی کتمان نشدنی که همیشه ازش فرار میکنم تو هرچیزی. "هر، چیـ ، ـزی!" 

من میترسم با این فکرام و دیدگاهام آینده همینطوری نمایان بشه. واسه همین دلم نمیخواد به اینا فکرکنم. ولی در عین حال نمیدونم چی میشه که بهشون فکرمیکنم. 

دروغ چرا؟

تو همون خوابگاهه، بیشتر از این فکرا، فکر خوشحال بودنمو کردم. چون میدونم شرایط خوشحالیه من چطوریه... من تو یه محیط آکادمیک که باید درس بخونم و تنهام خوشحالترینم! 

ولی خب. 

ازینکه منعم کنین و بگین فکرنکنم راجبش بدم میاد. ازینکه بگین چیکارکنمم نسبتا بدم میاد، جز اینکه بگین خودتون چیکار کردین اگه تو این حالت بودین، یا خیلی ساده پیشنهاد یه کتابی رو بدین، با اینا اوکیم. ولی تقریبا از دلداری یا راه حل دادن متنفرم. شاید واسه همین از نوشتن همچین چیزایی دوری میکردم. من دوست ندارم بهم بگن چیکار کنم یا فکرنکنم به اینا یا بگن داری اشتباه میکنی. اصلا دوست ندارم کسی بخواد وارد ماز (میز :/) مغزم بشه. دوست دارم توش تنها باشم، غلت بخورم، دریا شه، توش غرق شم... من آدم نجات پیدا کردنم. حتی مشاور مدرسمونم بهم گفت نگران نباش. تو تا الان نشون دادی خودت میدونی چیکار باید بکنی و کار درست و بهترین رو انجام میدی. من همینطوریم. واسه همین غم و بریک آپ و شکست عشقیا و همونا که تو این پست نوشتم، نمیکشن منو. 

ولی، همونایی که گفتم رو به شدت پذیرام. از شنیدن تجربیات یا راهنمایی مسیر بسیار خشنود میشم. :) ایف درز وان! **

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۰۶
Mileva Marić

خیلی متحمل شدم سر قسمت سه و اینکه اینقد خندیدم که صبر کنم تموم شه و بعد اعمال نظر کنم. ایتس عه شتی سریال اند آی نو ایت! بات! من شروع کردم به اینکه تحلیلامو بذارم رو اینا و داستان کوتاهایی که میخونم و چیزی نمیفهمم و قاعدتا ی چیزی داره! الان روز دومیه ک دارم سریال رو میبینم، خب خیلی لذت بخش بود و فور د فرست تایم این فور اور و بعد کنکور! ی چیزی شد که ما نان استاپ دلمون بخاد ببینیم! اکنون قسمت نه تشریف دارم، فردا صبم قرار دارم و امشب ی چیزی خوردم ک سیرم... او.. گاد! گایز؟ آقا! اهل پاسور هستین؟ نمیدونم دقیقن چ اسمی بگم ک درست باشه ولی شِلِم ایز د بست! اند آی ام د بست! امشب ی کاری میکردم هرچی میخونن منفی شه و یا خودمون ببریم! ته بازی ما شدیم 1200 و فراتر و بردیم و اونا شدن 200 اند ایت واز آوسام! :) انی وی، سریال رو میفرمودم. فعلا در همین حد ک اگ من با کلی هم خونه میشدم هر روز اذیتش میکردم. پسر خیلی باحال حرص میخورهههههههههه :)))))))))))))) انی وی، کاش با جاستین هم خونه بودیم ولی. اصنم مهم نیست ک گی هستن :|

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۲۸
Mileva Marić

اوصیکم به خواندن سایت ناداستان. بسیور لذت آور است. لینکش هم کردم در پیوندها. 

+ همه یا آلبوم دادن، یا دارن میدن، یه فصل از سریالا اومده، یا داره میاد. چه خبره :/ چرا یهو پلی شدن :|

+ تباها؟ اگر به مانند من جدیدا آهنگیون بی کلام بهتان بیشتر میخورد اوصیکم به این سایته. شبیه همون سایت موسیقی قبلیس. 

گوشیمو گم کردم! :| قبلا از خودم میپرسیدم چطور میشه یکی گوشیشو جا بذاره یا گم کنه؟ خودم شدم :/

داشتم از خودم میپرسیدم من هیچوقت ممکنه اسم بچمو بذارم آتریسا؟ آتریسا آخه؟ سخت نیست؟ :| اسم خودمم سخته اینطوری اگ بخایم بیاندیشیم! بهرحال نمیدونم. یه طوریه خلاصه!

اگ الان ی جای امن بودم و تنها زندگی میکردم یا حداقل با کسی ک اوکییم میرفتم بیرون قدم میزدم. الان. دقیقا همین الان! (ده و چهل دقیقه شب!)

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۳۰
Mileva Marić

خلاصشو بگم. با دیدن یه عکس پروفایل ساده دلم براش تنگ شد. برا دماغش، که کجه، برا لباش، لبخندش لبخندش... آی خدای من :) رنگش. رنگ شخصیتش. برا صداش. برا احمق بازیاش. برا همه بدبختیایی که سرم آورد :) برا اندامش. خودش که نمیدونه هنوزم. حالا که زمان گذشته دلم برا عوضی بودناشم تنگ شده. من همینقدر خرم. همیشه هم بودم. با یه عکس ساده دوباره دلم خواست دستشو تو دستم بگیرم، رومون به آسمون باشه و بهش ماهو نشون بدم بگم میبینی؟ داره میتابه که تو روشن تر بشی، بتونی خودتو نشون بدی. اصل تویی، بقیه بازین... :))) 

ینی میتونم تا قرن ها چیزای عاشقانه براش بنویسم و چقدر کیف میده :) 

هیچ میدونی من عاشقتم ب خاطر خودم؟ تو که نمیدونی و نمیخونی و نخواهی دونست. نقش معشوق غیر از این است آیا مگر...؟ :) 

لآو *.*

♢ دومین پست امروز

موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۰۰
Mileva Marić

سوالی که دوست دارم از خودم بپرسم اینه که آیا وقت اینکه آدرس وبلاگ رو عوض کنم رسیده؟ چند وقت پیش دیدم تو وبلاگ یه چیزی سر هم میکنم و مینویسم. تو دفترم ولی چیزای انتزاعی تر، واقعی تر و اونچه که ذهنمو درگیر کرده مینویسم و بیشتر مورد پسندمه. نمیدونم چرا. واقعا نمیدونم. 

من در عین واقع گرا بودن خیلی متظاهرم. آی هیت می. باید تو چیزای دیگه متظاهر باشم. درست عین بقیه! 

خب. نمیدونم چرا فکرمیکنن من نمیفهمم. مهم نیست. من میفهمم، خسته هم شدم از فهمیدن. و آیم دان. 

امروز رفتیم سه تایی بیرون، بعد من گفتم میشه بریم گلخونه؟ از وقتی با خاله رفته بودیم و یه گل دیدم که برگاش بنفش تیره طور بود و شکلاشونم قلبی بودن و دلم خواسته بود بخرمش اما کیف پولم دنبالم نبود، دلم میخواست برم گل بخرم. دوتا گلخونه رفتیم و من شیش تا گل خریدم. کاکتوسم خریدم و گرون ترینش شد هفده تومن چون گونش خاص بود! ولی خب من خوشحال شدم. یکی از چیزای حال خوب کن زندگی واقعا گیاهان. من تو کنکور میرفتم و برگ خشکای گلارو میکندم، آبشون میدادم و نگاشون میکردم. دوتا گلدون هم از قبل دارم. یکیشون که مال خیلی قبل تره، روزای ابتدایی کنکور فکرمیکنم. اول دوتا برگ داشت. حالا شیش تا داره. دوتاش قلمه هاش بودن که دیگه رشد نکردن و دوتای دیگه ده پونزده سانت شدن و من با درومدن هرکودومشون ذوق کردم. :) حالا نمیدونم چطوری هشت تا گلدون رو زیر نظر بگیرم ولی یکاریش میکنم دیگه :) یکی از کاکتوسا که مورد علاقمه، برگاش (؟!) شبیه متکاست. خیلی کیوته. خیلییی! *.* 

مامان میگه آدما صمیمی نیستن. باشنم اذیتت میکنن. خب طول میکشه تا من بتونم با این تئوری کنار بیام و یادش بگیرم و بعد وارد زندگیم کنمش. ولی اینا دلیل نمیشن که این کارو نکنم. 

از شهرکتاب چهارتا کتاب خریدم، کلی کتاب نخونده هم دارم ولی نمیتونم با منطقم کنار بیام و ماهنامه ناداستان رو نخرم. تازه دوتاشم میخوام بخرم. میتونم و میخونم و همه اینا و دلیل نیار که میخوامش! 

+ بیا راحت باشیم. خب؟ بیا به روی خودمون نیاریم میفهمیم. بیا نگیم. ساکت بمونیم. بیا یادمون بیاد بیش از پیش درونگرا بودن چطوریه. سخت نیست، میشه. چرا؟ چون این زندگیه. زندگی راحته، اگه سخت نگیری و اجازه ندی سخت بگیرن. تو میتونی، پس انجامش بده. (نوت تو سلف!)

+ بیا اهمیت ندیم :)

دیروز میخواستم فحش بدم بنویسم کراشم به یکی دیگه ریکوعست داده نگاااااااااااااار (لیموی سابق!) لعنت بهتتتتتتتتت! بعد کاشف به عمل اومد ایشون سمج تر از من بوده :دی! خلاصه که چه کراش زیبایی دارم. :) حتی مورد پسند مامانمم قرار گرفت ایشالا هر موقع من قصد مزدوج شدن گرفتم با خانواده تشریف بیارن. حالا یکمی راه دوره ولی اصن مهم نیست :دی 

میدونین چی رو از وبلاگ دوست دارم؟ کلی آدم جدید با کلی زندگی متفاوتی که باز شده. (: کلی جهان برا آموختن :)))...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۴۶
Mileva Marić

کلاسم نمیرما، دو روزه چهل دقیقه فقط بهم زبان یاد میده. همین. خسته شدم! :|

تازه بعد از کلی وقت که بهش پی ام دادم و نبوده و عروسی بوده و شمال بوده و اینا. 

میگما، کی میخوایم یادبگیریم یه سری چیزارو واقعا؟ اگه پنجاه سالگیم اینایی ک برا زندگیمون مفید نیستن رو یاد نگرفتیم چی؟

دلم نوشتن میخواد. امروز دفتر و مدادمو بردم خونه مامانجونم، درشو باز کردم توش نوشتم خر نباش بفهم؟ یه همچون چیزی. 

ینی بدون برنامه ریزی وقتت از بادم سریع تر میره. نسیمشم تو صورتت نمیخوره حتا :| شب میشه و به خودت میای و میبینی ای لعنت! تازه برخی انسان ها به خودشونم نمیان |: خیلی جالبه. 

ولی من خنگم که نمیفهمم کافکا چی نوشته. چون مامانم خوند و یخده نیگام کرد و گفت خاک تو سرت ی طورایی. بعد خودشم گفت مغزم حال اومد و چقدر قشنگ بود و اینا. آره. منم فقط فسی میام. وگرنه در کل چیز خاصی بارم نیست. نمیدونمم چیکارش کنم. مامانم میگه تو یه آدم منطقی ریاضی ای ای! راست میگه. ادبیاتمو 73 درصد زدم ولی اندازه موهای انگشت وسطمم شم ادبی ندارم. 

خلاصه که حالشو ندارم کارای این زبانه رو بکنم گفتم بیام یه پست بذارم ولی توفیقی ایجاد نشد. :/ تازه یه طورایی باش رودربایستی هم دارم. چون بهم میگه بچه درسخون و اینا. و بهم میگه میبینمت یادم به مریم میرزاخانی میوفته و همش برام بهترین مدارج علمی رو آرزومنده. اصن روم نمیشه درساشو نخونم. ولی خوبه. همینطوری امیدوارم پیش بره چون اگه یکی دوبار کوتاه بیام دربرابر این حسم دیگه به فنا رفتم. آی نو مای سلف.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۰
Mileva Marić

بی خوابی و بی قراری.

موسیقی

بی قراری دوباره...

کمی درس، جست و جو در پی آهنگ هایی که ممکن است در خیل عظیم بیخود ترین ها پیدایشان کنم و مورد علاقه ام باشند، 

نوشتن.

سعی در پرکردن یک صفحه با جملاتی که با کلمه ی فکر نمیکردم شروع شوند. 

بیشتر از سه خط نمیشود 

پس نمیتوانم ازش عکس بگیرم، پستش کنم و بهتان بگویم خب، شماهم خودتان را به این چالش مغز دعوت کنید که مجبور شوید فکر کنید و از طرفی دستخطم را به هایتن هم نشان دهم. 

دوباره موسیقی...

چشم درد

تلاش برای خوابیدن

بعد از نیم ساعت بستن چشم ها و فکر کردن به هرچیز بیخودی

خوابم نمیبرد.

حسرت

حسرت روزهای دور

حسرت خوابهای راحت ساعت ده شب

معشوقی نیست که به وی بیاندیشم و آرزو کنم کاش بود

و نصور کنم بودنش را

و در رویایم باشیم. باهم...

بیخوابی!

موسیقی دوباره... صدای پیانوست؟ چه بدانم. بیکلام بهترین است کنون.

گوشی... باز این بی ریخت چهارگوش

ناامیدی

خستگی

تو... چرا؟ تمامش... نمیکنی؟

انتظار

فکر

بازی با کلمات

جملات

توییت هایی که به ذهنم میرسند و به سرم میزند برگردم به توییتر و بعد فکر میکنم که، نه. مگر یادت نیست چقدر مزخرف بود؟

چرا یادم است.

ویژگی پر رنگ من این است! همه چیز یادم هست

برعکس تو!

من هم میتوانم و هم نه...

و تو الان کدامین خودت هستی؟!

جدید ساخته ای؟ یا فلش بک زدی؟

معلوم هم نیست.

معلوم هم هست که نمیدانی...

من از تمام ... از هشتاد درصد آدم های دورت از تو دورترم...

چند بار؟

تمامش کن، تمامم کن...!

برنامه ریزی

موسیقی

موسیقی

موسیقی...

ناتوانی!

ترس

بی اعتمادی

نخواستن ولی انجام دادن!

بازهم فکر و فکر و فکر راجع به چیزهایی که میخواهم انجامشان دهم و نمیدانم چه؟ نمیگذارد

مثل... نگویم!

چون ضعیفم. همانی ام ک وقتی میگویم بدتر انجامشان نمیدهم...

دلتنگی

فکر نمیکردم...

نه فکر نمیکردم!

دیگر آخ هم ندارد

بغض هایش را هم فرو خورده ام...

وصول به درک!

هان؟

بیخوابی... بیخوابی های لعنتی... ترس از صبح شدن شب...

ترس از دیدنش با چشم های باز...

نوشتن ممتد...!

بی وقفه!

و هیچ چیز، مهم نیست... هیچ چیز دیگری...

(زر زدم. همش مهمه، گفتم حالا ک متصل شد به عنوان وبلاگ به ادرسم ربط داده شه.)

ولی تهش ای خودم، اینجانب! 

کارایی که میخایو انجامشون بده. خسته شدم از بس بهت گفتم

توام خستم کردی. از بقیه چه انتظار...!؟!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۱
Mileva Marić

تا ده و یازده باهاش بیرون بوده. با دوس دخترش. :))))))))

/اینکه با دوس دخترم طولانی مدت برم بیرون. ن چیز دیگ ای!!!/

نشسیم عصر جدید دیدیم، از بعد کنکور چیز وطنی ندیده بودم. حالا درسته احترام ب مخاطبشون در حد سگ بود و همه این بیشعوریا، ولی دقایق ابتدایی چسبید. کیوت بود ک بفهمی جو چطوریه و توش زندگی کرده باشی :)

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۸
Mileva Marić

یه چیزی خیلی کمه. اینقد که هیچی راضیم نمیکنه. حتا وبلاگ، حتا نوشتن، حتا سلفی، حتا عکس، حتا عکس تو نور آفتابی ک از لای درختا میاد روی صفه کتاب، حتا خود کتاب، حتا بازار، حتا بیرون تو شلوغی، حتا کافه، حتا پایز، حتا گل، حتا برگی ک نصفش ی رنگه نصف دیگش ی رنگ. تو چنین مواقعی، کشیدنم سخته. چه برسه به الان که نه دفتر و خودکارای عزیزمو دارم برا نوشتن، نه دفتر و ابرنگ و مداد دارم برای کشیدن. 

نمیخام سخ گیر باشم ولی نیاز مبرم به طبیعت دارم. جایی بدون تیربرق، بدون خونه های چیزی زیاد، بدون آدمای زیاد، بمونم اونجا، تا شب، بعد تا صب. بیدار بمونم. یکی از آرزوهام اینه ک مرداد سالهایی ک شهاب سنگ میاد برم کویری جایی و ببینمشون. 

ولی یه درونگرا هم نمیتونه تنهایی خوشحال باشه.

تو کمی؟ حسش نمیکنم. فرضا این حکمو اثبات میکنن... ولی من...! من سنگ شدم، دیگ حس نمیکنم!

+ دارم میترکم. مجبوری اینقد بخوری؟ مجبوری؟ :/

/تمومش کن!/

♢ دومین پست امروز.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۹
Mileva Marić

به طرز هیجان آوری، انسان های دورم خفه کننده و دوست نداشتنی شده اند. به قدری که حتی دیگر دلم نمیخواهد بروم دانشگاه و با یک مشت انسان همین مدلی رو به رو شوم، و بعد دوباره روز از نو روزی از نو! دلم فرار میخواهد، جایی که مدل انسان ها فرق کند، و باورهایشان، جایی که به نظرشان گفتن حقیقت، زشت نباشد. جایی که پر از تعارفات دور کننده نباشد. جایی که از آنها، بشود آموخت. جایی که بتوان یادگرفت باید بیشتر از هرچیزی، به علایقت بپردازی. جایی که قرار بگیرم جای درست، که بفهمند همه چیز یک چیز نیست، یا حالا، دوتا؟ سه تا؟ هرچی. جایی که آخر شب برای بهتر شدن این حال، تصمیم به بایگانی مسخره نگیرم. رفتن راحت تر است اما... با کمی شجاعت و اطمینان هم میتوان حلش کرد، که من احمق توانش را... (:

+ازینکه نمیتونم مثل قبلم بنویسم عصبیم! 

+خرنشو! خرنشو خرنشو خرنشو! 

+به علایقت بپرداز! هرچی بیشتر بهتر. همه چیز به درک. تو که میدونی چی میخوای و چی حالتو خوب میکنه! میدونی چی دستته؟ کوتاهی نکن! خودتم با خودت...؟! غریبی نکن (:

+جاست دو ایت. با اینکه نمیدونم وای یو آلردی دونت؟

+این چه خریتی بود که فقط معماری دانشگاه تهرانو زدم که مطمئن بودم نمیارم؟ -.- یهویی امروز دلم خواست! خیلی یهویی!!...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۲۴
Mileva Marić