هیچوقت نفهمیدم اشک هایم چطور بعد از یک ناراحتی اینقدر سریعتر از وقتهایی که برای یک اشک تمنا میکنم، سرازیر میشوند!؟ من خستهام از تمام این دردها... از زخمی که مانده، قرمزتر از گل رز سرخی که برایم جاگذاشتی و من هر روز زل میزنم به دیوار سفیدی که گلهای رز قرمز از آن آویزانند، و هربار که میبخشم تورا، که کنار بیایم با خودم و بلند شوم، که بتوانم دوباره به همین زندگی عادی لعنتیام ادامه دهم، هربار که سیلی محکمت را به خیال خوشی فراموش میکنم و با خودم شرط میبندم که دیگر نگذارم و فرار کنم، میبینم من مستقل میشوم ولی تمام ارتباطاتات لعنتیام وابسته توست، تا اخر زندگی، عذابم میدهی! هربار که میخواهم دو قطره از این همه اشک که تا به حال هشت شیشه شده، هشت شیشه که کنار هم صف کشیدهاند که من نه مثل دختر جهنمی باشم که بخواهم به خردت دهم این اشکهارا، میخواهم یادم بیاید و یادم بماند این سال را، میخواهم دو قطره از این همه اشک را درمان کنم، روح پاره پارهام را جبران کنم که چیزی نمانده بر آن جز جای چنگها... بدتر باز میزند روی دستم، و میمانند جای انگشتها و میان دو انگشت که رنگش با بقیهی دست فرق دارد، و میخارد و من نمیخارانم، من اشک میریزم و به گلهایی به رنگ سرخ فکرمیکنم... به اینکه اگر تو همیشه هستی که مرا خطخطی کنی... چرا او نیست؟!
چقدر باید متحمل شوم در یکسال مگر؟!پس مدارا کو...