سعی میکنم فکر کنم و بنویسم، نمیتونم. نمیشه انگاری. انگار خیلی سخته. انگار چون تایپ سریع تره فکرم بهش نمیرسه و میپره و یا اینکه فرصت فکر کردن ندارم از بس تند میره! الان میخواستم با اتود عزیزم که اخیرا خریدمش و بعد از اینکه اتودم تو دوران کنکور شکست و پستشم هست، شاید اولین اتودیه که تونستم باهاش اوکی بشم و دوستش داشته باشم... خلاصه! میخواستم با اون تو دفتر آبیم بنویسم که گفتم برو تو وبلاگ بنویس! اینقد قایمک بازی درنیار، خودت باش، راحت باش و بگو! خب؟
خب.
مامانم وقتی از در اومد تو، گفت چته؟ هیچی نگفتم. رفت و برگشت اومد پیشم نشست، چسبیده بهم، گفت چیه؟ چرا اینقدر افسرده ای؟ چی داشتم بهش بگم؟ نه اینکه نخوام باهاش حرف بزنم و بدم بیاد، نه. دوست دارم. نمیدونستم چی بگم. خیلی کم بود و خیلی زیاد.
از بعد از ظهر، خب شاید یکم زود تر. مثلا چند روز، یا حتی هفتهست که احساس میکنم دوست داشتن و دوست داشته شدن رو فراموش کردم و بدترین و بهترین و احتمالا تنها تاثیرش رو خودم و خودم بوده. نه اینکه باعث کمبود اعتماد به نفسم بشه و یا به وضوح مشخص باشه، ولی بهرحال تاثیر خودشو گذاشته. من به خودم مطمئن نیستم. واسه همین سختمه تصمیم بگیرم. همش میپرسم از خودم که مطمئنی میتونی؟ و این واقعا آزاردهندهست. درحالی که قبلا اینقدر از خود مطمئن بودم که شک نداشتم تو راهی که انتخاب میکنم و مطمئن بودم من توش بهترینم. تو بگو حتی صدم درصد! کاملا هم خوشحال بودم. چرا الان...؟!
دومیش احتمالا روابطه. خب. نمیخوام بگم قبلا روابطم خیلی خفن بودن و واو و اینا و الان بد شدن، هیچکودوم ازین جملات درست نیستند. مساله منم. قبل ترم گفتم. مساله تفکر منه! میدونین، احساس و فکر من اینه که نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم یا خیلی سخت میتونم دوستش داشته باشم. مثلا نمیتونم احساس کنم که دوست صمیمیم رو دوست دارم! نمیتونم احساس کنم کی رو بگم مثلا... هرکسی! کسایی که بقیه خیلی نسبت بهشون احساس دوست داشتن میکنن، خانواده، دخترخالشون، خالشون، دوستشون، اون یکی دوستشون، هرکی! نمیتونم دوستشون داشته باشم. ولی خب تمرین کردم و حالا میتونم ببینم خب، بابامو دوست دارم، مامانمو، داداشمو حتی (میدونم باور نکردنیه، میدونم. ولی میتونم و دوستش دارم!(عینک دودی!)) خالمو، بابابزرگام و مامان بزرگامو. میتونم ببینم و حس کنم که دوستشون دارم. آی کن فیل ایت اند آیم هپی ابوت ایت. و خب مشخصا اینکه من ترجیح میدم یه روز برخلاف تمام روزهای هفته، بمونم خونه و نرم ببینمشون چیزی رو تغییر نمیده. بیکاز وی آر عه فمیلی اند ایتس لاولی... (:
میفرمودم.
نمیتونم دوستشون داشته باشم. بعد احساس میکنم رابطه به دلم نمیچسبه بدین صورت. گاهی حتی میترسم دوستشون داشته باشم. شایدم من دارم مقایسه میکنم. شاید من واقعا تا الان کسی رو دوست نداشتم، چون احساسی در من وجود نداشته (و احتمالا نداره هم) و با کراش زدن و تجربه کردن گمان کردم برای اونا کم گذاشتم! نمیدونم.
مشکل بعدی اینه که خب فکرمیکنم اول باید یکی رو دوست داشته باشم بعد باهاش دوست شم. و با بقیه نمیتونم دوست شم. خب میدونم! مسخرست. چون قطعا اول دوست میشن و همدیگه رو میشناسن و بعد از هم خوششون میاد. چیزی که کازم بهم گفت. "تو که حتی منو نمیشناسی، باهمم حرف نزدیم، پس چرا ازم خوشت میاد؟" و من جوابی نداشتم. و به خاطر همین احساس میکنم نه میتونم کسی رو دوست داشته باشم و نه میتونم با کسی دوست بشم.
خیلی، خیلی، خیــــــــلی مسخرســت. به طرز وحشتناکی!
از خودم میترسم.
راه حلی ندارم فعلا براش. ولی سعی میکنم پیدا کنم. ازین کتابهای راجب روابط بخونم و ببینم چیکارش میتونم بکنم...!
چرا افسرده بودم وقتی مامانم اومد؟
چون قبلش داشتم یه آهنگ خیـلی آروم ِ انگلیسی گوش میدادم که فکر نمیکنم براتون فرستاده باشمش، و داشتم فکرمیکردم میلوا (سعی کنم اینو بنویسم جای اسم خودم. هرچند، فیلز سو ویرد!)، ممکنه یه همچین بعدازظهری تو خوابگاه دانشگاه خارجی که یا تنهایی و یا فقط یک هم اتاقی داری و فقط یه راهروعه و یه میز و یه تخت و جای راه رفتن و تو همینطوری نشستی و بیرونو نگاه میکنی و موزیک پخش میشه و تو تنهایی. تنهای تنهای تنها. و دلم میخواست بشینم گریه کنم. چند شب پیش رفتم پیش مامانم گفتم: مامان! (دقت کنید درحال گریه کردن بودم، اول بغلش کردم گفتم من خیلی غمگینم. و بعد...) اگه من اونقدر تنها بودم که وقتی مردم کلی مدت بعدش بفهمن مردم چی؟ اگه هیچکس نباشه که بفهمه من مردم چی؟ میگه مهم نیست چون دیگه مردی. ولی ترسناکه. نه؟ بعد گفت خب دوستات هستن...!
دوست...؟!... نگفتم؟
من از تنهایی وحشت دارم. حقیقتی کتمان نشدنی که همیشه ازش فرار میکنم تو هرچیزی. "هر، چیـ ، ـزی!"
من میترسم با این فکرام و دیدگاهام آینده همینطوری نمایان بشه. واسه همین دلم نمیخواد به اینا فکرکنم. ولی در عین حال نمیدونم چی میشه که بهشون فکرمیکنم.
دروغ چرا؟
تو همون خوابگاهه، بیشتر از این فکرا، فکر خوشحال بودنمو کردم. چون میدونم شرایط خوشحالیه من چطوریه... من تو یه محیط آکادمیک که باید درس بخونم و تنهام خوشحالترینم!
ولی خب.
ازینکه منعم کنین و بگین فکرنکنم راجبش بدم میاد. ازینکه بگین چیکارکنمم نسبتا بدم میاد، جز اینکه بگین خودتون چیکار کردین اگه تو این حالت بودین، یا خیلی ساده پیشنهاد یه کتابی رو بدین، با اینا اوکیم. ولی تقریبا از دلداری یا راه حل دادن متنفرم. شاید واسه همین از نوشتن همچین چیزایی دوری میکردم. من دوست ندارم بهم بگن چیکار کنم یا فکرنکنم به اینا یا بگن داری اشتباه میکنی. اصلا دوست ندارم کسی بخواد وارد ماز (میز :/) مغزم بشه. دوست دارم توش تنها باشم، غلت بخورم، دریا شه، توش غرق شم... من آدم نجات پیدا کردنم. حتی مشاور مدرسمونم بهم گفت نگران نباش. تو تا الان نشون دادی خودت میدونی چیکار باید بکنی و کار درست و بهترین رو انجام میدی. من همینطوریم. واسه همین غم و بریک آپ و شکست عشقیا و همونا که تو این پست نوشتم، نمیکشن منو.
ولی، همونایی که گفتم رو به شدت پذیرام. از شنیدن تجربیات یا راهنمایی مسیر بسیار خشنود میشم. :) ایف درز وان! **