یادداشت‌ها و برداشت‌ها

today's AZMOON

جمعه, ۲ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۱۳ ب.ظ

خب.

از جزئیات بی فایده ی ابتدای ماجرا، بگذریم. یکی از دوستان هست که در این یکسال آزمون همواره جلو و یا عقب بنده مینشسته و نمیدانم دقیقا از کی صمیمی شدیم. یقینا یکی از همان روزهای مودی ِ عجیب که در تمنای ارتباطات گسترده و رفاقت بودیم!

بگذریم.

امروز پاک کن نیاورده بود. فی الواقع، هیچ چیزی نیاورده بود. گفت فراموش کرده است و همین مدادها را هم در راه خریده اند. خب، من پاک کن نداشتم. گفتم: اگه بازم پشت سر هم بودیم من میتونم پاکنمو بهت بدم! خب رفت پیش یکی از دوستانش و نهایتا پشت سرم نشسته بود. که یکی از دوستانش را دید.

فائزه!

خب، فائزه از اسمش قشنگ تر است. باور کنید یا نه... 

از فائزه تراش خواست و بعد گفت پاک کن داری؟ و نهایتا؟ فائزه پاکن خودش را نصف کرد و داد به مائده. 

قیافه ی تعجب کرده ی مرا باید دیده باشید تا بدانید.

گفت: ما اینجوری ایم دیگه، اینجوری معرفتی کار میکنیم! بعدا براش یه پاک کن میخرم. 

عجب!

بعد راجع به این گفت که قبل از امتحانات باهم اشکال برطرف میکردند و همان ها می آمده در امتحان و به این باور رسیده اند که... خودتان میدانید! و عجیبش تفاوت در رشته ها بود.

گفتم منو   و   هم اینجوری بودیم که من و   نمیخواندیم و در راه   برایمان توضیح میداد و ماهم توضیحات او را مینوشتیم. 

زمان آزمون رسید، با موفق باشید او و توام همینطور من، مکالمه به پایان رسید.

آخرهای آزمون، پاک کن من افتاده بود. زیر میز ِ جلویی. خب من بیخیال طی کردم و گفتم نهایتا اگر نیاز داشتم برش میدارم و چون آن هنگام رسید دیدم نیست!!! :| 

تعجب های فراوان!

در نهایت نفر ِ جلویی پاک کن منو کنار صندلیش رها کرد. 

منو میگی؟

اینقدر از این قضیه میخواستم خودزنی کنم! نتونستم متن عربی رو بخونم و بیخیال شدم رفتم سراغ بقیه درسا...

هرچی فکر کردم آخه چرا؟ راضی نشدم. حتی نمیخوام خودمم با این قانع کنم که شاید لازم داشت. میخواستم فریاد بزنم سرش و بگم میپرسیدی، به چه حقی ازش استفاده کردی؟ 

سکوت کردم.

الانم آرومم...

خداییش تفاوت رو حس میکنید؟

مائده میگفت با فائزه از راهنمایی بودن و سه ساله همو میشناسن.

گفتم من همه ی بچه های مدرسمون برام اینجورین و حالم داره از این همه آشنا بهم میخوره :)

بذارید پست رو با جمله ای که نمیدونم از کیه، منور کنم:

غروبگاهان در کوچه های خلوت شهر که بوی پیچک هذیان عاشقی میگفت، تو در کنار من آهسته راه میرفتی...

این روزا جدن اینقدر تو خیالت غرق شدم که گاهی وقتا یه جوری میشه که انگار خیالام اتفاق افتادن و الان دیگه خاطراتن... یعنی همینقدر صمیمی :)

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۰۲

نظرات  (۶)

(:
پاسخ:
ای بابا شما چرا همش لبخند میذارین!
احتمالا نفهمیده پاک‌کن توعه. ولی خا منم بودم کلی حرص می‌خوردم. :| 
معرفی دوستات دیوانه‌م کرد. :))))
پاسخ:
خب تو یه پاکن یه کناری باشه برمیداری استفاده میکنی اخه؟ -.- وات د هل!

:)))
به روش میاوردی خب
آخر گرفتی ازش؟
پاسخ:
میدونی، ارزششو نداشت شاید. شاید!
اره نوشتم که، گذاشت پایین صندلیش منم برش داشتم... :)
ولی واقعا که!
عجب آدم پروویی!
پاسخ:
میبینی تورو خدا -.-
زندگی همش همینجوریه!!!آدما همشون اینجورین!
:/
-_- 
:)
پاسخ:
کودوم جوری؟ نوع اول یا دوم؟!
همین دختره ک پاک کنتو برداشت:///
پاسخ:
دیگه... -.- واقعا که. ولی نمونه بارز تفاوت اول پست هست که نشون میده همه هم اونجوری نیستن!

* اسپیس بین ایموج و متن لطفا -.-

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">