جوراب شلواری!
امروز که داشتم اتاق تکونی ابتدای مهر رو انجام میدادم، به هدف خلوت کردن اتاقم و کمدام برای درس خوندن؛ رسیدم به یه جوراب شلواری مشکیای که یادم نبود همچین جوراب شلواریای دارم... یکم دست کشیدم بهش (کاری که همه خانوما هنگام خرید میکنن!) و دیدم چه خوبه پس چرا نمیپوشیدمش؟!
و بعد یه تیکه ی خاکی رنگ دیدم و بعد یکم اون طرف تر دوتا تیکه و... این همونیه که من باهاش ترقه خوردم :) همونیه که باعث شد از همشون متنفر باشم و نخوام ببینمشون :) این جوراب شلواری یادآور گریههای ناخودآگاهمه... فحش دادنام و جوگیر شدنام... یادآور کوچهی تاریکی که عروسی بود و اون کسی که فرارکرد ولی مگه از فکر و منطقم میتونه فرارکنه؟ :) یادآور اینکه چهجوری پذیرایی شد از ما... یادآور اینکه یه سری از مردا چقدر میتونن... آره! آخه به چه حقی؟ بدبخت! زن و بچه داری خودت و اینقدر نفهمی؟ :) من چقدر حرص بخورم از کسایی که بزرگ نشدن؟ کسایی که نمیفهمن؟ از هر نظری، هرررنظری که نگاه کنیم میبینیم اینا همهش زودگذره، عبثه، چیزی نداره جز پشیمونی و باز...؟
یعنی لیاقت منی که اومدم عروسی خواهر تو که البته به خواست خودمم نه و به اصرار بقیه، اینه؟
امیدوارم یه روزی یکم بفهمه فقط :)
یادمه که به خودش فحش دادم، گفتم امیدوارم یکی بزنه تو صورت تو یکی بزنه به دخترت تا بفهمی! سوختنی که ازش خون جاری شد و نفهمیدیم و بعد یهو با دیدن دستم نابود شدم :)))
جوراب شلواری میگه: حتی اگرم جای زخم نمونه خیلی چیزای سادهتری هم هستن واسه یادآوری تجربهها... و جای زخمی که رفته میگه: حتی منی که بهت چسبیده بودم و فکرمیکردی تا آخر زندگیت باهمیم، رفتم... بقیه؟ :)