یه نفره که هی میخوام باهاش حرف بزنم و هی باهم تبادل اطلاعات کنیم ولی میترسم ازم فرار کنه مث بقیه که باعث میشه ساکت بمونم و هی دلم بخواااااااد :| خیلی لعنتی طوره. دچار بیماریم واقعن! -.-
احساس میکنم خیلی فهمیده و باشعوره. ):
یه نفره که هی میخوام باهاش حرف بزنم و هی باهم تبادل اطلاعات کنیم ولی میترسم ازم فرار کنه مث بقیه که باعث میشه ساکت بمونم و هی دلم بخواااااااد :| خیلی لعنتی طوره. دچار بیماریم واقعن! -.-
احساس میکنم خیلی فهمیده و باشعوره. ):
حقیقت؟ بگذار از ابتدا شروع کنم. همه چیز از یکی دو ماه قبل از کنکور شروع میشود. (لعنتی! چقدر نوشتن با این لب تاب کوفتی سخت شده. کی شود عوضش کنیم راحت شوم. چهار سال دیگر نهایتا دیگر؟ بیشتر شود نامردیست.) از وقتی میگویند: بابا بیخیال! اینا همش به خاطر کنکوره! و یحتمل، من تنها تر میشوم. تنها تر یعنی احساسم تنها گونه تر میشود. یعنی درونم کمتر نمایان داده میشود، حرفهایم گلچین میشوند و با خودم کلنجار میروم که نروم، بروم، بیایم، چه چیزی را به چه کسی بگویم و چه چیزی را نه. و آرام آرام فرایند تنها تر شدن پیش میرود. هرچه بیشتر سعی کنم، کمتر میفهمند. البته راستش گفتم خب احتمالا آنها میدانند؛ گفتم کنکور است، گفتم خودم نیستم، گفتم کاری نکنم و بعدا حسرتش را بخورم و بگویم این من نیستم.
دوران را با هر بدبختی و خوشبختی و بیچارگی ای بود گذراندم. خب مگر چه بود؟ شصت ثانیه هایی که یک دقیقه میشدند و شصت تای آنها یک ساعت و بیست و چهار تایش هم که میگذشت فردا میشد. دوباره از اول. از خواب بیدار شو و نگران ساعت باش. ساعت مطالعه ات. کی میخواهی بروی کتابخوانه؟ کدام را بخوانی؟ تمام نمیشد تصمیمات مسخره ای که باید خودت و خودت تنهایی میگرفتی و خودت هم خودت را بیشتر گیج میکرذی و این وسط دلخوشی ها عین ماهی، از دستت سر میخوردند.
باید بیخیال ماهی ها میشدم. سخت ترین کار دنیا. من عاشق یک سری از ماهی هایم بودم. میخواستم داشته باشمشان، نگهشان دارم. ولی نمیشد. نتوانستم. اگر آرام میماندم شاید حداقل گول میخوردند و فرار نمیکردند. ولی من تکان خوردم. معلوم نیست چه بشود. هنوز هم!
I wanna hold you when I'm not suppose to...
گفتم خیلی خب. کنکور است. همش زیر سر این زبان بسته است! تمام که شود، خوب میشود. بعد گذشت. شد وقتی که هزارکیلو چیز مانده بود که هنوز نخوانده بودمشان و باید تموم میشدند و میپریدیم در دوران جمع بندی. تمامشان نکردم. دیدم پرشم خوب است، پریدم. اینجاها که میشود آدم بیخیالی را بهتر از همیشه یاد میگیرد. هنوز هم ماهی هایم را میخواستم. دلم میخواست باهاش هر شب حرف بزنم و ذوق بکنم. نمیشد. باز هم گفتم باشد. به صدم ِ پی پی امش دل خوش کردم و شب ها را با رویا سر کردم. مگر کار من جز این است؟ رویاها و خوشی ها همه را زنده نگه میدارند.
دو هفته آخر قصد کرده بودند بیشتر شوند. ینی اگر بگویم قدر دو ماه گذشت، کم گفته ام. ولی بهرحال هفته آخر که از شنبه انگار دیگر وقت نداشتی و داشت تمام میشد، آمد. بعد سه شنبه شد. گم شدم. احتمالا گم شدن از همان دوران ها شروع شد. که نمیدانستم میخواهم بخوابم یا نه؟ میخواهم چیزی بخورم یا نه؟ اصلا چه میشود؟ من با این همه نخواندم چه میشوم؟ ولی آدم حواسش را پرت میکند. باید بخوابی. باید بخوری. چون میخواهی بخوانی! بالاخره یکی از اینها را بردار بخوان دیگر! هرکدام. فقط بخوان. نگذار همینطوری بگذرد.
از صبح روز قبل کنکور میدانستم که احتمالا شب خوابم نمیبرد. من استرسی نبودم و نیستم. بی خیالی ام زبانزد است. ولی وقتی بی دلیل گریه میکنی، دیوانه میشوی و نمیدانی، خب تبریک میگویم. بعد نیست شب هم خوابت نبرد. از یازده سعی کردم خودم را خسته کنم. بعد رفتم استخر.
احتمالا احساس گم شدن بیشتر حس میشده، چون سعی میکردم خودم را بشناسم. اطرافم را، آدم ها را. این منم. خود من. با درگیری های خیلی کمتر البته. خیلی خیلی کمتر. خلاصه، فرض کنیم بیست بار عرض استخر را طی کردم. 13 الی 16 بارش را زودتر از موعد کار را تمام شده فرض میکردم و بعد یک جوری به آخرش میرسیدم. این اولین چیزی بود که فهمیدم. من هولم! فقط میخواهم تمام شود. فقط میخواهم به آن طرف استخر برسم. هدف؟ شنا کردن. اصلا ربطی به رسیدن به آن طرف ندارد. فقط یکی از مراحل است. فهمیدم باید یاد بگیرم که ببینم چه میخواهم و همه این چیزهایی که شعار گونه میگویند. نمیدانم به فرایند کنکورم هم کمک کرد یا نه. اما اگر با دقت نگاه میکردم احتمالا کلی مثال دیگر از همچین کارهایی در زندگی ام پیدا میشدند.
بعد از ظهر به مسخره ترین حالت ممکن میگذشت و من بعد از آن همه فعالیت، هنوز خوابم نمی آمد. اتفاق خاصی نیوفتاد. فقط یک نفر توانست یک کار هیجان برانگیز طور انجام دهد و آن هم نگار بود و زنگ زدنش. من وقتی انتظار ندارم، بهترین اتفاقات می افتند. فقط باید یادش بگیرم. پیش بینی نکنم و منتظر نباشم و نخواهم اتفاقی که مرتبط به خودم نیست و عاملش نیستم را بیاندازم. این را که حل کنم، زندگی ام 70 تا 80 درصد شیرین تر میشود. فقط برای خودم باشم و بگذارم اتفاقات بیوفتند. خب یعنی بیخیال روابطم شوم؟ البته میدانم معنی اش این نیست. ولی در روابط صمیمی چه؟ خواهی نخواهی، یک کم، فقط یک کم هم انتظار داری. آخرش نمیشود. میشود؟ نمیدانم. حالش را ندارم بهش فکر کنم. نمیخواهم تصمیمی بگیرم و عقیده برجای بگذارم. باید در رابطه با آن بخوانم تا بتوانم درست تصمیم بگیرم.
روابط صمیمی... نگویم بهتر است. تهش میشود: آخ دلم! :(
کمی دیگر که بگذرد، کمی بهتر میشوم. فقط نمیدانم تهش چه میشود. کی میماند و چه کسی را از دست میدهم. چیکار میکنم و چه چیزی را یاد میگیرم.
گفتم یاد گرفتن! پست خیلی طولانی شد فکر کنم. نگویم میماند ولی. هر کدام از اطرافیانم حداقل قصد کردند یا میروند یک کلاسی. من حاضر نیستم حتی کلاس ورزش یا نقاشی بروم. فکر میکردم مشکل دارم و قرار است عقب بمانم. ولی به قول مامان، خارجی ها میخواهند استراحت کنند چکار میکنند؟ میروند یک جا که هیچ چیزی نباشد. حتی گوشی شان را هم نمیبرند. ساعت مچیشان را هم نمیبندند (من هم از بعد کنکور نبستم). نمیتوانم بروم وکیشن، ولی میتوانم حداقل در قید و بند ساعت و مشخص بودنش نباشم. میتوانم آهنگ بگذارم و با خودم وقت بگذرانم و تا میتوانم از آدمها دور شوم. طبیعت ندارم ولی میتوانم گل آب دهم، میوه بچینم و آشپزی کنم. میتوانم به جای فلسفه ی زهرماری و زندگی لعنتی، داستان های عاشقانه بخوانم و فیلم هایی ببینم که اسمشان آبکی است و میتوانم از خفن بودن و روشنفکری و فکرهای بالا فاصله بگیرم و زندگی کنم و یادش بگیرم.
دیدی؟ میخواهم من باشم. نه تحت تاثیر و در تلاش برای چیزهایی که از من نیستند :)
هر آدمی که بار اول باهام حرف میزنه، خوبه. خیلی خوب. میخواد شنونده حرفام باشه، کمکم کنه، راهنماییم کنه و همه این چیزای خوب خوب خلاصه. حالا دیگه این قضیه اینقدر تکرار شده، که من امیدی ندارم. نمیخوام بگم به این یکیم امیدی ندارم، چون خیلی مهربون بود. مهربون تر از چیزی که تصور میکردم. میگفت نرم کلاس برگردم راجب منم همین فکرو بکنی؟ حتما حرف میزنیم؟ نمیخوام فکر کنم اینم اولشه. اصلا و ابدا. به قول خودش، آدم باید فقط اهمیت بده دلش چی میگه. کاش یکی بود که همش پیشم بود و بهم میگفت ببین! با این دیدگاه میتونی خیلی ساده تر بگیری! منتها همشون بعد یه مدت میپرن. هیچکودوم نمیمونن. بموننم با اون اهداف اولیه نیست :///
یه روزی خوب میشم، امیدوار میشم، و اینقدر به همه بدبختیا فکرنمیکنم که سرسام بگیرم. در نتیجه خوشبختی منم میشه چیزایی که دوست دارم بهشون برسم و داشته باشمشون. خودم و خودم. میگفت خوشبختیش اینه که کافه ای داشته باشه ک وقتی کسی توش نیست تار بزنه. که آموزشگاه بزنه. وقتی میگفت من گم بودم... من چی؟ هیچی. لعنتی. این خط این نشون. این من اینطوری نمیمونه...! :)
Let's start being hopeful again... :))))
فقط دوست دارم بگم من همونیم که اگه بدونم ناراحتی بغلت میکنم و هیچی نمیگم. چی میگن؟ خودش بخواد حرف میزنه؟ آره. سعی میکنم نفهمی؛ ولی اگه گریه کنی منم پا به پات اشک میریزم. غمش اینه که نیستی. نیستی...
+به علت اهمیت از گفتن بقیه موارد صرف نظر شد.
فکر کردم بعد از کنکور میام راجبش مینویسم، راجب روز قبلش مینویسم، و از تفکراتم میگم! ولی تهش حالا اصلا اعصاب ندارم. یه حسی از درونم به شدت عجیبی میگه چقدر همه چیز تعفن آوره! دوست دارم سکوت کنم و هیچی نگم و الان ک تازه گوشیم اومده دستم یکمی سختمه. فک کنم دوراهی انتخابه. میتونم وابسته شم دوباره و میتونمم نشم. که احتمالا دومی رو انتخاب کنم. تا میشه و میتونم!
باورم نمیشه این همه انزوا طلب شدم...!
آم... به کودوماتون گفدم بیاین بهتون بگم چطوری بخونین؟ میخواین صبر کنین نتایج بیاد :دی. خود مختارین البته. منم کلا در خدمتم :))))
بعد اینکه بچه ها مرسی که کامنت دادین، مرسی که روزای قبل از کنکور از حال و احوالم پرسیدین و با اینکه من دیر به دیر میومدم ولی بازم بودین. مرسی که بعد از کنکور حتی به یادم بودین! خیلی خوشحال شدم. واقعا میگم. یه دورانی بود که میگفتم اینا مسخره بازیه و عصبی میشدم از حجمش اما الان عوض شدم. برام مهم شدن :)))
خلاصه ک ... شاید فردایی وقتی نوشتم از کنکور بیشتر. دلیل محکمش اینه ک لب تابم فقط صفحه ورود رو میاره و با زدن دکمه ورود نمیره تو :/// منم با گوشی چندان راحت نیستم -_-
+ فک کردم پویش بیان رو امروز مینویسما، بعد هزار سال. ننوشتم. -_-
سوشال مدیا در حدی جذابیتشو از دست داده ک چک کردن و دیدن همه جا بیست دقیقه در روز طول میکشه. تازه خودمو بکشم میشه نیم ساعت. خدایا منو در همین حد نگه دار! :)
پنج روز مونده به کنکور و تنها چیزی که من الان دلم میخواد بعد کنکور انجام بدم چیه؟
اتلاف وقت
اتلاف وقت
اتلاف وقت
بعد ک ب اندازه کافی حوصلم سر رفت فیلم دیدن!
حتا اعصاب کتاب خوندنم موجود نیست.
آه مای گاد!
ینی صب تا شب فقط دراز کشم. ^_^
هزار تا دلیلم دارم ک چرا دلم نمیخواد گوشیمو بگیرم و چقد عص اعصابشم ندارم حتی! ولی خب چاره چیه؟ :دی!
(بعد تازه به طرز وحشتناکی دلم روابط احمقانه میخاد (!!) و اصن از اون آدمایی نیسم ک ب راحتی تن ب چنین روابطی بدم و الکی ملکی ی چی بگم راه بیوفته!! :/ آی لنت. لــــــــنت.)
از ی طرفم دلم میخاد ریپلی گیم کنم. از اول. کاش امسال پارسال بود. تازه الان میفهمم باید چ کارایی میکردم. با اینکه از اول میدونسم دلم برا مد و دبیرامون تنگ میشه و سعی کردم از این سال نهایت استفاده رو بکنم ولی بازم دلم میخواد. و هرچیم بم میگن یونی بیشتر خوش میگذره نمیتونم قبول کنم ک اتحادی مث اتحاد کلاسمون باشه! من حتا وقتی رفتم راهنمایی دلم میخواست برگردم دبستان و بیشتر با مداد رنگی گوشه های دفترم گل و بلبل بکشم. بیشتر از رنگا استفاده کنم. حالا اینکه کلا دلم میخواد برم از اول هفتم رو بخونم و همه اون سالها رو دوباره تجربه کنم (حتا همونطوری و با همون تجربه های مزخرفم. ک چقد سخت بود!) !! :/ از طرف دیگ ی حس درونی میگ خاک بر سرت با این ساعت مطالعت تو میتونسی تک رقمی شی. یو ایدیت استیوپید. اه اه ننشسی دو ساعت بیشتر بخونی؟ مرگ من ی بار ده ساعت میخوندی ببینی چ مزه ای میده عصن -.- آه. اعصاب ندارما! نیاین بگین دیدی گفتم حسرت میخوری! ب درک اص. واقعن میگم. گوری باباش. گوری بابا همه چی! ^_^ ولی ناموصن دیگ کی کادرو مجبور کنه ببرنشون اردو؟ کودوم کلاس شب ولنتاین بره بیرون و از تو مینی بوس برا دخترای با شکلات و بادکنک و قلب قرمز تو ماشین دوست پسراشون دست تکون بده؟ عصن دبیرا ب کودوم کلاس بگن شما همتون تهران قبولین؟ :( برا کودوم کلاس وویس کارمند گوگل تو سوئد؟ سوئیس؟ رو بذارن ک امید بدن؟ سر کودوم کلاس بگن من امسال احساس میکردم هر چی میگم شاگردام خوب میفهمن؟ سر کودوم بگن من میخواستم حتما با دوازدهم ریاضی کلاس داشته باشم من خیلی اینارو دوست دارم نمیشه ببینمشون ولی باشون کلاس نداشته باشم ک! کودوم کلاس از دبیرا بپرسن تو یونی با کیا آشنا شدن و از پسرا بپرسن؟ از استادای مرد راجب معشوقشون بپرسن؟ شرط ببندن و استادو مجبور کنن ناهار بده؟ :(( احتمالا دیگ گلسایی نیست ک همه چیز ب کتفش باشه، حجت سی ثانیه ای نیست، ک فک کنه از همه بیشتر میدونه و منطقی بازی دربیاره، یاسمینی نیست ک شیطون باشه و اسکل بازی درآره، مهدیه و سمیه نیستن ک همش باهم چت کنن و دهنمونو صاف کنن و بهم نامه بدن، فری نیست ک دلقک بازی در بیاره وسط کلاس و مجلس گرم کن باشه، مینایی نیست ک غایب کنه و همه به خاطرش برگه سفید بدن، مریم کاظمی ای نیست ک بره پا تابلو و ما بگیم یا ابولفض باز این -.- و بگیم ناموصن تا چارسالگی روسیه بوده؟؟؟؟ ناموصن لندنم رفته؟ و پوکر شیم! مهشیدی نیست ک همش مشقارو نوشته باشه و بره پا تابلو سوالارو حل کنه، مهسا چی؟ سوالای حل نشدنی رو کی حل کنه؟ کی مث مریم مکاری زاده تو یه سال اول فصل اول کتاب اوج خفنیت خودشو ثابت کنه و الگو دنباله ایو کشف کنه ک هیشکی نکرد؟ ممد! اوه مای! کی دیگ عین اون اعصابمونو خورد کنه حرص بده واقعن؟ حتا فاطمه مهدیم نیس ک مائده پاشو بزنه ب صندلیش و حرص بخوره! و حسنا نیست ک سر اینکه کی خودکاراش و رنگاش بیشتره حرص بخوریم. از ی سریام ننوشتم. ن اینکه چوم طوری باشم. فقط خستم. خیلی خستم. هیچوقت اینقدر خسته نبودم! بیلیو می!
و بالاخره این ماه عزیز فرا رسید!
+ خب برا اینکه پست مفید باشه باید بگم که اگه مث من عاشق آهنگین ممکنه مث من در نگاه اول عاشق این سایته بشین! :
در نگاه دوم نمیدونم. بعدا توش گشتم اطلاع میدم :دی