یادداشت‌ها و برداشت‌ها

اینقدر فیلم دانلود کردم که بالاخره نتمون تموم شد. الان اینقدر خوشحالم! :)))) تا بی نهایت حتی! حالا میتونم فیلمارو ببینم تا وقتی که دوباره شارژ بشه :)

+ آیا انسان ها از احساس کردن زیادی، خواهند مرد؟ مثلا ممکنه من از شدت حسادت یا فضولی بمیرم؟ :/ فک نمیکنم. چون اینطوری آزاد میشم. تازه فضولیه... آخ. لااقل حسادته یه چیز قطعیه. مثن وقتی فضول میشم هی میگم نه! تو نباید بری ببینی! نه، تو اگه بفهمی اعصابت خورد میشه! نه! فلان بهمان. ولی یه چیز ته دلم میگه مثن من باید بفهمم رلش کیه و بشناسمش! بعد بش میگم خفه شو! به ما چه :/ بعد میگم ن اگ بفهمم کیه ک اذیت نمیشم؟ خلاصه دیالوگ پایان ناپذیریه. نمیرم چک کنم. به کتفم (:

+ چشمم از صب درد میکنه. نمیسوزه ها، درد میکنه. تا تو پیشونیم. اه -.- 

+ دو روزه صبحا وقتی بیدار میشم به خوابیدنم ادامه میدم. بعد اتاق من یه طوریه کا ساعت نه و نه و نیم و اینا نور میوفته رو تختم و دقیقا رو چشمم. تو نورگیرم ک خب سنگه، ک خب زمان این اتفاق با کمک بازتاب بیشترم میشه. بعد پامیشم میرم تو اتاق داداشم میخوابم یا مامان بابام. تا ده و نیم یازده. امروز به مامانم گفتم تمام سوراخ های وجودیم که به خاطر کم خوابی به وجود اومده بود داره پر میشه :))) 

+ گفتم مامانم! اصلا دقت کردین رابطه مادر/پدر - فرزندی، چقدر ویرده؟ خیلی جالبه! و خیلی هم متفاوته. مثلا مامانه بای دیفالت عاشق بچشه. هنوز ندیدتش یا هنوز نمیشناستش. مثلن من الان وقتی یه مامان و بچه تو فیلم میبینم ک رابطشون خوبه خیلی خوشحال میشم. یا وقتی یه تینیجر میبینم که نمیخواد با بابا مامانش در ارتباط باشه ناراحت میشم. خیلیم ناراحت میشم! گریم میگیره. میگم نکنه بچه منم اینطوری شه؟ :(((( تا قبلش میگفتم من بچمو آزاد میذارم و فلان و بهمان. الان دیگ نظرم این نیست. الان حاضرم همه چیزو ول کنم، خودمم گوشیو ول کنم، تا یه فضای سالم برا اون بوجود بیاد. ن اینکه از چهار سالگیش بخواد بشینه با این بی صاحابا بازی کنه -.- بعد مثن مامانه، نه ماه تمام هرجا میره، با خودش بچشو میبره. تا دو سال همش خودشو وقف اون میکنه تا بزرگ شه. عوضش بچه هه هم عاشق مامانشه. سالهای اول خب سالهای شکل گرفتن رابطست و خب این رابطه به خوبی بیشتر وقتا شکل میگیره تا بچه بتونه احساس امنیت کنه و بعدا هم توانایی برقراری رابطه و اعتماد کردن رو داشته باشه. عشق بی نهایتی که دریافت میکنه باعث میشه هم بتونه پذیرای عشق باشه هم بتونه به کسی عشق بورزه. ولی مامان اولین آدم زندگیشه. به مامانش میخنده. هرکاری داره به مامانش میگه. با همه بازی میکنه، تو بغل همه میره، ولی تهش؟ مامان :) حتی وقتی هزار سالش میشه و مامانش هزار و پونصد سالشه، بازم میاد پیش مامانش. اصن واسم خیلی عجیبه. بعد مثلا بابابزرگ من هر هفته میره سر خاک مامانش. خب؟ همین که اونجاست حس خوبی بهش میده. با اینکه مامانش مامان خوبی نبوده و اذیتش میکرده. با اینکه با زنی ازدواج کرده که دوسش داشته. بچه داره، نوه داره، رفیق داره. ولی هفته ای یه بار میره پیش مامانش و اروم میشه. منم وقتی ناراحتم میرم پیش مامانم میخوابم :) بعضی وقتا میگم چیشده و کمتر وقتی نمیگم. اونم همینطوره. و خب ببین چقد یه رابطه میتونه کیوت باشه واقعا؟ خود مامانمم هر روز میره پیش مامانش. :))))))) عرررر (:

+ بعضی وقتا دلم میخواد یه خواهر داشته باشم. ولی! بیشتر وقتا میدونم ک من اونقدر عتترم که باهم دعوامون میشه و اصن کیوت میوت نیستیم و مث بقیه باشیم.خوبه که نیستی! از دور دوست دارم ولی :) (قرار بود اسمش پانته آ باشه. پریسا پویا پانته آ نیما. ولی وقتی پویا به دنیا اومد دنیا بهم ریخت :))))) مث من اروم نبود. (:)

+ دارم دختری با گوشواره مروارید رو میخونم. اون که تموم بشه میرم سراغ کتاب خانوم معین :| اصن شرمم میشه اینقدر دیر شده! ولی خب. چشممم درد میکنه همچنان -.- 

^-^

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۲۶
Mileva Marić

دلم میخواد برم رو پشت بوم... 

و سیگار بکشم

و سیگار بکشم و اشک بریزم

تا وقتی که بتونم خورشید رو ببینم...

ببینم که آسمون سیاه، سورمه ای میشه، بعد کمرنگ تر، و بعد آبی میشه و بعد با زرد ترکیب میشه...

دیده بودی؟ 

وقت غروب

تو پاییز و زمستون... دیدی؟ 

ابرا قرمز میشن... دیدی چقدر قشنگه؟

دیدی بعضی وقتا، صبحا؟ ماه پیداست. تو آسمونه. دیدیش؟ 

دوست دارم بشینم رو پشت بوم و اشک بریزم...

سیگار ندارم...

نمیدونم، شاید خوابم نبره...

و خب، رو پشت بومم نمیرم...

فقط اشک میریزم... 

تو که نمیدونی. کی میدونه؟

یه پست رمز دار هست، رمز داره چون نمیخواستم من ضعیفو کسی ببینه...

با کلی کلمات پیچونده در هم از حرفام، و تهش نوشتم: 

وقتی پا میشدم زمین خیس بود...

حالا چی؟ 

متکام قراره خیس بشه؟ 

صبح بیدار میشم، میبینم خیسه هنوز؟ 

صبح میشه و بیدارم، و هنوز دارم اشک میریزم...؟

نمیدونم...

حتی نمیدونم چه حسی دارم...

خسته هم نیستم! عجیبه، نه؟

تو که نمیدونی...

شاید یه روز یه نامه بهت رسید، با کلی صفحه، و برات نوشته بودم... 

اینا همش رویاست ولی، مال فیلما...

بالاخره که باید... هیچی. ولش کن... :) 

تو که هیچی نمیدونی :)))...

#REAL!

#SO_GODDAMN_MUCH...!

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۷
Mileva Marić

صبح مامانم از خواب بیدارم کرده میگه: خانوم معین اس ام اس داده من امروز تا ساعت یازده بیکارم. میخوای بیای فیلم ببینیم؟ و من اصلا شوک بودم که گاااد چقدر سریع و اصن هی وای من! چرنوبیل رو ریختم رو فلش، یه کیک و چای خوردم و زدیم به چاک جاده! :دی! ولی خب بگم براتون که خود اس ام اسم دیدم و نوشته بود امروز پایه های دوستیمونو بتون ریزی کنیم :) بعد که زنگو زدم و آیفونو برداشت گفت: بدو بدو سیمانا رو درست کردم بریزم رو سرت. وسط بارم یه بار گفت که ظهر رفتی سیمانارو آب بده که سفت بشن :دی 

بعد خب میخواست لب تابو وصل کنه به تی وی، گفتم چه کار سختیه آخه :| فلشو بزنین تو تی وی. بهش گفتم من همه زندگیم کاشف بودم. بقیه حالشو نداشتن ولی من مینشستم و میگشتم و ور میرفتم و یاد میگرفتم و بعد به بقیه یاد میدادم. بعد گفت خب خوبه و خیلی خوبه و این حرفا، و تو دختری و خونه ای که توش پسر باشه میشه مثل ما و حالشو ندارن :| نگفتم که اشتباه می‎زنه و مال من ژنیه و بابابزرگمم همینطوره. بعد که برام سخت بود، چون مارک (؟!) تی‎ویشون با ما فرق داشت. ولی خب تهشم این شد که مینوشت فایلی نیست. :| دیگه خلاصه دیدیم فیلمو. قسمت اولو. بعدم نشستیم حرف زدیم.

یه چیز جالبشو بگم. میگفت هر آدمی، یه جهانی داره. ولی ما وقتی میخوایم با یکی دوست بشیم میخوایم اونو بیاریم تو جهان خودمون و مثل خودمون کنیمش. برا همین هی ازش ایراد میگیریم. (داشت دقیقا بیانی دیگر از تئوری انتخابو میگفت :|) میریم تو جهانش و پرچم قرمز میذاریم تا بیاد تو جهان ما و پرچمشو سفید کنه. (یعنی خودشو عوض کنه و مثل ما بشه) ولی ما باید بشینیم و جهان های همدیگه رو بشناسیم و اشتراکات رو پیدا کنیم تا باهم بمونیم و تفاوت هارو پیدا کنیم تا اینکه یه دنیای جدیدی رو ببینیم و ببینیم بقیه چطورین. ما نمیتونیم بریم تو دنیای همدیگه. مثال هم زد. گفت بای دیفالت با هم سنی هات اشتراک داری. درسای مشترک و این حرفها. فعالیت مشترک با هم دارین. ولی مثلا با مامان بزرگت نداری. و مثلا میری خونشون و بعد میگی من بیکار بودم اومدم اینجا؟ در حالی که میتونی بری دنیاشو بشناسی. یا خالت. گفت باورت میشه دلم برا خالت تنگ شده؟ و من تعجب کردم! گفتم ارتباطتون خیلی کم بوده که! گفت خب یه بار باهم رفتیم کوه! :| بازم کم بوده انی وی، ولی من نگفتم. بعد گفت ولی وقتی اشتراکه پیدا بشه دیگه اینطوری نیست. مثل من و تو که اشتراک پیدا کردیم: فیلم دیدن. تفاوت داشتیم وقتی تو میگفتی فلش رو وصل کنیم و من میگفتم لب تابو، بعد من گذاشتم تو کار خودتو بکنی و منم کار خودمو (داشت با لب تابش داستان ادیت میکرد یا میخوند یا همچین چیزی) و تهشم ما به اشتراکمون رسیدیم و فیلم دیدیم. گفت ما اصلا سعی نمیکنیم دنیای همو بشناسیم. بعد ازش پرسیدم خب بعد کلی مدت بازم میشه دنیای یه آدمو شناخت؟ همون خالم مثلا. و گفت آره. آدما در حال تغییرن. و تو هر روز یه آدم ِ جدیدی و کلی لایه های پنهان داری. بعد گفتم خب نمیشه اون دوتا آدم یه جهان جدیدی بسازن و باهم برن توش؟ گفت چرا. بعد کلی وقت. وقتی مثلا تو هی اومدی و رفتی و هی باهم فیلم دیدیم میشه :)

آی ویش شی واز 18 اند وی ور فرندز ): 

شروع بحثم اینطوری بود که بهش گفتم من خیلی عجیب غریب نیستم؟ گفت: نه تو تو دنیای خودتی و یه آدم متفاوتی ((((:

+ از وقتی برگشتم تا الان داشتم پست میذاشتم. ://// واتس رانگ وید می؟ حس میکنم کلیشم یادم رفت. این وسط شارژ لب تابم یه بار تموم شد و لب تاب خاموش شد :|

+ رفتم مقوا آبرنگ گرفتم 50*70 و گرم بالا، و چرا اینقدر گرونه؟ :| از قلمو گرون تره! :| وات د هل؟

+ کاش گوشیم ب وای فای اتصال پیدا نمیکرد :/ 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۸ ، ۱۵:۱۵
Mileva Marić

1- آقا دیروز. مامان منو اینا میواستن برن شهر کاغذ دیواری ببینن. و بعد برن نمایشگاه مبل و دکوراسیون داخلی. منم میخواستم نرم. هرچقدرم یه صدایی تو مغزم میگفت میخوای بمونی خونه چیکار کنی؟ ممانعت میورزیدم و میگفتم خوش نمیگذره که. (دوباره خر شده بودم :|) بعد یوهوع! مامان عزیزم درومد بهم گفت که آره هی میگی مسافرت مسافرت، دو ساعتم با ما نمیای بیرون و اصلا تو نیای من راحت ترم و اینا، و اون جمله آخریو که گفت من بسار پوکر گشتم. و گفتم آخه وات د هل. بعد گفت آره اونی که میخواستیو بهت گفتم حالا نیا :| انی وی، من رفتم دنبالشون و تو پمپ بنزین، بابام که در باکو باز کرد گذاشت رو صندوق، داداشمم رفت ک در صندوقو باز کنه یه چیزیو بذاره توش، که در باک گیر کرد اون وسط (!) و خب کلید ماشین کج شد. بله. و دیگه ایشون نرفتن تو جاشون و از قضا فرمون ماشین نیز قفل بود. بعد کلی گشتن و چکش یافتن و اینا، که کلیدو صاف کنن ولی انی وی بازم نرفت تو و خب فک کنم الکتریکیه. منم خیلی هپی طور بودم که یه اتفاق افتاده و برام جالب بود. (علاقه وافر به اینجور اتفاقاتی که آدم بعدش باید بیاندیشه فک کنه و راه حل بیابه ولی در عین حال مهم و کشنده نیست چندان دارم!) خلاصه پدر گرام رفت خونه و اون یکی کلید ماشین رو آورد و رفتیم. اولا که چخبره؟ اینقد شلوغه؟ :| چرو همچین شده؟ :| تعه. بعد که رفتیم نمایشگاه، با توجه به رنگها فهمیدم که برا مبل احتمالا من آبی خیلی روشن با ترکیب کمی از سبز رو، و زرد، و زرشکی، و کوسنایی که رنگی باشن، یا روشون ازین طرح ماندالا طورا باشه، خیلییییی دوست دارم. چیزایی که مامان بابام میپسندیدن اصلا باب میل من نبود. :/ (همونطور که الان خونمون نیست. هیجاش -.-) ولی خوب شد رفتم! دیگه تو خونه نمیشینم تا میشه. پرامیس :)

2- داداشم چند سال پیش (شاید یکم زیاد باشه. ینی زیاد که هست چون یادم نیست کی باشه) رفت کتابخونه کلاس داستان نویسی و این حرفا. داداشم خیلی آدم عجیبیه و اصلا اینطوری نیست که شبیه بقیه بچه ها باشه. و خب خانومی که باهاشون بود جذب پویا شد و میگفت مثلا یه روز به بچه ها گفتیم که آرزوتونو بنویسین رو کاغذ و پویا نمینوشته، بعد بهش گفته تو ارزویی نداری؟ گفته نه. بعد نهایتا گفته من یه آرزو دارم و اونم مرگه! و خب دبستانی بوده :/ به هرحال این خانومه که فامیلش خانوم معینه، معینیه فک کنم، ولی به هرحال، یه طورایی پیگیر کار پویا میشه، هی بهش میخواد نزدیک شه و پویام اینطوری نیست که به راحتی بذاره بهش نزدیک شن و صبر ایوب میخواد این بچه، و این خانوم میاد با مامان من راجب پویا حرف میزنه و میگه خیلی با استعداده و فلانه و نذارین از دست بره، و با من حرف میزنه و میگه باهاش دوست باشم، باهاش خوب شم، نه یه بار، نه دوبار و نه سه بار، و خلاصه مامانمم عاشق این خانومه میشه و ما باهم به گونه ای صمیمی میشیم! و هنوز که هنوزه میریم خونه همو میایم و حتی برا خانوم معین تولد میگیریم و این حرفها. انی وی، ایشون یه گفته ای دارن که میگن اون ابتدا من اینطوری بودم ک اخه این زنه چیه مثن و اینا و اصن میومده میرفتم تو اتاقم! (من همیشه تو اتاقمم ولی برداشت ملتو 😂) و بعد که یه بار رفتم دیدم که نه بابا! خب کتاب نوشته بود و کلی ادم جمع شده بودن و از اصفهان اومده بودن و این حرفها و دیدم ک شط مادر، عجب! بعد یه روزم مامانم گفت خانون معین یه اتاق داره، پررررر کتابه تا سقف! گفتم خب منو باش دوست کن تا به کتابخونش دستبرد بزنم 😂. ایشون امروز صب باز اومده بودن خونمون. بعد قبلا شوهرش شهید شده و دوباره ازدواج کرده و سه تا پسر داره کلا ک یکیشون تخصص داره ریشه دندون، یکیشون دام پزشکه و یکیشونم رفته تهران و از رشتش انصراف داده و کنکور هنر داده و رتبه ۳ کشور شده و داره سینما میخونه. آدم میمونه که چطوری یه انسان میتونه اینقدر شکوفا کننده درجه یک استعداد ها و پشتیبان باشه واقعا. و صبور، و اینکه همه دوسش بدارن یهو، و بخندن به کاراش ولی براش مهم نباشه :))))) میخوام بدونین که اصلا جوون نیست و وقت نوه دار شدنشه. حرف من شد و بعد کنکورم و اینا و مامانم گفت که من گفتم منو با خانوم معین دوست کنید، گفت پریسا؟ مگه ما دوست نیستیم؟ من شنبه ها صب و چهارشنبه ها صب وقتم خالیه، بیا خونمون، بیا فیلم ببینیم اصلا. گفتم اره فیلمم میبینم و روزی یکی و این حرفها. گفت روزی یکی؟ تو الان باید روزی ده تا فیلم ببینی! بعد قضیه سریال و اینا شد و گفت من گاتو دیدم. مادر منو میگی؟ اصن شوکه شدم 😂 گفتم من دو فصلشو دیدم. خلاصه که، خیلی جالبه. فک کن ۶۰ سال اینا باشی و اینگونه باشی و گوگولی *_* 

3- گایز؟ به دلیل اینکه تعداد زیادی انسان بهم گفتن کامنتارو باز کنم و حتی برا پست قبلیم نوشتین بالاخره کامنتا باز شد، با اینکه خصوصی بود، من محض رضای خود خدا و جامعه بلاگستان، شعور به خرج داده و کامنتارو باز میکنم 😁واقعا عجیب بود این همه بگین :))) هپی گشتم :)

4- دقت کردیت هنوز خودشناسی نکردم؟ لعنت بهم. 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۲۹ تیر ۹۸ ، ۱۴:۲۴
Mileva Marić

یکی بیاد کامنت بگذاره صوبت بنماییم خشنود شیم. :) 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۲
Mileva Marić

1- بش گفتم چرا لست سینت هزاران سال پیشه؟ بعد از اینکه شمارشو گرفتم. بعد گفت چون کسیو ندارم باش حرف بزنم. گفتم خب واتساپم که همینطوره، گفت خب فیلترشکن بالا نمیاد. انی وی، اصلا واقعا خسته شدم واقعا. آخه من چرا باید چک کنم؟ چیو چک کنم؟ لست سین ملتو؟ بعد از خودم میپرسم که واقعا چرا میخوام برم فلان جا؟ بعد به خودم میگم برای خودت دلیل میاری، وابسته به بقیه هم نباشه. بعد مثلا میخوام برم و واقعا دلیل دارم. ولی دلیلم اینطوری نیست که معنیش این باشه ساعتی یه بار چک کنم. میخواستم از همشون برم، ولی بیخیال. باید یادگرفت که زندگی کرد دیگه. زندگی کرد. اوکی؟ زندگی! زندگی معنیش سوشال مدیا نیست. توی خر میری سوشال مدیا که با ملت در ارتباط باشی و حرف بزنی ولی مسخرست. ول کن دیگه. خجالت بکش با این هیستوریت ترس از تنهایی داری :) تو که تنها باشی بست ورژن خودتی :*

2- خب واقعا نمیدونم واقعا میخوام رمز دار کنم یا نه. احساس میکنم جلوی ارتباطات (همون چیزی ک میخوام) گرفته میشه. نمیدونم بابا. اه. به درک. به درک که ملت اینطوری از حال و احوالاتم خبر دار میشن :| (او موود ثابتی نداشت) ولی تا الان یه سریا ریختن. چی بگم بقیتون بریزین ببینم چن نفر میمونن؟ :)))

3- من یه کار زشتی کردم الان، واقعا دست خودم نبود خب. ولی کردم. بعد خیلی کوفتیه، دلم میخواد خجالت بکشم ولی شور میشه! :| باید لت گو کنم. ولی نمیره بیرون از تو این ذهن!

4- من رسمن اعلام میکنم که به حدت و شدت عجیبی رو تیموتی کراش دارم. چی میشد بام رل میزد؟ :| اگ ازدواج میکرد که شهروند آمریکاییم محسوب میشدم. فقط 

نوشته هام پریده. ینی خوشم میادا هر شب یه کاری میکنم خودم که خودمو بفاک عظما بدم. اه -.-

انی وی، تا یادم باشه مینویسم. اصولا چون با نوشته هام تخلیه ذهنی میکنم ممکنه چیزی یادم نمونده باشه. نویسنده که نیستم قبلش فک کنم! 

ولی انی وی، ادامه مورد چهارم! فقط نمیدونم چرا نقشایی که بازی میکنه همشون شخصیتشون یکیه. همشون کتاب زیاد میخونن، حداقل سیگارو میکشن و یه طورایی هنرین. حالا میدونم به خاطر اندامشه تا حدودی ولی خب استعداد بچم هدر میره. ولی کراش کراشه. حتی اگه بهش نقش جدید گونه ندن. :/

5- چی نوشته بودم؟ یکیش یادمه راجب این بود که آی نید عه گرل فرند. عه ریل وان. که همش باش حرف بزنم و همش بام حرف بزنه و تو حلق هم باشیم. حالا چرا دوست نه؟ نه به خاطر روابط جنسی، که به خاطر حجم صمیمیتی که نیازمندم :) چند وقت پیش تو همون کانال پرایوته نوشته بودم که دلم برا اینکه یکیو بغل کنم و شب کنار هم بخوابیم تنگ شده. دلم برا اینکه بشینم یکی بهم تکیه کنه، برا اینکه یکی باهام حرف بزنه بگه به کسی نگفتم تا الان تنگ شده. لعنتی. گاد دم ایت. داشتم میگفتم کاش یکی بود میومد باهم میرفتیم قلم مو و مقوا میخریدیم که من برم به نقاشی پناه ببرم. نه اینکه نداشته باشم. ولی خریدنش حال میده :) انی وی؛ دفعه قبل خیلی بیشتر نوشته بودم. نمیدونم چی نوشته بودم؟! ولی به هرحال پری، باید زندگی کنی. خاب؟ بیخیال! باید زندگی کنی نه چیز دیگه ای. نه کار دیگه ای. نه اینکه نگا ساعت کنی از صب که پامیشی تا دوازده شه و بعد شیش شه و بعد شب بشه و بعد بتونی بخوابی و بعد خوابت نبره. لعنتی، این تو نیستی. نیستی... 

امیدوارم که سریعا رل گرل فرندم پیدا شه تا زندگی شیرین شه. :) حالا درسته من هنوز منبع درآمد ندارم، ولی مهم نیست پیدا میکنم. تو پیدا شو، منم پیدا میکنم. :( 

خیلی بیشتر بود، اه. به کتف بی اهمیت ترین انجناس بشر. (همچین کلمه ای هست یا فقط تو خونواده ماست؟)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۲۱:۰۷
Mileva Marić

1- اگه من دیگه همه پستامو با رمز نذاشتم من نیستم. چند روز پیش داشتم با خودم فکر میکردم که چرا وبلاگ مینویسم و چرا تو دفترم نمینویسم و انی وی من هزار جا مینویسم، یه سری چیزارو تو دفترم مینویسم (موردم داشتیم که انسان ها بهش دست پیدا کردن و خوندنش ولی خوشبختانه هیچکس چیزی از توش نمیفهمه :) بعد از اینکه تعداد از یک نفر که نفهمیده بود فراتر رفت، دیگه واقعا خیالم راحت شد. جاشم بذارم ککم نمیگزه :))) یه سری چیزارو هم تو یه کانالی مینویسم که پرایوته و فقط خودمم توش. بعضی وقتا فکر میکنم یهو یکی پیدا میشه که بخوام ادش کنم تو اون کاناله و بخونه همشو، یا دفترمو بدم بهش بگم بیا :) ولی یه وقتاییم مث الان فک میکنم ریلی؟ نه. دیگه تو بزرگ شدی و زندگی مزخرف تر از اونیه که فکر میکردی پس نمیشه همه رو به یکی گفت. نه من کسیو اد میکنم اونجا و نه هم چیزی! 

2- من اینقدر بدم میاد یکی حرف نزنه. دارم با خودم دائما کلنجار میرم که خب تو بلاگری، اگه میخوای همه چیزو بنویسی، بنویس. بقیه که میخونن بلاگر نیستن! ولی نمیتونستم خودمو قانع کنم. هیچی دیگه. خود گول زنی بود واقعا! یعنی خب آدم تا یه وقتی میتونه خودشو خر کنه. نمیدونم شاید بیشترم بتونه. به هرحال این یه موردو نمیتونم. (نه مائده، دلیلش تو و دلخوریت نیست. ولی این جمله هم معنیش این نیست که رمز میدم بهت. رمزو به هیشکی نمیدم. اصن حال آدمای واقعی رو ندارم دیگه. این وبلاگم یکی از دلایلش این بود که میخواستم فقط مجازیا باشن. نشد. هیم به خودم گفتما! بهرحال دیگه مسخرست اگه بخوام یکی دیگه بسازم. اصلا نمیدونم چرا اینقدر پیداست که یه چیزیو من نوشتم. مزخرفه! :/) ولی خب دلم میخواد هر روز بنویسم چیشده و حتی عکسشم بذارم و این حرفا. به اینستاگرامم فکر کردم ولی بازخوردای اینجا خیلی بهتره. میبینی؟ آدرس وبلاگو میگم :)

3- آره من خودمو میزنم به خریت، به بی اطلاعی و به نفهمی، دلیلشم فقط خودمم و اینکه این حجم از حساسیت بالام باعث چیز خاصی نشه و هم خودمو کمتر اذیت کنه، هم بقیه رو. ولی معنیش خر بودن من نیست! یه چیزی که تو من هست انگار کلا بخوام از بینش ببرما! چرا واقعا؟ خب دیگه، اینقدر از بینش بردم که مسخره شده. بسه دیگه. بسه!

4- امروز رفتم موهامو کوتاه کردم، یه خانومه ای که میدونست موهاش شپش داره نشسته بود که موهاشو کوتاه کنن (بعد از من) بعد گفت که موهامو خیلی کوتاه کنین بهم میاد؟ بعد خانوم آرایشگره هم گفت نه و صورتت فلانه و اینا (این خانوم آرایشگره خیلی جالبه کلا. الان اعصابشو ندارم بنویسم ولی. خدا رحمم کنه تا اخر شب نخوام اینجوری بمونم، یا بلرزم، یا هرچی، اه -.-) حالا نگو میخواسته کوتاه کوتاه کنه که شپشا برنا! بعد یکم که پائینشو کوتاه کرد فهمید و اینا بعد بلندش کرد و کلی پاکیزه سازی. بابا خب لعنتی، برو یه ماشین بگیر و موهای خودتو دوتا بچه هاتو بزن! احمق بی فکر! واقعا که! نمیتونم درک کنم. نمیفهمم! 

5- دیروز که رفتم دندون پزشکی، خب میترسیدم بگه باید دندون عقلارو بکشی و این حرفا، نگفت. به قول خاله خیلی عجیب بود! ولی خب. بعد مطب به شدت شیک! اصلا وارد شدیم فکر نمیکردی مثلا اینجا شهرماست، انگار جای دیگست لعنتی. خیلی خوب بود! بعد که رفتم رو صندلی نشستم و اینا پنجره بود کلا جلوم و چمن مصنوعی و آسمون! اثری از شهر نبود! تازه مامانم گفت قفسه کتابشم دیدی؟ و ندیده بودم. و شط! اومدیم بیرون و گفتم چه لاکچری لیوینگی بود اونجا! خدا شانس بده. خوبه برم زیست بخونم سال دیگه برم دندون پزشکی. نه من که مثل این نمیشم -.- علاقه و زهرمار و کوفت میخواد. خلاصه که لعنت به این زندگی. همین!

6- من سه تا لیوان آب هویج میخورم. به راحتی. و الان نصف لیوانو خوردم و نمیتونم دیگه. و دیگه نمیتونم. شادی چی میگفت؟ همون. باید اینم بزنم به دیوار. 

7- سوال آخرم اینه که چرا با کسایی که ازشون خوشتون نمیاد حرف میزنید؟ :/ مخصوصا خالم! بهشم میگم میگه خب چیکار کنم. خودمم حرف میزنما، ولی خب نه در اون حد. 

8- خوبه یه انرژی مثبت هست *-* 

9- خب گایز، سی یو این پرایوت :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۸ ، ۱۸:۵۹
Mileva Marić

گور بابای موارد و گور بابای تر خودم که گفتم ادامش مینویسم. 

یه فیلم دیدم، نه اینکه امروز یه فیلم دیده باشم، امروز بیشتر از یکی دیدم. منتها یکیش بروکلین بود. (به درک که فیلمای خفن ندیدم و به درک اصن. الانم ناراحت نیستم. واقعا نیستم. فقط نمیخوام یکی بیاد بگه عححح چرو زهرمار رو ندیدی؟ دلیلش اینه. دوست داشتم اینو ببینم و اصنم لجبازی نیست!) بهرحال خیلی برام جالب انگیزناک طور بود. احساس همذات پنداری میکردم. نه اینکه مثل من باشه. نه من خواهر دارم و نه با برادرم اینقدر صمیمیم و نه میتونم برم یو اس آ. وقتی برگشت شهرشون، اولش بسیور خوشحال بود و یهو یه اتفاقی افتاد و اشکش درومد گفت یادم رفته بود این شهر چطوریه و با اولین کشتی برگشت. 

میدونی چیه؟ امروز داشتم به فری میگفتم (آره من همونم که میره بیرون عکس نمیگیره. حتی اونم نگرفت. حالا میبنم که دلم میخواد بگیرم. که بمونه. معنی عکس گرفتن حتما پخش کردن نیست که! منم با این گیرای مسخرم!) که دیگه هیچ جمعی مثل جمع کلاسمون نیست و من اعصابم خورده و اینا اونم همین نظرو اعمال کرد. ولی من از یه طرف دیگه هم از پارسال خوشحال بودم که داریم جدا میشیم. قراره یه سری آدم جدید ببینم. یعنی کلی دروافع. و بسیار بسیار خوشحالم که از دست این آدما راحت میشم و واقعا امیدوارم تهران قبول شم. که بتونم فرهنگا و آدمای متفاوت تری رو ببینم. 

همه میرن رانندگی. ینی همهههه اونایی که سنشون رسیده میرن. :| چه بد. چه مسخره. چه مزخرف. اگه منم برم ممکنه یکی رو ببینم. -.- از قبلشم نمیخواستم برم. به بابام که میگم میگه بیا بریم یادت بدم ^_^ دیگه چه بهتر! گفتم آیین نامه چی؟ گفت میخونی میدی دیگه. گفتم پچرا یه سریا دفعه اول قبول نمیشن؟ گفت نه اونا مسخرن من خوندم شدم. گفتم باشه. تازه سال دیگه هم که برم کازم و دوستان رو میبینم که از میرزایی و دوستان بدتره o-O چمدونم چ کنم! نمیدونم. اصن چرا گواهینامه بگیرم؟ هروقت ماشین دار شدم میگیرم. بعدشم اگه قرار باشه برم جای دیگه بزی ام، گواهینامه اینجا چه به دردم میخوره؟ :| حالا درسته از قبل بدونی بهتره کلا الان فیریم و برا آینده خوبه کارا تلنبار نشه، ولی همون با پدر گرام کافیه. (خوشم میاد خودمو قانعم میکنم تازه :|)

انی وی، یکم دیگه که برم یونی، اصلا همه فواسد برام بی اهمیت میشن. اینکه الان نیستنم مشکل از خودمه. اون آینده رو جهت اطمینان میگم به خودم.

فردا قراره بریم دندون پزشکی، فقط عکس بگیریم. من با بیش از شاید 10 دندون پر شده هنوز از دندون پزشکی میترسم. چرا واقعا؟ جو ِ لعنتی...!

پلاس! همون همیشگیا!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۸
Mileva Marić

1- کاش میشد وبلاگم مثل پیج اینستا پرایوت کرد، بعد ملت چه عضو بیان بودن و چه نه، ریکوعست میدادن مام اکسپت میکردیم گلچین میکردیم. یا بهتر بگم، مثلا آی دی یک سری انسان رو بلاک میکردیم! چیه من هی پست رمز دار بذارم. نه واقعا؟

2- فعلا ک صوبتی نیست، ولی ممکنه تا آخر روز پیش بیاد، اضافه کنم. همین دیگه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۸ ، ۱۳:۵۰
Mileva Marić

.

خب. کاشف به عمل اومد اصلا اعصاب کسیو ندارم و فقط دارم قر میام. بدون استثنا هر موردی که باهام حرف زده میخواستم بزنمش خفش کنم. 

همین که کشف کردم و فهمیدم خوبه 😂😁 :)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۰۹:۳۷
Mileva Marić