صبح مامانم از خواب بیدارم کرده میگه: خانوم معین اس ام اس داده من امروز تا ساعت یازده بیکارم. میخوای بیای فیلم ببینیم؟ و من اصلا شوک بودم که گاااد چقدر سریع و اصن هی وای من! چرنوبیل رو ریختم رو فلش، یه کیک و چای خوردم و زدیم به چاک جاده! :دی! ولی خب بگم براتون که خود اس ام اسم دیدم و نوشته بود امروز پایه های دوستیمونو بتون ریزی کنیم :) بعد که زنگو زدم و آیفونو برداشت گفت: بدو بدو سیمانا رو درست کردم بریزم رو سرت. وسط بارم یه بار گفت که ظهر رفتی سیمانارو آب بده که سفت بشن :دی
بعد خب میخواست لب تابو وصل کنه به تی وی، گفتم چه کار سختیه آخه :| فلشو بزنین تو تی وی. بهش گفتم من همه زندگیم کاشف بودم. بقیه حالشو نداشتن ولی من مینشستم و میگشتم و ور میرفتم و یاد میگرفتم و بعد به بقیه یاد میدادم. بعد گفت خب خوبه و خیلی خوبه و این حرفا، و تو دختری و خونه ای که توش پسر باشه میشه مثل ما و حالشو ندارن :| نگفتم که اشتباه میزنه و مال من ژنیه و بابابزرگمم همینطوره. بعد که برام سخت بود، چون مارک (؟!) تیویشون با ما فرق داشت. ولی خب تهشم این شد که مینوشت فایلی نیست. :| دیگه خلاصه دیدیم فیلمو. قسمت اولو. بعدم نشستیم حرف زدیم.
یه چیز جالبشو بگم. میگفت هر آدمی، یه جهانی داره. ولی ما وقتی میخوایم با یکی دوست بشیم میخوایم اونو بیاریم تو جهان خودمون و مثل خودمون کنیمش. برا همین هی ازش ایراد میگیریم. (داشت دقیقا بیانی دیگر از تئوری انتخابو میگفت :|) میریم تو جهانش و پرچم قرمز میذاریم تا بیاد تو جهان ما و پرچمشو سفید کنه. (یعنی خودشو عوض کنه و مثل ما بشه) ولی ما باید بشینیم و جهان های همدیگه رو بشناسیم و اشتراکات رو پیدا کنیم تا باهم بمونیم و تفاوت هارو پیدا کنیم تا اینکه یه دنیای جدیدی رو ببینیم و ببینیم بقیه چطورین. ما نمیتونیم بریم تو دنیای همدیگه. مثال هم زد. گفت بای دیفالت با هم سنی هات اشتراک داری. درسای مشترک و این حرفها. فعالیت مشترک با هم دارین. ولی مثلا با مامان بزرگت نداری. و مثلا میری خونشون و بعد میگی من بیکار بودم اومدم اینجا؟ در حالی که میتونی بری دنیاشو بشناسی. یا خالت. گفت باورت میشه دلم برا خالت تنگ شده؟ و من تعجب کردم! گفتم ارتباطتون خیلی کم بوده که! گفت خب یه بار باهم رفتیم کوه! :| بازم کم بوده انی وی، ولی من نگفتم. بعد گفت ولی وقتی اشتراکه پیدا بشه دیگه اینطوری نیست. مثل من و تو که اشتراک پیدا کردیم: فیلم دیدن. تفاوت داشتیم وقتی تو میگفتی فلش رو وصل کنیم و من میگفتم لب تابو، بعد من گذاشتم تو کار خودتو بکنی و منم کار خودمو (داشت با لب تابش داستان ادیت میکرد یا میخوند یا همچین چیزی) و تهشم ما به اشتراکمون رسیدیم و فیلم دیدیم. گفت ما اصلا سعی نمیکنیم دنیای همو بشناسیم. بعد ازش پرسیدم خب بعد کلی مدت بازم میشه دنیای یه آدمو شناخت؟ همون خالم مثلا. و گفت آره. آدما در حال تغییرن. و تو هر روز یه آدم ِ جدیدی و کلی لایه های پنهان داری. بعد گفتم خب نمیشه اون دوتا آدم یه جهان جدیدی بسازن و باهم برن توش؟ گفت چرا. بعد کلی وقت. وقتی مثلا تو هی اومدی و رفتی و هی باهم فیلم دیدیم میشه :)
آی ویش شی واز 18 اند وی ور فرندز ):
شروع بحثم اینطوری بود که بهش گفتم من خیلی عجیب غریب نیستم؟ گفت: نه تو تو دنیای خودتی و یه آدم متفاوتی ((((:
+ از وقتی برگشتم تا الان داشتم پست میذاشتم. ://// واتس رانگ وید می؟ حس میکنم کلیشم یادم رفت. این وسط شارژ لب تابم یه بار تموم شد و لب تاب خاموش شد :|
+ رفتم مقوا آبرنگ گرفتم 50*70 و گرم بالا، و چرا اینقدر گرونه؟ :| از قلمو گرون تره! :| وات د هل؟
+ کاش گوشیم ب وای فای اتصال پیدا نمیکرد :/