یادداشت‌ها و برداشت‌ها

نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده درونم که اخیرا دلم بیشتر می‌خواد بنویسم. نشون به اون نشون که همین اخیر میخواستم وسایلمو برای خونه مامان‌بزرگم جمع کنم که چند روز بمونم خونشون، می‌خواستم دفتر آبیه رو هم بردارم.

حالا دفتر آبیه چیه؟ یه دفتریه که من معمولا توش از روزمرگی و افکارم می‌نویسم. خلاصه که با فکر "مثل همیشه چیز خاصی نیست که بنویسی، الکی بارتو سنگین نکن." نیوردمش و درنتیجه، امروز صبح مجبور شدم تو سالنامه شونصد قرن پیش که ازش به عنوان چک نویس استفاده می‌کنم بنویسم تا یکم ذهنم راحت شه.

اینکه چطوری الان چیزی که درونمه رو بنویسم، واقعا برام یه سوال بزرگه. البته که من موقع نوشتن دوست ندارم زیاد فکر کنم، بیشتر یهویی اتفاق میوفته تا با تفکر و برنامه‌ریزی شده... اما به‌هرحال...

چند روزی هست که خیلی دلم می‌خواد تو خودم باشم و تنها باشم. انگاری که نیاز دارم فکر کنم و با خودم کنار بیام ببینم دوست دارم چیکار کنم، و من باید چیکار کنه. البته اینطوری که بیانش کردم به نظر می‌رسه که من خودمو مجبور به رفتاری می‌کنم، ولی در واقع این اتفاقیه که اخیرا زیاد افتاده. من این نیستم! من آدمی نیستم که تظاهر کنم و همیشه هم توش افتضاح بودم. هیچ‌وقت نتونستم ازکسی متنفر باشم و پس فرداش برم بهش بگم قربونت برم! اینقدر این در من مشهوده که حتی وقتی سعی میکنم با آدما عادی رفتار کنم، کسایی که براشون مهمم (به گفته‌ای!) و باهم صمیمی حساب می‌شیم، کاملا می‌فهمنش.

از طرفی امروز برای یکی از دوستام از حال و هوام گفتم در حال کنونیم، و بعدش دیدم نه من نباید این حرفا رو به آدمی که اطرافمه بزنم! و به نظرم غلط می‌اومد. درحالیکه من همیشه این کار رو انجام میدم. حرفایی که نباید بزنم رو به آدما میزنم. کاملا همه چیز رو میگم. این بار قبل از اینکه دوستم متوجه بشه، اونا رو پاکشون کردم. نمیخواستم تاثیری بذارم و گفتن این به دوستم، تاثیر رو از بین نمی‌بره. وقتی حرفی رو زدیم یا رفتاری رو انجام دادیم، قرار نیست برگرده. قرار نیست بی‌تاثیر شه یا فراموش شه. مگه نه؟

واسه همین رفتم و برای خودم از حال و هوام نوشتم.

و به نظرم می‌رسه که من آدمی‌ام که نیاز به ابراز داره. خیلی زیاد! ابراز اینکه چه اتفاقی براش افتاده، چه احساسی داره، چه افکاری داره، چه کارایی می‌خواد انجام بده؟ نیاز به ابراز احساسات. نیاز به گفتن دوست دارم ها، نیاز داره به گفتن اینکه نیاز داره به آدما، نیاز به... و همه اینا از طریق حرف زدن اتفاق میوفته.

چیزی که قبلا از طریق نوشتن اتفاق میوفتاد... و به نظرم نوشتن خیلی راه درست‌تریه. حالا نوشتن تو وبلاگ یا دفترم، بهتر از اینه که برم به آدمای زندگیم بگم. شاید فکر کنین که آدمای زندگیم رو پس چیکار کنم؟ نباید باهاشون صحبت کنم؟ خب. چرا، باهاشون صحبت میکنم. هم از خودم، هم از آنچه که باید. ولی واقعا که همه چیزو نباید به همه گفت، نه؟ مخصوصا من که اخیرا احساس بدی دارم به همه چیز...

احساساتم خیلی پیچیدست و نمی‌دونم چطوری باید بیانشون کنم. یکم توهمات دارم که از اونا که بگذریم، به طرز عجیبی از آدما و چت کردن و ارتباطات خسته شدم. انگار با زیاد نزدیک بودن به آدما، خودمو از دست دادم. قبلا فکر می‌کردم این زیاد ارتباط داشتنه داره ازم زمانمو می‌گیره و به آنچه که باید انجام بدم نمی‌رسم ولی این تنها چیزی نبود که من از دست دادم.

الان احساس می‌کنم به شدت از خودم دورم. با یه سری از آدما که اصلا نباید در ارتباط می‌بودم چون که روح و روانم رو داغون می‌کنم. با یه سریشون باید کمتر در ارتباط می‌بودم. من هیچ‌وقت خط قرمز نداشتم، به آدما سخت نمی‌گرفتم و سعی می‌کردم راحت بگیرم همه چیزو... ولی شاید این درستش نباشه. شاید من باید برای خودم یه سری قواعد و باورها بذارم و ازشون پیروی کنم تا دیگه اذیت نشم و همچنین دوستامو و اطرافیانم رو اذیت نکنم :)

ولی درباره قضیه دور بودن از خود... پسر واقعا نیاز دارم شبانه روز تنهای تنهای تنها باشم. البته منظورم از تنها بودن دور از فضای مجازی بودنه. دوست دارم ول بگردم، آسمونو ببینم، تکلیفامو انجام بدم، پروژه‌هامو بزنم، کتاب بخونم، برم پیاده روی... ولی تو گوشیم نچرخم. ولی با آدما چرت و پرت نگم. دروغ چرا، دوست دارم کنارشون باشم و دوستشون دارم، بهرحال دوستامن، چندتاشون حتی دوستای صمیمی‌من و اگه یه روز دو روز باهاشون حرف نزنم ممکنه حس کنم یه بخشی از من گم شده! نمیدونم این درسته یا نه، ولی به‌هرحال من برای هندل کردن تمام اینا، به زمان نیاز دارم.

نیاز دارم تنها باشم، فکر کنم، ببینم چی می‌خوام... نمی‌دونم چقدر زمان می‌بره، ولی می‌دونم وقتی با خودم تنهاام حالم بهتره و من اینو از خودم گرفتم. خودمو گم کردم تا آدما رو بدست بیارم و حالا هم انگاری دارم از دستشون میدم. سعی کردم ولی انگار سعی من هیچ و پوچ بوده، خودمم هیچ و پوچ بودم. پس بهتر نیست برگردم به خودم بودن؟ :")) و این یعنی نوشتن بیشتر، به خاطر نیاز به ابراز... و تنهایی بیشتر و رسیدن به همه کارایی که باید. نه؟ :)

البته بماند که به شدت بی‌حوصله‌ام این روزا و دلم میخواد دقیقا هیچ کاری نکنم. :) و حتی امروز میخواستم برنامه ریزی کنم و اینطوری بودم که: "خب، برای این ساعت بهتره چه کاری رو انجام بدم؟" و جوابم این بود: "هیچی، حالا یه کاری میکنم اون تایم، یا کتاب میخونم یا یه چیزی ولی حوصله کار و بار ندارم!" و واقعا اینطوری نمیشه... خوبیش اینه که حداقل میدونم اگه شروع کنم به کاری کردن، ازش معمولا خوشم میاد و ادامش میدم. :)

پس...

let's have some fun with me :) and see what she likes and what she wants :)

پسانوشت: الان که فکر میکنم، نوشتن هم حالمو خوب میکنه، هم منو مستقل میکنه. دقیقا همون چیزی که باید... کاملا قوی ;)

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۰۴
Mileva Marić

- چه می‌گوئید؟ شما خیلی خوب می‌رقصید.
+ شما اولین کسی هستید که از رقص من تعریف می‌کنید.
- معلوم می‌شود که فقط با من خوب می‌رقصید.
+ خیال می‌کنم...
هر دو در چشم هم خیره می‌شوند و بدون اینکه کلمه‌ای ادا کنند می‌رقصند.
سپس پی‌یر یکباره می‌گوید:
+ بگوئید ببینم چه شده است؟ من تا به حال فکر گرفتاریهایم بودم، ولی حالا با شما می‌رقصم و فقط گرفتار لبخند شما هستم. اگر مرگ همین است... .
- منظور از همین چیست!
+ منظور رقص با شما و از یاد بردن چیزهای دیگر.
- خوب دیگر چه؟
+ در این صورت مرگ از زندگی بهتر است، اینطور نیست؟
یکباره چهره پی‌یر اندوهگین می‌شود. سپس پی‌یر او را رها کرده کمی دور می‌گردد و می‌گوید:
+ مسخره بازی است. هنوز در واقع دست من به کمر شما نرسیده.
او نظر او را درک می‌کند و آهسته می‌گوید:
- راست است. ما هریک به تنهایی می‌رقصیم.

بخشی از کتاب کار از کار گذشت، ژان پل سارتر

اگه بخوام بگم برداشت من از این تیکه چی بوده و چرا ازش لذت بردم و دلم خواست یادداشتش کنم باید بگم که:
1- چطوری عاشق بودن می‌تونه رو دو نفر تاثیر بذاره. اینطوری که نگرانی‌هاشون ازشون جدا شده، و در لحظه زندگی کردن. خوشحال بودن، کیف کردن و لذت بردن از یه سری حرکات ساده‌ای که اگه با شخص عادی ای انجامشون بدی این لذت رو نخواهی برد. پس چقدر احساس داشتن به یک نفر، و انجام هرکاری با اون یک نفر، می‌تونه لذت بخش و خوشحال کننده باشه. :) گاهی وقتا واقعا احساس می‌کنم چقدر بهش نیاز دارم! و داریم... :))

2- اینکه همیشه خانما انکار می‌کنن. :دی، به نظرم واضحه و نیازی نیست توضیح بدم ولی انواع این مکالمه رو دیدم. :))

3- خیلی وقتا وسط این خوشحال شدنا و لذت بردنا، یه حقیقتی می‌پره وسط. که آقا، واقعیت اینه و به شدت هم ناراحت کنندست و باعث میشه نتونیم از اون لحظه، لذت ببریم. نمی‌دونم اینجا کار درست چیه. بیخیال این واقعیت بشیم و به لذت بردنمون ادامه بدیم مثل چند لحظه پیش؟ یا اصلا به خاطر این حقیقت دیگه نتونیم لذت ببریم؟ صرف به تصویر کشیدنش ولی برام قشنگ بود تو نوشته.

4- اینجا در واقع این دوتا آدم مُردن! و یهو همدیگه رو دیدن، درحالیکه تو یه شهر بودن و باهم آشنا نبودن، باهم صحبت می‌کنن و از هم خوششون می‌آد. این یعنی یه فرصت دوباره تو یه زندگی دیگه، درسته که نمی‌تونن همدیگه رو حس کنن، ولی حداقل همدیگه رو دارن. آیا ما همیشه این فرصت دوباره رو داریم؟ آیا اصلا این فرصت رو می‌دیم؟ اجازشو؟ می‌ذاریم اتفاق بیوفته؟ نه تنها راجب این احساس دوست داشتن، بلکه هرچیزی.

 

همین دیگه :)) کاش منظورمو خوب نوشته باشم که دو سال بعد نیام بگم این سمّا چیه نوشتی :")

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۴۳
Mileva Marić

چند وقت پیش اومدم و این پست رو یکمی نوشتم و پیش نویس کردم. نوشتم ازینکه دلم میخواد بنویسم و دلم برای صفحه سفید تنگ شده و اینکه چقدر این روزا افسرده و داغونم و با اینکه فکر میکردم بنویسم حالم خوب میشه، چند شب متوالی کاغذ و قلم برداشتم و نوشتم و بی تاثیر بوده تو حالم. بعد نهایتا، دیدم متنم داره به ناکجا آباد ختم میشه واسه همین ولش کردم. گفتم حداقل بعد این همه وقت برمیگردی، یه چیز بهتر بنویس. اگه قشنگ نمینویسی، لااقل غر نزن.

امروز داشتم از یه چیز دیگه مینوشتم تو تلگرام که دیدم خب خوبه اینجا بنویسمش، پس پست پیشنویس رو پاک کردم و اومدم بنویسم :) چون خیلی دوست دارم به دامان وبلاگ برگردم. :))

ازینکه اینقد با آدما رو ام، باهاشون زیاد صحبت می‌کنم، مواظبشونم، دوستشون دارم، بهشون اهمیت میدم، براشون زیاد وقت میذارم گاهی خیلی آسیب می‌بینم.
تا گاهی بود خوب بود، الان یک روز نه یک روز بابتش ناراحتم و احساس می‌کنم زیاده رویه و نمی‌تونم اینطوری و دلم می‌خواد بی‌نهایت کم‌حرف شم و خفه شم و هیچی نگم و واسه منی که یه روزی به خودم یاد دادم ازین حالت بیام بیرون که بتونم با آدما ارتباط قوی‌تری داشته باشم، خیلی سخته.
سختمه که حرف نزنم، توضیح ندم، ابراز احساسات نکنم. سختمه که نگم بهشون واسم مهمن، دوستشون دارم. سختمه که این احساس رو دریافت نکنم. سختمه که وقتی میشینم گوش بدم مشکلش چیه، چیشده که ناراحته، نو مغزش چی‌ می‌گذره، جواب سر بالا بگیرم.

واسه همین، دلم میخواد ازشون دور شم، و دیگه هیچ کاری نکنم و بی نهایت تنها باشم و واسه خودم! ولی بعدش یهو یکی دیگه از آدما میاد، و نزدیکم میشه و یهو من باز برمیگردم به حالتی که الانم، که سعی کردم باشم.

خلاصه که یه طوری رفتار نکنین که آدمی که واستون مهمه، فکر کنه اونقدرا مهم نیست. به اندازه لازم ری اکشن بدین، اهمیت بدین، و حرف بزنین.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۲۵
Mileva Marić
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۲:۵۳
Mileva Marić

این هفته جدی جدی خیلی لعنتی بود و در عین حال خوشحال کننده؛ حالا خوشحال کننده بود چون من بالاخره بعد یک سال لب تاب خریدم (:|)، با یه بنده خدایی که دلم میخواست باهاش حرف بزنم همش، حرف زدم. البته اینا تنها نکات مثبت بود :| امتحان داشتیم، خیلی سخت بود :)) حقیقتا دردناک ترین امتحانی بود که دادم تا حالا، و البته مهم بود و من از اول ترم میگفتم عاره من اینو 20 میشم (اینو با خودتون بگید و تلاش کنید برای این درسا 18 میشین :|) بعد وقتی امتحان رو دادیم اینطوری شدیم که عاح کاش نیوفتیم :))))) به قول فاطمه، خب ببین لعنتی اصلا سوالات در حد درس دادنت هست؟ البته خب ببینید، این امتحانات چیزی از گوگولی بودن ِ این استاد نازنین من کم نمیکنه. مهربون ِ محضه *_*

دلیل دوم لعنتی کننده این بود که یه واحد آزمایشگاه دارم، و اندازه 3 واحد و حتی بیشتر وقت میگیره :| و یک صبح تا شب پاش بودم و بازم تموم نشد و آخر شب زوری تا 11 سر هم کردم که بفرستم (کردیم :|) گزارش آزمایش رو، وقتی میخواستم بخوابم داشتم میمردم. یعنی از اون روز به بعد گرفتگی های بدنم ده برابر شده (همش میگم برنامه ریزی میکنم که برم بیرون راه برم یکمی و اینقد با بدنم نامهربون نباشم و هـــــــــی نمیشه :/). و هر هفته که تموم میشه میگم ای خدا، ببین دوباره هفته بعد همین بدبختیه، خدا لعنت کنه استادشو که اینقد بی منطقه و میگن سخت گیره و مام میترسیم -.-

دلیل سومش این بود که الان تو مغزم مجموعه ای از سوالات حل نشده وجود دارن که امشب یکیشون رو بعد سه بار تلاش چند ساعته، حل کردم. و علاوه بر همه اینا کلی کار دیگم وجود دارن در حاشیه که اهمیتشون کمتره و من باید همشونو انجام بدم، مثلا 6 هفته گزارش ورزش هایی که انجام ندادم و باید جدولاشو بکشم بفرستم :دی! و کلا انگار تفریح میشه جهنم من. صبح زود بیدار شو، و شب هم خوابت نبره. (البته دروغ چرا خوابم با همون راهکارا خیلی بهتر شده! :)) ولی خب بازم اونطوری که میخوام نیست.)

دلیل چهارمش هم این بود که به طور ناگهانی وسط بیخوابیام فهمیدم تولد یکی از دوستام رو تبریک نگفتم و خودم و برگام باهم همگی ریختیم و تا دو روز تو شوک بودم که چطور همچین چیزی ممکنه :| من بابش هم خیلی ناراحت شدم :(

بعد با خودم فکر میکنم شاید وقتشه برنامه ریزی خفن انجام بدم و به همشون برسم، و کیف کنم و خیالم راحت باشه، درسته که قدم به قدم این عمل بهتر میشه در من، ولی واقعا واااقعا یکی از سخت ترین کارهاست واسه من. ولی در عین حال هم نیازه :| و هرچی هی سعی میکنم پیگیر باشم، باز یه اتفاقی میوفته نمیدونم چی میشه نمیشه -.-

حالا وقتی برنامه ریزی نیست چی میشه؟

مثلا میشه مثل الان که مقادیری کلاس ندیده دارم که هر هفته میگم این هفته میبینم و میرسم به کلاس و یک ماهه خودمو اسکل کردم. وقتی به آخر هفته میرسم میگم میبینی، این کارو دوباره نکردی. تمومش کن برو دیگه. میتونی سه فصل سریال رو تو یک روز دو روز ببینی ولی واسه اینا نمیتونی؟ :| بعد میگم خب آخه ببین چقدر کار کردم، سعی کردم، درس خوندم، کد زدم، یاد گرفتم، بسه دیگه! وقت استراحته دیگه. یک هفته بس نیست؟ الان وقتشه ریلکس کنم دیگه، یه فیلمی ببینم، یه کتابی بخونم و عشق کنم با زندگیم. (البته معنیش این نیست اصلا که آلردی عشق نمیکنم، صرفا منظورم کاریه که مغز و چشم و اعصاب و نمیدونم منابع زیادی از من نطلبه)

خیلی وقتا، خیـــلی وقتا، گزینه دوم برنده شده و من اون کارا رو کردم و شنبه رو هم شل گرفتم (یا برنامه ریزی کردم واسش یا اینطور چیزا) و گفتم عاره، هفته بعد رو میترکونم دیگه :| درحالیکه ترکیده هست و دیگه جا نداره :))) ولی بهرحال، امشب دیگه نمیتونم این کارو بکنم و هرچی میام برم کتاب بخونم میبینم نه، بذار این سرچو بکنم، نه بذار فیلمای مدار رو ببینم، و حتی ذهنم جمع نمیشه و راضی نمیشه بره سراغش :)) و این تناقض تاااا ابد ادامه داره :| و میگم خب فیلما رو ببین تمومش کن راحت شی بره دیگه :| و هی نه و هی آره :(

ولی جدی چه حالی میده آدم راحت همه اینارو تعریف کنه :") البته الان یهو دلم خواست یه متن انتزاعی بنویسم :" ولی خب از اونجایی که حتی تو خوندن دچار مشکلم نمیدونم این دل خواستنه نتیجش پوچه یا چی!

میایم سراغ اینکه دارم سعی میکنم بفهمم چی دوست دارم و لامصب، همه چیز جذابه ولی نمیشه همه چیز رو دونست، بماند که من هیچی نمیدونم و همش داره هی اثباات میشه بهم و هیـــــچی حالیم نیست رسمن (نیش باز :|)، و اینجاست که من کلا تو انتخاب دچار مشکل میشم :)) و هفته های ترکیدم بیشتر میترکه :)) ولی زیباست. هرچند هنوز ناراضیم که احتمال میدم از مقادیری کمال گرایی رنج ببرم :)

دیگه گند زدم با پست گذاشتنم میدونم :) بات دیس ایز مای وبلاگ اند عایم ناو به درک واصل شده :" ویش می لاک :))

I wish you all the same!

(پستش یه طوریه که انگار من خیلی آدم خفنیم ولی اینطوری نیست اشتباه نشه :| ظاهرا صرفا زندگی رو سخت گرفتم انگار)

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۲۰:۵۷
Mileva Marić

بی خوابیم نه تنها بهتر نمیشه که همواره بدتر هم میشه.

دنبال درمان قطعی هستم :| پیشنهادات شما با جان و دل پذیرفته میشود 😭✌🏻

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۰۴:۴۲
Mileva Marić

از همین تریبون میخوام اعلام کنم که کیوت خر است. چرا؟ چون اومده واسه خودش تابع درست کرده و تابعای خود زبان رو پاک کرده و کتابخونه هاشو البته -.- بعد تابعای خودشم نمیشه فهمید چطوری کار میکنن. یعنی میشه، ولی خب لعنتی میمردی بذاری تابعای زبان همشون بمونن؟ :|

این قسمت: با انسانی که کیوت بلد است، در ارتباط بمانید.

پی نوشت: میتونیم فکر کنیم اسبه، منم سوار کارم. هارهارهار :|

فحش اصلی البته مال اساتیدیه، که کارایی که باید رو بهمون یاد ندادن، بعد اینطوری ما موندیم تو گل :(

پی نوشت: شاید بگین چرا بهش نمیگیم کیوتی؟ چون کیو بزرگه و تی کوچیکه. البته هرکسی یه چیزی میگه (آیکون نیش باز :|)

 

از ادمایی که نفهمیدن چی گفتم معذرت میخوام ولی واقعا حرص دربیار بود :(

آقا من امروز یه حرکتی نزدیک به هدفی که خیلی وقت بود میخواستم و میخوام (!) بهش برسم زدم، و از فکر اینکه بشه، حقیقتا داشتم بال در میاوردم و ذوق مرگ شده بودم. در عین حال هم کلـــی استرس داشتم =)) البته حرکتای دیگه هم زده بودم ولی مثلا تهش به بن بست خورده بودم و نفهمیده بودم چی شده و چی میشه و چی باید بشه، این دفه خعلی منبع موثق بود! و مشخص :)

حالا که دارم پست میذارم، بذارین راجب یه موضوع دیگه هم صحبت کنم.

عرضم به حضورتون که من اخیرا خیلی استرسی بودم، و همش داشتم فکر میکنم خب چیکار کنم، چی بهتره، و یا اینقد کار میکردم تا بمیرم، یا افسردگی و استرس داشتم که نکنه این فایده نداشته باشه، نکنه اشتباه باشه، به دردم نخوره، اتلاف وقت باشه و فلان و بهمان. البته احتمالا اسمشو نشه افسردگی گذاشت ولی طی این قضیه اطرافیانم رو خل کردم.

ولی امروز یهو انگار به خودم اومدم، قرار نیست من آینده رو پیش بینی کنم دقیق و بگم آره این اتفاق قراره بیوفته، یا این کارو بکنم فلان میشه، فلان موضوع اینطوری اتفاق میوفته و اینا. در واقع زیادی فکر کردن به آینده، باعث شده بود که اینقد نگران باشم و نتونم هرکاری که انتخاب میکنم انجامش بدم رو درست انجام بدم. در نتیجه، آدم باید هر روز تلاششو بکنه و تو مسیری که دوست داره قدم بذاره، حتی اگه فکر کنه به دردشم نمیخوره. درحالیکه میخوره. یه روزی، یه جایی، این حرکتی که زدم، تلاشی که کردم، چیزی که خوندم و یا یادگرفتم، قراره به درد من بخوره و من اگه هی بشینم عقب و به هزارتا چیز فکر کنم، هیچی نمیشه. در نتیجه این افکار، اکنون حال بهتری بر ما گذراست :دی

امید است این حال تا ابد بر ما بگذرد :دی

و یه چیز دیگه اینکه، خیلی وقتا، یه چیزی به من ربطی نداره. اتفاق افتادنش نه جا رو برای من تنگ میکنه و نه چیزی برای من به ارمغان میاره. پس قرار نیست بابتش خوشحال یا ناراحت شم. درسته؟ تا اینجاش خیلی منطقی بود. بخش عجیبش اینه که این اتفاقِ بی ربط به من، ذهن منو درگیر میکنه. چرا واقعا؟ این اشتباهه. نباید برام مهم باشه. و باید اینو یاد بگیرم، چون مغزم رو در جاهای دیگه نیاز دارم :| (بله خیلی خفنم اصلا :|:/)

 

تا بلاهای کدی دیگر و منِ جو گیرِ دیگر، بدرود :)))

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۹ ، ۲۱:۳۵
Mileva Marić
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ آبان ۹۹ ، ۰۱:۱۲
Mileva Marić

آقا! می‌دونم که از غرغرام همتون میدونید دارم آلمانی می‌خونم.

امروز صبح داشتم لیسنینگ(هوقن :| چرا ما تو فارسی کلمه زیبایی واسش نداریم؟) می‌نوشتم، بعد پسره زنگ زده بود دختره، تازه با دوست دختر قبلیش ظاهراً کات کرده بود. بهش میگفت ببین من دارم میرم سوئیس، نظرت چیه حال و حوصله‌شو داری باهام بیای؟ چی؟ باید بیلیت بگیری؟ نمی‌خواد بگیری خودم دوتا دارم :) فلانی؟ نه فلانی نمیاد. اره اره، به نظر منم خیلی خوبه، پس شب بیا اینجا بخواب تا صبحش با همدیگه راه بیوفتیم به سمت سوئیس :)))) البته اول تماس پسره میگه سلام تیم هستم، آنیا. بعد آنیا ظاهراً میگه کودوم تیم که ما این طرف با کمال تعجب می‌شنویم که پسره میگه، کودوم تیم؟؟ خب همون که... :دی 

خلاصه که میرفتن برن شب پیش هم بخوابن، بعدش هم برن سوئیس. میشه آخر ترم یکی از اینا به من زنگ بزنه؟ قول میدم نگم کودوم تیم :| مقصد ۸۰ درصدی هم سوئیس لطفاً. نشد دیگه اتریش حالا 🙄

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۱
Mileva Marić

دوست داشتم یه متن به شدت مبهم بنویسم، یا حداقل تشبیهی، که در عین اینکه خیلی قشنگ گویای حالمه، باعث تجاوز به حریم خصوصی خودم و اطرافیانم نشه اما احساس میکنم حالم اونقدر خوب نیست که همچین متنی رو درست ادامه بدم و قشنگ تمومش کنم و تهش میشه یه شکست دیگه. ولی آخه آدم چارش چیه؟ آدم باید تو این مواقع چیکار کنه؟

دوست داشتم میتونستم واضح همه چیو بگم، ولی مسئله فقط حریم نیست، مسئله خودمم هستم. اینطوری به دلم نمیچسبه، لذت نمیبرم. و آدم مگه اولین دلیل نوشتنش، کسی جز خودشه؟ چیزی جز لذت و آرامششه؟ قطعا نه.

دوست داشتم اینقد نمیترسیدم و ناامید نبودم. که ایده های تو مغزم رو عملی میکردم. دوست داشتم مستقل تر بودم، دوست داشتم اینقدر نمیرفتم هی سوال بپرسم. وقتی درونگرایی و میخوای قدم بذاری تو برونگرایی، فکر میکنی خوبه. ولی وقتی یک سال از روش گذشت تهش کاشف به عمل میاد که ضعیف شدی. احتمال میدم که هرگز نشه این تعادل رو پبداش کرد. شایدم میشه و من از اولش ضعیف بودم.

چرا از اولش ضعیف بودم؟ مثال بارزش رو از همین وبلاگ میزنم که چندین بار ترجیح دادم اسمم نباشه اینجا، ترجیح دادم آدمای واقعی نیارم توش، بعد با خواست خودم این کارو کردم. الان یه سریشون میان میگن "اگه نمیخوای ما نمیخونیم" و این حرفا، من دنبال این نیستم که این حرفارو از طریق پست وبلاگ بهتون بزنم. راحت میام به خودتون میگم یا آدرسمو عوض میکنم. مسئله خودمم. خودم نتونستم به قرار خودم پایبند باشم، چطور میخوام به هرچیز دیگه ای باشم؟ هیچوقت نتونستم به خودم پایبند باشم که اگه بودم، الان خیلی چیزا بهتر بود. میدونم ممکنه اتفاقاتی بیوفته، ولی اتفاقات یه چیزه و عمل نکردن به عهدی که واضح یا درونی با خودت بستی، یه چیز دیگه.

چرا دوست داشتم ایده های تو مغزم رو عملی میکردم؟ چون خالی میشدم. چون از بک گراندم میرفت، بسته میشد. یا موفق میشد، یا شکست میخورد. به هرحال تموم میشد میرفت. جای اینکه هربار حتی اکسیژن هوا هم منو یادت بندازه، یا خودتو داشتم، یا بلاکم کرده بودی، یا ازت بدم میومد. بهرحال الان نبودیم، وضعیت تغییر میکرد. میدونی، هزار بار به این نتیجه رسیدم تو زندگیم، و هزار بارم بعدش که کاری کردم پشیمون شدم. هزار بار ِ بعدش به خودم گفتم دیگه نمیرم بگم. دیگه هیچ کاری نمیکنم. بیخیال میشم. حتی اگه دق کنم. شاید بشه گفت مدتیست بر این عهد به خودم پایبندم. خب، خوشحالم از بابتش. اما واقعا نفس گیره که ایده هاتو عملی نکنی، سعی نکنی، و همینطور منفعل بمونی. خلاصه که میترسم ایدمو عملی کنم. اینطوری میشه یه مشت تناقض که از هیچ کودومشون راضی نیستم.

اما قضیه اینجا تموم نمیشه، اینجا بدتر میشه. چرا؟ چون ما مجبوریم کارهایی که دوست نداریم رو هم انجام بدیم. آدمایی که دوست نداریم رو باهاشون معاشرت کنیم، اخلاقشون رو تحمل کنیم. به خاطر کی؟ به خاطر اشخاص مهم زندگیمون که خیلی بیشتر از اونی که ما بدونیم و بتونیم، واسمون یه کاری کردن. ولی بعضی وقتا، این قضیه زیادی میشه. یعنی اولش تحمل شخصه و اخلاقیاتش، و بعد شروع میکنه یه اعمال مزخرفی رو انجام بده.

من اینستاگرامم رو دی اکتیو کردم، چون نمیخوام پست و استوری آدمای آشنای دور و برم رو به هردلیلی، ببینم. اینطوری آرامش بیشتری دارم و به کارام میرسم. اینستاگرام رو پاک کردم چون نمیخواستم تگ بشم، نمیخواستم تو دایرکت با کسی صحبت کنم. پس محض رضای خدا، نیاید پستاتونو نشونم بدید، چون نمیخواستم ببینم. چون خودم نشستم تو خونه، و دارم میترکم، وقتی هفته ای دوبار بیرونید و عکس میذارید شوعاف کنید. من انتخاب کردم نبینم، پس چرا مجبورم میکنید؟ به جز اینکه من به خاطر تو خونه نشستنم هم سرزنش میشدم، به خاطر رشتم هم سرزنش میشم هنوز و یه طوری باهام رفتار میشه انگار عقلم نرسیده که اوه، ببین من استعداد هنری دارم باید میرفتم هنرستان. خب نرفتم؟ چرا دانشگاه نرفتم دانشگاه هنر؟ بابا، انتخاب خودمه. من دیوونه نیستم که میرم درسای سخت تر بخونم. نمیخوام بگم درسای هنر راحته، ولی وقتی منو اینطوری جاج میکنن، قطعا دیدگاهشون هم همینه. من دوست داشتم که اینطوری دیوونه بشم و سه روز فکر کنم که چطوری به کامپیوتر بفهمونم کاری که میخوام رو انجام بده. و دوست دارم با آدمی که درکم میکنه صحبت کنم و باهم لذت ببریم. نه دلم میخواد اینستا باشم، نه دلم میخواد گوش بدم حرفای خاله زنکیتونو، نه دلم میخواد فکرکنید حسرت اینو میخورم که کاش یه کوفت دیگه ای خونده بودم. خسته شدم از این آدما. و متاسفانه نه میتونم دیگه این آدما رو نبینم، نه میتونم بهش بگم نمیخوام ببینم عکسایی که گرفتی و نقاشی هایی که کشیدی رو.

منم دبیرستان نقاشی کشیدم و عکس گرفتم. برید ببینید چند تاش تو اینستامه. برید ببینید چند تا از جاهایی که با دوستام رفتم رو میبینید، چقدر از روزای خوبمو میبینید. این همه سعی کردم برم دنبال چیزایی که دوست داشتم، اینقد سعی کردم فکر کنم ببینم کودوم کار درسته، و تهش همچین آدمی بیاد گند بزنه به برج باورهای من که هیچی، باهاش آزارمم بده. من هیچی نیستم ها، نه آدمیم با باور های خفن، و نه آدمیم تحصیل کرده هنوز کاملا، و نه داناام. ولی دارم اذیت میشم. واقعا در عذابم.

مورد بعدی چیه؟ مورد بعدی رو فراموش کردم :) اینقد گیر این مورد شدم که یادم رفت.

عرضم به حضورتون که، در چنین مواقعی، که خسته ام به شدت از آدما و رفتاراشون و فکراشون، فکر میکنم باید فاصله بگیرم و مستقل شم. و وقتی بهش فکر میکنم؟ اوه. من هیچی نمیدونم. چی بلدم باهاش مستقل شم؟ چطوری؟ چی جلومو گرفته؟ چی نیاز دارم؟

بعد میبینم در راستای این، هیچ کاری برای خودم نمیکنم. :) اینجا دردش بیشتر میشه.

و این دوره، دائما تکـرار میشه. نمیتونم بگم مرتب تکرار میشه، چون ممکنه طولانی باشه دورش یا کوتاه، ولی تکرار میشه.

بذارید بازم صحبت کنم.

دلم میخواست میتونستم یک هفته نه بیام سراغ گوشی و نه لب تاب، یا حداقل انلاین نشم، یا حداقل با کسی انلاین، صحبت نکنم. هیچکودوم ممکن نیست. و بازم نمیشه!

برگردیم یکم عقب تر، و متن رو اینطوری تموم کنیم که دوست داشتم بهت میگفتم دوستت دارم و ازت خوشم میاد، دوست داشتم دوست میبودیم، دوست داشتم من متعهدتر و بهتر میبودم، ولی زندگی من تا الان پر شکسته و من اونقدر خسته و ناامیدم، که نمیتونم عین این بمب انگیزه ها بگم الان درستش میکنم، چون اعتماد به منی که اینقد تعهد شکسته، واسم سخت ترین کارِ ممکنه!

 

++ آهنگی که حین نوشتن گوش میدادم :) (احساس میکردم کیفیتش بهتر باشه :/) Click

++ چقد خوب که وبلاگ هست که به هیچی فکر نکنم، و بنویسم. :) در عین حال فکر میکنم البته :))

++ چقد خوب که آهنگای زیبا هی پیدا میشن. چقد خوب که آدمو خوب میکنن، و آدم میگه شاید یه روزی تو شلوغی ِ شبِ شهری، دارم خوشحال اینو گوش میدم، یه نم بارونی هم میزنه و منم دارم قدم میزنم، لبخند رو لبمه و فکر میکنم تا حالا تونستم، و فکر میکنم چقدر خوشحالم. و به یه تویی که احتمال بیشتری داره فکر میکنم؟ در عجبم که چطور همیشه یه "تو" یه نقشی تو داستان داره :)

++ من برم کدای لعنتی ساختمان دادمو بزنم :)

++ خالم فردا دفاع دکتراشه. بگم دعا کنید؟ نمیدونم. دعا داره اصلا؟ اصلا نمیدونم دنبالش برم؟ نرم؟ ولی تنوع خوبیه دوست دارم برم، هرچند کار زیاد هست واسه انجام دادن، ولی دومین دفاعیه که میرم اند آی لایک دت :)

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۲
Mileva Marić