یادداشت‌ها و برداشت‌ها

حالا از افسردگیم و همه دری‌وریا و حجم دهشتناک بودنش بگذریم، دارم هی متوالیا به این نتیجه می‌رسم که آدما ازم خوششون نمیاد و واقعا آزار دهنده و اشک‌آوره. حالا شایدم واقعا خوششون نیاد ازم. چرا باید مهم باشه اینقد که من اذیت شم. واقعا وات د هل ام آی لیوینگ این 😵🥺

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۸
Mileva Marić

به قدری از رفتنش هارت بروکن شدم که نیاز به یه دوره افسردگی شیش ماهه دارم. با اینکه می‌دونستم می‌ره و تامام. آه ای خدای بزرگ! 

لعنت زمین و زمان به من اصلا!

 

+ نمی‌دونم بگم کاش بخونه مثلاً اینو یا کاش نخونه‌. برا هرکودومشون هزار و یک دلیل دارم but I just have to learn to let go! :(((( 

Yet so sad 🥺

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۵
Mileva Marić

پیشاپیش، اینو بگم که من هیچی حالیم نیست و هیچ قصدی ندارم و صاحب نظرم نیستم، اینا صرفا دریافتی‌های منه. حالا نمی‌دونم بقیه چی گفتن، مثل اینه، نیست یا چی!

خب.

یکی از آدمایی که میشناختم، نوشته بود چرته. دروغ میگه. چرت نبود. اینجاست که احساس می‌کنم آدما، همشون، هممون، جوگیر می‌شیم آخرش. بگذریم.

خلاصه که، اولا، تو هر گروهی که قراره موفق بشه، یه مغز داستان می‌خوایم. مغز داستان باهوشه، جوانبو میسنجه، نقشه می‌کشه، ولی خودش بازیش خوب نیست. عملش خوب نیست. پس یه سری آدم میخواد که واسش بازی کنن. آدمایی که متهور باشن، تجربه داشته باشن، و به‌درد بخورن، و صد البته مناسب باشند. مناسب بودن اینجا معنی‌اش این می‌شد که چیزی واسه از دست دادن نداشته باشند. 

خب. حالا مغز داستان تجربشو از کجا میاره که خوب نقشه بکشه؟ آفرین! از کتابها. از تاریخ! از جنگ، از دزدی‌های قبلی، از خانوادش، از باباش، از طریق ارتباطاتی که داشته. اینطوری مغزش بلده. ولی همچنان عملی نیست. (هرچند احتمالا مجبور میشه که خیلی جاها دست به عمل بزنه و واقعا سختشه، ولی خب)

این کلیت!

یه سکانس هست که دختره میگه، وقتی بچه بوده مامانش می‌رفته سر کار و اون تو خونه تنها بوده و می‌ترسیده. کسی هم نبوده بره پیشش. پس مامانش براش یه در جادویی می‌کشه رو دیوار، میگه هر وقت تنها شدی و ترسیدی این در رو باز کن و من پشتش ایستادم :) میتونی منو ببینی. اما یادت باشه! فقط یک بار میتونی این در رو باز کنی! و اینطوری میشه که هربار می‌ترسیده و تنها می‌شده با خودش فکر می‌کرده، خب! شاید فردا بیشتر ترسیدم یا پس فردا تنهاتر بودم. و هرگز در رو باز نمیکنه. اینجا می‌دونید چه احساسی بهم دست داد؟ همیشه میشه قدم به قدم یکم قوی‌تر بود، یکم بهتر بود، میشه کمتر ترسید، میشه بیشتر سعی کرد، و هربار، بهتر از دفعه بعدی میشه، و احتمالا هرگز مجبور نباشی اون در رو باز کنی، و خودت از پسش بر بیای! (دیگه بفهمید دیگه! من تو توضیح دادن افتضاحم 😁⁦☹️⁩) 

مورد بعدی، این عشق هرجا باشه هم ویرانگره، هم نجات بخش. هم اینکه داستان رو گیرا می‌کنه واسه من. یه چیزی که همیشه واسم مسخرست اینه که اینا یه جا گیر افتادن و دوتا دوتا (حالا نه همه، صرفا دو سه نفر) میرن با همدیگه. خب ببینید، هرجایی بریم یه جفتی واسه خودمون پیدا می‌کنیم. من دقیقا هر محفلی (!) میرم یه کراش می‌زنم جهت دور هم بودن. مسخرست خب واقعاً. :/

دیگه عرضم به حضورتون با مغز ماجرا احساس همذات پنداری دارم :" هرچند احتمالا اصلا مثلش نیستم از خیلی جهات ولی خیلی می‌تونم احساسش کنم و این لذت بخشه :)))

فعلا همین :) 

//یه طوری شده که نمیتونم متوقف شم و از کار و زندگیم موندم و هی میبینمش :|

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۱۶
Mileva Marić

ولی واقعا ارتباطات خیلی موثره. حالا تو ارتباطات هم طرز برخورد موثره واقعا. خیلی زیاد، البته علاوه بر برداشت و تفکرات خودمون.

حالا منظور اینکه، سلام یه نفر ممکنه کلی انرژی سرازیر کنه درحالیکه سلام یکی دیگه باعث گفتن دیالوگ "وای باز دوباره این!" بشه. خلاصه که بیاید سعی کنیم از آدمای شماره دو دوری کنیم، باشد که حالمان کمتر بد شود. البته خب خیلی وقتام دست خود آدم نیست دیگه! مثلا یارو میاد سراغ تو -.- :) ولی خب تا اونجاییش که دست خود آدمه خوبه.

خیلی وقتا اینان که مارو از پا در میارن ولی از بس بهشون عادت کردیم نمیبینیم اینو =)

ولی انرژی مثبت رو میشه از خودمونم بدست بیاریم. فقط خیلییی سخته. مثل کار تو معدن ذهن و استخراج حال مد نظر :")

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۹
Mileva Marić

وای پسر مملو از غر هستم! هیچ غلطی نکردم تقریبا و عصبانیم، امروز ازم پرسید چه خبر و من دو ساعت بعدش سین کردم که بگم تقریبا هیچی ندیدم از بعدش و خیلی جاها حق داشتم چون داشتم میمردم و پاره پاره میشدم، بعد تازه ۸ صدم با معدل الف فاصله دارم اونم چون برخی استادان ناااامردانه نمره دادن. اصلا به طرز عجیبی بی منطق. فرض کن دوتا درسات کپی ملتی باشه که دونمره ازت بالاترن و بعضا بیشتر از اونام نوشته باشی حتی :/

خب این قسمت میخوام بگم به درک!

بیایم سراغ پارتی که قراره ازش یاد بگیریم!

خب من دروغ نمیگم تو قرنطینه به تدریج اخلاقیاتم به شدت... چی بگم! و کلا عصبیم. و میپرم به همه :/ و دیشب مامانم گفت خب بیا بگو چیا اعصابتو خورد میکنن و بعدش گفت واقعا بعضیاش تو نیستی و اصلا بهت نمیاد بابت همچین چیزایی حرص بخوری و عصبانی بشی و اعصابت خورد بشه. گفتم خب ولی میشه و انگار از همه طرف روم فشاره و هیچ دلخوشی ای ندارم. بعد گفتم اره میدونم دلخوشیا کم نیست و میدونم همه بدبختیاشونو دارن و سختشونه و الکی خوشن خیلیاشون. خب من اعصابم خورده و ازین دلایل نمیخوام و میدونم اگه یه مشکلیم حل بشه واسم موقتا حالم خوبه و همچنان اون عصبی بودنه هست!

بعد امروز که کلاس آلمانی داشتم داشتیم به اصطلاح :دی لیسنینگ گوش میدادیم و اینقد صدای اینا خوشحال بود! تهش گفتم چقدددد خوشحالن اینا :/ بعد گفت اینا کلا همینطورن و از تجربیاش و برخورداش با آلمانیا گفت. گفت مثلا میان میگن وااااایییی من چقدددددددددد امروز خوشحااااااااااالم کلی خوب بوده امروز! عااااالی بوده! بعد تو میگی واو چه خبر چیشده؟ بعد طرف زن شهرداره و خیلی خفنه، میگه مثلا امروز فلان چیزو تخفیف زده بودن خریدم ://// فک کن :/ یا مثلا یه بار دیگه گفته امروز رفتم کافه و از قوری چای خوردم و کلی خوشحال بوده :/ بعد بازم مثال زد و نهایتا گفت ماها کلا خیلی غمگینیم. اونا راجب هرچیزی خوشحالی میکنن و ازش لذت میبرن. راست میگه. من حتی چیزایی که قبلا ازشون لذت میبردم رو دیگه لذت نمیبرم. میخوام سعی کنم لذت ببرم. الان با این اعصاب وامونده خیلی واسم سخته ولی خوبه حداقل امتحان کنم :)

یه روزی تموم میشه، نه؟ بهتر میشه. الکی امیدوار نیستم. میشه :( باید بشه!

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۱۵
Mileva Marić

این انسان حالش بد است و دارد زندگی بالامی‌اورد. دارد ارتباطات اجتماعی بالا می اورد. دارد انسان بالا می‌اورد. روحش تماما خسته و زخم خورده است و در عین حال ناتوان است از اینکه استراحت کند. از اینکه نه بگوید. اینطور هم نیست که ناراحت و ناراضی باشد. اتفاقا خوشحال هم هست که این همه درگیر است. و اصلا خوب نبودن حالش ربطی به این درگیری ها ندارد. کمی دارد ها البته، بالاخره استرسش هست و این حرف‌ها. ولی از هر کدامشان لذت میبرد. حالا هرکدامشان هم نه، مثلا من زبانم خوب است ولی با آلمانی خواندن حال نمیکنم. میخوانمش دیگر بهرحال. ازش هم بدم نمی‌آید ولی خوشم هم نمی‌آید. با اینکه از نظر خود زبانش، دوستش دارم و به نظرم زیباست. این یک مثال بود البته. با چیزهای مربوط به رشته‌ام خیلی حال میکنم ولی. نهایتا ولی الان که حالم بد است، حالم بد است. و حال کردن همیشه نمیتواند حالت را خوب کند.

یک طوری حالت تهوع درونی دارم که از آشفتگی برگرفته شده. نمی‌دانم آشفته‌ام یا نه. احساس تنهایی هم خرم را گرفته. یعنی خب مثلا گاهی وقت‌ها این احساس می‌آید سراغم که دلم یک نفر را می‌خواهد و این‌ها. بعد دلم میخواهد در کنارش دراز بکشم یا بنشینم. فقط همین. حتی دنبال هم‌صحبت هم نیستم. خیلی بد است آدم اینقد تنهایی خرش را بگیرد؟ البته بقیه وقت‌ها اصلا مشکلی ندارم. ولی آشفتگی‌ام الان یک نفر را می‌طلبد. هرچند هم احساس می‌کنم کاری از دست آن نفر برنمی‌آید. بنده خدا!

خلاصه انگاری که یک ماری در این دل من میلولد! و حالش بد است و آدم بالامی‌آورد و شرایط اجتماعی و دور همی و نمی‌داند هم چه می‌خواهد. اه اه اه!

اگر توضیح بیشتری بدهم احساس می‌کنم تکراری می‌شود. نمی‌دانم چرا اینقدر سخت میگیرم. هعی!

// نیم‌فاصله که در فارسی استفاده می‌شود چرا باید با چند کلید زده شود؟ نامردی نیست؟‌ :(‌ فیکس د کیبورد بی‌تربیت‌ها :(

 

آهان یک چیز دیگر. احساس می‌کنم هرچقدر هم تلاش کنم هیچوقت به اندازه کافی خوب نخواهم بود و این هی دارد اثبات می‌شود و حالم را بد می‌کند. دلم نمی‌خواهد ملت دل‌داری‌ام بدهند، چون این حقیقت است. لعنتی! واقعا؟ چرا؟ چرا من؟ چرا یک بار هم نه، چند بار من؟ خطای نکرده ام چیست؟

این هم حالم را بد می‌کند :(

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۰
Mileva Marić

سلام و درود پس از سالها!

یه مدتی بود دلم میخواست از یه سری چیز میز بنویسم و میترسیدم که به خاطر شرایط روابطم یا حرف زدن تو اون زمان، برداشت خاصی ازشون بشه، و ننوشتم. هنوزم امکان افتادن اون اتفاق وجود داره با تفاوت اینکه من قصد دارم بنویسم و به خاطر این خودمو محدود نکنم :/ کاش که کمتر هی این اتفاقا پیش بیاد و اگرم قراره به خودتون بگیرین، یه طوری بگیرین که درگیر خودتون و رفتارتون شین نه من :/ اینم با شخص خاصی نبودم.

بهرحال فعلا اون رو نمینویسم. چون مغزم کامل براش فکر نکرده و جمع و جور نیست. فکرنکنم هیچ وقت هم جمع و جور بشه البته ولی خب.

میخوام از یه اتفاق بگم، اگه سعی کنین قبل خوندن همش شمام ایده خودتونو داشته باشین و به منم بگین دوست میدارم. ولی خب اجبار و زور که نیست که!

انی وی

تو این دوران من میرفتم پیاده روی. یه روزی که وایساده بودم و منتظر دوستم بودم، یه خانومی اومد و گفت که میشه گوشیتونو بدین من زنگ بزنم و شارژم تموم شده. یکمم عجله داشت. من سرمو تکون دادم. شاید قبلا بود، قبول میکردم. ولی نتونستم قبول کنم. ته ته ته ته دلمم یکمی عذاب وجدان دارم که شاید منم یه روزی یه همچین نیازی داشته باشم و کسی نباشه کمکم کنه، اون وقت چی؟

اینجا میخوام دیدگاهای خودم، دوستم، و یکی از اعضای خونوادمونو بگم. که چرا "نه"

تو فکر من این میگذشت که اگه گوشیمو (هر چند هیچیه ولی خب بهرحال گوشیه دیگه. یه وسیله ارتباطیه که فعلا ازش استفاده میکنم!) گرفت و رفت چی؟ الان به کی میشه اعتماد کرد؟ اصلا میشه دوباره گوشی خرید؟ تو این شرایط و وضعیت؟

بعد دوستم رسید و بهش گفتم و ذهنیتش این بود که کرووونااا و من توضیح دادم که دلیل من این بوده.

بعد رفتم خونه و برای بابام گفتم. حدس بزنید چی گفت؟

گفت اگه زنگ بزنه و یه قتلی صورت بگیره، پیگیری میکنن و میان پیدات میکنن و میگن چرا به فلانی زنگ زدی و بازداشتت میکنن و تا میای اثبات کنی بابا اصن به تو چه کلی گیر میوفتی.

من نمیدونم چی باعث میشه که اینقد دیدگاه وحشتناکی داشته باشه. و من اصلا به ذهنمم خطور نمیکرد. ولی دیدگاهامون و میزان ساده گرفتنامون، واسم بسیار جالب بود!

:)

همین دیگه.

اگه این وسط شمام به چیز دیگه ای فکر کردین، عرض کنید. :/ (الان میترسم هیچکس کامنت نذاره و ضایع شم ولی بیاید با ترسامون رو به رو شیم :/ هاها‌ ://///)

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۲
Mileva Marić

نگار دیشب اومده بود صحبت میکرد و میگفت چقدر داغونیم هممون و چقد زندگی لعنتی شده و همه مشکلات و اینا

که میتونم ده صفه راجبشون بنویسم

ولی

من داشتم بهش امید میدادم و میگفتم امیدشو از دست نده

و فکر میکردم که خودمم همین احساسات رو دارم!

و سعی میکنم امیدوار باشم به هیچی :|

اند گس وات؟

من دارم تو رویا زندگی میکنم، واسه همین امید واسم راحته.

در واقع همه چی بن بسته، و خیلی سخت میشه نجات یافت. نمیدونم آدم چقدر میتونه نمیره تو این بازی و تحمل کنه!

و مث من الکی امیدوار باشه

و با دوتا اشک و چهار خط نوشتن، بیخیال شه و به زندگی عادیش ادامه بده

درحالیکه همه چیز اینقدر سخته!

اصن فک کردن بهش واسم نفس تنگی میاره خلاصه، ولی هنوز به مسخره ترین شکل ممکن امیدوارم :|

ای لعنت!

چرا از این امیدواری الکی نمیام بیرون؟ حداقل یه حرکتی بزنم :/

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۹:۰۹
Mileva Marić

سلام به همگی :|

اقا. حالا بماند که چقد دوست داشتم الان یه پست خفن میذاشتم یا حداقل یکم آدموارانه مینوشتم و زارت از وسط دیدن فیلمای درسیم نمیومدم یه مشت جملات غیرقابل فهم واستون بنویسم :|

ولی

داره درس میده و میگه که

برنامه نویس های کاربردی و عادی از این قابلیت استفاده نمیکنن. 

بعد آدم این احساس بهش دست میده که وای چقد خفنم، درحالیکه هیچی نیست و هنوز هیچ کار خاصی تو این همه سال زندگیش نکرده و یه تباهیه واسه خودش!

:|

خب همین بود سخنم. حالا فک نکنید با وجود استدلال دوم، ذره ای از احساس خفنیتم کم میشه ها، هنوز احساس میکنم وای ببین من اینارو میدونممم :))) انگار هیچکی دیگه نمیدونه :| خدایا :|

تا آرزوهای پست های خفن بعدی، فعلا. 

 

آهان البته اینم بگم که استادامون نمیره هامونو نمیذارن، دهنمون سرویس شده :|

بیشعورا :| :( دهنمون صاف شده :(

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۹ ، ۲۲:۲۵
Mileva Marić

بیاید خوشحال باشیم که احساس میکنم داره آنکراش میشه. (در چند روز آینده مشخص میشه چرتی بیش نگفتم! :/ ولی ایشالا!)

ببین! این ترم تموم میشه میره پی کارش و این کراش نیز مانند باقی کراش ها. دل مبند که همه رهگذرند تنها کراش برای فان کافیست. 

با تشکر بای

اصنم امروز دوباره رفع اشکال نداشتیم :|

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۹ ، ۰۰:۳۵
Mileva Marić