به نظرم بدترین کاری که در این اندی دوران زندگی ام در حق خودم کردم، همرنگ شدن با جماعت بوده. با همین جماعت بی رنگ و پر لعاب، که خودشان را با خودشان روبرو کنی، دو حالت بیشتر ندارد: یا خودشان در خودشان گم میشوند و معلوم نیست پیدا شوند یا نه! و دسته ی دوم به حالت ِ عاقل اندر سفیه نگاهت میکنند و تمام هستی را انکار، حالا میخواهی از ریز و ناچیز بودنش در این هستی ِ عظمت بگو، خواهی از هیچ بودنش در جهان عدم یا هدف زندگی یا حتی ساده ترین چیز که هدف انواع و اقسام کارهای بی مفهوم و بی چیزی که انجام میدهند. چه رسد به سوال "اینقدر خودت را به کشتن میدهی که چی؟! بقا!؟" که خیلی هاشان ممکن است نفهمند.
من با بخش عظیمی از این اجتماع به زور و ضرب، سعی کردم همرنگ و هماهنگ شوم. از مهمانی ها لذت ببرم، از اتاقم بیرون بیایم، کتاب و درس را بیخیال شوم، فیلسوف بودن را (که قبل از اینکه بدانم چیست، نظر میدادم. درباره ی لعنتی ترین چیزها. یعنی مادر گرام میگوید از کودکی و زمان شروع زندگی ام، همواره پرسیده ام چرا. مدتیست که تلاش کرده ام و تنها سوالات "چگونه" پیشم برگشتند. چرایی هارا هم برمیگردانم. چون منم. به هرحال این هارا وقتی فهمیدم که خواندم این چراها، این مخالفت های همیشگی ام و مشخص نبودن جبهه ام همه به همین خاطر بوده اند. و چه خیلی هایی که از دسته های بند اول سوا بوده اند و این صحبت ها و مرا منطقی ِ ظاهری یافته و بعد گمان کرده اند گول خورده اند. و بعد خودشان را در چه چیزهایی خفه کردند. همین ها شد که تصمیم گرفتم وقتی یک بحث کننده ای مثل خودم یافتم، در زندگی ام بچسبم بهش و دیگر ولش نکنم. با او میتوان بحث های سنگین و سبک درباره ی همه چیز حتی کلمه ای که درباره اش علمی نداریم، کرد. #ایده_آل_هایم!). بعد تغییر کردم. دنیای درونی ام را باز کردم و چون تازه کار بودم گول خوردم(یحتمل کلمه ی مناسبی نیست. ولی زود وا دادم. بی تجربگی ِ محض :)) و نترسیدم و اعتماد کردم و قول دادم. باور بفرمایید یا نه در زندگی ام همیشه ی خدا طرف مقابلم قولش را شکسته، طرف مقابلم مرا رها کرده و رفته. به جز یک مورد که خیلی از همه ی جهات استثنا بود. بعد یهو، بعد از؟ نمیدانم. چهار سال؟ سه سال؟ تازه سر عقلم آمدم. وقتی در تنهایی ها پخته شده بودم، اشک ریخته بودم، زجرکشیده بودم، تمنا کرده بودم، حتی بعدتر که خوب شدم فهمیدم چه بسیاری از کارهایم عبث و در راه ناخودآگاهم برای ترمیم این بخش از من بوده، مثل صمیمی شدن با خیلی ها و غیره! یک هو دیدم ای هوار! پس جامه دریدم، به بازار زندگی رفتم و عریان فریاد زدم و خود قبلی ام را خواستم. نگو خود قبلی ام را پسندیده و به خانه هاشان برده اند. به هرحال، اندک اندک بازمیگردد این خود. اول کتاب خوان شدم؟ نمیدانم. آرام شدم باز، درس را با عشق خواندم، و گه گاهی دلتنگش شدم. وبلاگ نویسی را به زندگی ام بازگرداندم. و ادامه میدهم. منتظرم بهترین بخشم برگردد. سعی میکنم هر شب بنویسم. ولی خب نمیشود. حالا درون خودم با خودمم. دیگر کلمه و احساس ِ تنهایی معنا ندارد. دیگر همه چیز یک حالی و عجیب غریب نیست. دیگر آنقدرهام درگیر روابط نمیشوم که اضافه اضافه خودم را الکی نصفه کنم. و خداییش این را مدیون سیروسم راستش را بخواهید. خب من خیلی اذیتش کردم تا بتوانم با روابط نرمال و درست کنار بیایم. روابطی که من میساختم، متزلزل بودند. پر از تلاش و انتظار و پر از سعی های بی وقفه ام برای نداشتن همان انتظارات و باز هم نتیجه؟ له کردن خودم و طرف مقابلم، حتی وقت هایی که نمیدانستم، چرا؟ برای همین باور کردم برای داشتن روابط، باید اول مستقل بود. میدانید تئوری انتخاب چه میگوید؟ میگوید زن و شوهر ها باید سوای هم رفیق داشته باشند و بدون نگرانی، هیچ نگرانی ای با رفیق رفقا بیرون بروند و گردش. جدا جدا. باید زندگی های مستقل هم داشته باشند. من ک فکر میکنم زیر پنج درصد آدمها اینقدر سالم و مرز دار و بدون وابستگی ِ خطرناکند.
امشب تصمیم گرفتم بیشتر با خودم باشم و با خودم خلوت کنم. پس سعی میکنم بنویسم. هربار بیشتر از بار قبل. از همه چیز و هیچ چیز. پس باید به خودم بگویم منتظر رشدش، آنچه میخواهد، باشد. دیر می، ویر کامینگ :) من و تلاشم :)