یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

به نظرم بدترین کاری که در این اندی دوران زندگی ام در حق خودم کردم، همرنگ شدن با جماعت بوده. با همین جماعت بی رنگ و پر لعاب، که خودشان را با خودشان روبرو کنی، دو حالت بیشتر ندارد: یا خودشان در خودشان گم میشوند و معلوم نیست پیدا شوند یا نه! و دسته ی دوم به حالت ِ عاقل اندر سفیه نگاهت میکنند و تمام هستی را انکار، حالا میخواهی از ریز و ناچیز بودنش در این هستی ِ عظمت بگو، خواهی از هیچ بودنش در جهان عدم یا هدف زندگی یا حتی ساده ترین چیز که هدف انواع و اقسام کارهای بی مفهوم و بی چیزی که انجام میدهند. چه رسد به سوال "اینقدر خودت را به کشتن میدهی که چی؟! بقا!؟" که خیلی هاشان ممکن است نفهمند.

من با بخش عظیمی از این اجتماع به زور و ضرب، سعی کردم همرنگ و هماهنگ شوم. از مهمانی ها لذت ببرم، از اتاقم بیرون بیایم، کتاب و درس را بیخیال شوم، فیلسوف بودن را (که قبل از اینکه بدانم چیست، نظر میدادم. درباره ی لعنتی ترین چیزها. یعنی مادر گرام میگوید از کودکی و زمان شروع زندگی ام، همواره پرسیده ام چرا. مدتیست که تلاش کرده ام و تنها سوالات "چگونه" پیشم برگشتند. چرایی هارا هم برمیگردانم. چون منم. به هرحال این هارا وقتی فهمیدم که خواندم این چراها، این مخالفت های همیشگی ام و مشخص نبودن جبهه ام همه به همین خاطر بوده اند. و چه خیلی هایی که از دسته های بند اول سوا بوده اند و این صحبت ها و مرا منطقی ِ ظاهری یافته و بعد گمان کرده اند گول خورده اند. و بعد خودشان را در چه چیزهایی خفه کردند. همین ها شد که تصمیم گرفتم وقتی یک بحث کننده ای مثل خودم یافتم، در زندگی ام بچسبم بهش و دیگر ولش نکنم. با او میتوان بحث های سنگین و سبک درباره ی همه چیز حتی کلمه ای که درباره اش علمی نداریم، کرد. #ایده_آل_هایم!). بعد تغییر کردم. دنیای درونی ام را باز کردم و چون تازه کار بودم گول خوردم(یحتمل کلمه ی مناسبی نیست. ولی زود وا دادم. بی تجربگی ِ محض :)) و نترسیدم و اعتماد کردم و قول دادم. باور بفرمایید یا نه در زندگی ام همیشه ی خدا طرف مقابلم قولش را شکسته، طرف مقابلم مرا رها کرده و رفته. به جز یک مورد که خیلی از همه ی جهات استثنا بود. بعد یهو، بعد از؟ نمیدانم. چهار سال؟ سه سال؟ تازه سر عقلم آمدم. وقتی در تنهایی ها پخته شده بودم، اشک ریخته بودم، زجرکشیده بودم، تمنا کرده بودم، حتی بعدتر که خوب شدم فهمیدم چه بسیاری از کارهایم عبث و در راه ناخودآگاهم برای ترمیم این بخش از من بوده، مثل صمیمی شدن با خیلی ها و غیره! یک هو دیدم ای هوار! پس جامه دریدم، به بازار زندگی رفتم و عریان فریاد زدم و خود قبلی ام را خواستم. نگو خود قبلی ام را پسندیده و به خانه هاشان برده اند. به هرحال، اندک اندک بازمیگردد این خود. اول کتاب خوان شدم؟ نمیدانم. آرام شدم باز، درس را با عشق خواندم، و گه گاهی دلتنگش شدم. وبلاگ نویسی را به زندگی ام بازگرداندم. و ادامه میدهم. منتظرم بهترین بخشم برگردد. سعی میکنم هر شب بنویسم. ولی خب نمیشود. حالا درون خودم با خودمم. دیگر کلمه و احساس ِ تنهایی معنا ندارد. دیگر همه چیز یک حالی و عجیب غریب نیست. دیگر آنقدرهام درگیر روابط نمیشوم که اضافه اضافه خودم را الکی نصفه کنم. و خداییش این را مدیون سیروسم راستش را بخواهید. خب من خیلی اذیتش کردم تا بتوانم با روابط نرمال و درست کنار بیایم. روابطی که من میساختم، متزلزل بودند. پر از تلاش و انتظار و پر از سعی های بی وقفه ام برای نداشتن همان انتظارات و باز هم نتیجه؟ له کردن خودم و طرف مقابلم، حتی وقت هایی که نمیدانستم، چرا؟ برای همین باور کردم برای داشتن روابط، باید اول مستقل بود. میدانید تئوری انتخاب چه میگوید؟ میگوید زن و شوهر ها باید سوای هم رفیق داشته باشند و بدون نگرانی، هیچ نگرانی ای با رفیق رفقا بیرون بروند و گردش. جدا جدا. باید زندگی های مستقل هم داشته باشند. من ک فکر میکنم زیر پنج درصد آدمها اینقدر سالم و مرز دار و بدون وابستگی ِ خطرناکند. 

امشب تصمیم گرفتم بیشتر با خودم باشم و با خودم خلوت کنم. پس سعی میکنم بنویسم. هربار بیشتر از بار قبل. از همه چیز و هیچ چیز. پس باید به خودم بگویم منتظر رشدش، آنچه میخواهد، باشد. دیر می، ویر کامینگ :) من و تلاشم :)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۴۶
Mileva Marić

پیشاپیش، به نظرم پست ِ بی خودی است. ولی لازم میبینم انتشارش دهم، که باشد.

اولاً؛ موضوع کتاب را درست کردم، نه چون بگویم میخوانم. که گه گاهی بنویسم از کتابهایی که میخوانم، از برای خودم و شاید شما که استفاده ای ببرید چرا که گاها خواندن برخی کتابها شور و شوقی در آدمی برمی انگیزاند. و علاوه بر آن دیدگاهم در زمان حال برای آینده ام؛ و دیدن آنچه خوانده و آنچه یادگرفته یا نگرفته ام. در کل هدفی که دنبال میشود بیشتر خودمم.

خیلی هاتان (!!) این کتاب را ورق به ورق خوانده اید. اما بگذارید بگویم. کتابی بی نظیر است. نویسنده، خارج از بحث اجتماعی و سیاسی داستان واقعا در رمان نویسی استاد است و میداند چطور شگفت زده تان کند که تصمیم بگیرید یکی دو بعد از ظهر را به خواندن صد و خورده ای صفحه اش اختصاص دهید. 

جو در دوران داستان، خفقان آور است. هیچ تکه ای از کتاب ننوشتم که بخواهم یادداشت کنم. قبلا خوره ی جمع آوری تکه کتاب داشتم ولی الان بیشتر داستان به چشمم می آید تا جملات! از جو داستان میگفتم، از خفقان آوری اش. از اینکه حتی افکار هم کنترل میشوند و آزادی و زندگی ندارند... اینکه خوراک درست حسابی ندارند و حزب گذشته و تاریخ را هم به آتش میکشد و هربار تغییرش میدهد تا مردم را کنترل کنند. و طبقه ی کارگر حیواناتی محسوب میشوند که تولید مثل میکنند و اصلا اهمیتی ندارند. افکار، رفتار، دزدی ها و خلاف های آنها اصلا کنترل نمیشود و به حال خود رها شده اند. البته عضو حزب شدن و استخدام وزارت خانه ها شدن حاوی ِ سری آزمون هاییست و محدودیتی برای شرکت کنندگان وجود ندارد. 

اسمیت دست به تغییر میزند، عاشق میشود و میخواهد انقلاب کند. معتقد است اگر کسانی بتوانند کاری کنند، طبقه کارگرند. قدرت دارند. ولی؟ آنقدر زجر میکشد تا او هم باور های احمقانه ی حزب را پذیرا میشود :) بالاخره او هم میگوید: دو دو تا، پنج تا میشود. :)) 

من نمیخواهم از تشابهات با هزاران هزار اجتماعات بنویسم. ولی اگر چشم و گوشتان باز باشد میبینید. باورهای کتاب را مسخره ساخته اند تا فهمش راحت باشد اما کمی تفکر لامپی درون آدم روشن میکند که خودمان هم نادانسته، چندان کمی نداریم!

((:

یحتمل کتاب ِ بعدی ای که سراغش میروم، جز از کل است. همزمان دارم تئوری انتخاب را هم میخوانم. شاید از بخش های مختلفش پست هایی بگذارم. فقط یک سری توضیحات، به زیبایی میتواند انسان را روشن سازد. به تازگی فهمیدم. مفاهیم ادبیات را که یاد میگرفتم، هرگز گمان نمیکردم شعرخواندن برایم ساده و روان و لذت بخش شود. ولی شد! و از این طریق فهمیدم خیلی از سادگی هایی که به ظاهر بی ربط می آیند، بسی کمک کننده اند :)

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۵۶
Mileva Marić

ساده بودم، خودم را زدم به بی خیالی. گرگ بود، میدانستم. نرمی اش گولم زد...

و اشک هایم، جاری شدند

زمانی که بعد از هزار بار تقلا، دستم به هیچ جایی بند نشد

و شکستم!

خودم را پنهان میکردم. کارم اشتباهـ... نمیدانم! خسته ام از این همه غلط و درست ها! 

اصلا باید...

خب توضیح، چه فایده؟ طولانی و محض است... خیره خیره به که، به چه؛ توضیح دهم؟

مگر من ِ لعنتی... اصلا ولش کنم؟ نه! من لعنتی قبلا چطور دوام می آوردم مگر؟ میخواهم فریاد سر دهم تنهایم گذارید ولی... 

احساس میکنم هیچ جایی دیگر برایم نیست، حتی غار تنهایی خودم...

گرگ بودنش مصری بود؟ من که فکر نمیکنم!

حالا یکی دیگر گرگ شده و شبانه روز حمله ور است و من در این ایام واقعا نمیتوانم. دیگر نمیتوانم. 

من هیچ راه ِ فراری...

دارم؟

هم خونِ من گرگ شده است... راه فرار؟

از تک تک اجزایش تنفر دارم...

پنجه هایش، دندان هایش، حتی نرمی ِ پوستش، من از همه ی وجودش متنفر و خسته ام... پاره پاره ام!

میخواهم پنجه هایِ نداشته ام را در گوشت ِ گلویش فرو کنم و فشار دهم

میخواهم دور ِ گردنش را بگیرم و آنقدر بفشارم، تا کبود شود. رهایی ِ نسبی اش را میطلبم. تحمل نگاه بد هزار بار بهتر از شبانه روز پاره پاره شدن است؛ آن هم توسط او! گرگ صفت ِ بی حیا! نزدیک ترین کسمم گرفت از من :) 

بس کنـ... بس کنید تو را به... نمیدانم! فقط یا تمامش کنید، یا قبل از اینکه تمام شوم، خودم را تمام میکنم!

ولی جدن خستم و دیگه تحملم نمیکشه و واقعا نه جایی هست که بخوام برم و نه کسی که باهاش بتونم حرف بزنم. مشکل از منه، میدونم. ولی یه چیزی این وسط اتصالی داره. چیزایی که میدونم و میتونم درستشونو انتخاب کنم دیگه رو احساساتم کار نمیکنن. خیلی وقتا اون احساسات کنترلم میکنن. لعنت به همه ای که اینقدر به من چیز گفتن تا منو ازین احساساتی نبودن در بیارن. هنوزم سرکوفتاشون با اینکه کم شده ولی ادامه داره. تا یه زندگی ِ عبث ِ بی هیچی رو در پیش نگیرم ولم نمیکنن! و من با گرگ صفت همه راهی رو امتحان کردم ولی از هر راه هربار مردم. مردم مردم مردم و شکست خوردم. کاش نبودی. کاش هیچکس نبود. کاش همه سکوت میکردن و کسی حرف نمیزد. کاش ساکت بود این زندگی کاش... منم میتونم داد بزنم؟ نه! حتی رو پشت ِ بوم :) خود خوری و خود گرگ صفتی (:

ندونی از خودت کجا فرار کنی!

ترکم نکن ِ شادمهر عقیلی شاید. نه؟ :)

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۱۹
Mileva Marić

دینی میخوندم، بعد نوشته بود که هر آرزویی تمنا کنید برآورده میشه! اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من میگم خدایا پلیز همه علومو بچپون در مغز من. (مثلا من معتقدم. مثلا من مومنم، مثلا من میرم بهشت! بیخیال! :|) بعد یکم تفکر بنمودم دیدم خیر نمیخوام. علمی که خودم نخونم و تلاش نکنم براش و کلمه کلمه از رو کتاب نبلعمش؟ نه مرسی! من اون بهشتو نمیخوام! ولی همه سعیمو میکنم این دنیا یه جورایی بهشتم بشه :) 

پ.ن : فارق از همه این بهشت و ایمان و خدا و دبیر دینی و همه اینا! دینی درس مورد علاقمه. چون پارسال روی دبیردینیمون کراش داشتم شاید. شاید البته... یعنی اگه بخوام بگم دینی و زبان رو کودوم رو دوست دارم میمونم. و حتی ممکنه بگم بیشتر حاضرم دینی بخونم تا زبان و تستشو بزنم. زبانم لذت بخشه... ولی نمیدونم. شاید جفتشو یه اندازه. البته ناگفته نماند خوندن اینکه هوش درون فردی ِ بالایی دارم که اثباتی میشه برای علاقم به روانشناسی، درکنارش الهیات هم هست. که این موضوع هم باعث شده علاقم بیشتر بشه و مطمئن بشم ازین بابت. شاید مثل علاقه به دونستن فرقه ها و نظریه های فلسفی، دین ها و عقاید و غیره هاشون رو هم کامل مطالعه کنم در زمان مناسبش! :)

معدود پستایی که پی نوشتا از خود پست طولانی تره :| 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۴۴
Mileva Marić

تصویر مرتبط

"دانلود بفرمایید"

"متن"

آنستلی؟ دلم برا وقتایی که یکی دوستم داشت و مطمئن بودم تنگ شده...

اینقدر الان خودم شکاکم و ... بقیشم بیخیال که اصلا حتی باورشم ازم زمان میگیره :)

ولی میدونم دلم تنگ شده... نو پرابلم

(:

تا وقتی کسی دوستم نداشت دیگه این خاطراتم رژه نظامی نمیرفتن...

پشت سر مام میگن "همونا که رفیق فاب هم بودن!"

همونجوری که پشت سر دوتامون گفتن قیافه هاشون مشابهه و رفیقن... :)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۰۹
Mileva Marić

خب.

از جزئیات بی فایده ی ابتدای ماجرا، بگذریم. یکی از دوستان هست که در این یکسال آزمون همواره جلو و یا عقب بنده مینشسته و نمیدانم دقیقا از کی صمیمی شدیم. یقینا یکی از همان روزهای مودی ِ عجیب که در تمنای ارتباطات گسترده و رفاقت بودیم!

بگذریم.

امروز پاک کن نیاورده بود. فی الواقع، هیچ چیزی نیاورده بود. گفت فراموش کرده است و همین مدادها را هم در راه خریده اند. خب، من پاک کن نداشتم. گفتم: اگه بازم پشت سر هم بودیم من میتونم پاکنمو بهت بدم! خب رفت پیش یکی از دوستانش و نهایتا پشت سرم نشسته بود. که یکی از دوستانش را دید.

فائزه!

خب، فائزه از اسمش قشنگ تر است. باور کنید یا نه... 

از فائزه تراش خواست و بعد گفت پاک کن داری؟ و نهایتا؟ فائزه پاکن خودش را نصف کرد و داد به مائده. 

قیافه ی تعجب کرده ی مرا باید دیده باشید تا بدانید.

گفت: ما اینجوری ایم دیگه، اینجوری معرفتی کار میکنیم! بعدا براش یه پاک کن میخرم. 

عجب!

بعد راجع به این گفت که قبل از امتحانات باهم اشکال برطرف میکردند و همان ها می آمده در امتحان و به این باور رسیده اند که... خودتان میدانید! و عجیبش تفاوت در رشته ها بود.

گفتم منو   و   هم اینجوری بودیم که من و   نمیخواندیم و در راه   برایمان توضیح میداد و ماهم توضیحات او را مینوشتیم. 

زمان آزمون رسید، با موفق باشید او و توام همینطور من، مکالمه به پایان رسید.

آخرهای آزمون، پاک کن من افتاده بود. زیر میز ِ جلویی. خب من بیخیال طی کردم و گفتم نهایتا اگر نیاز داشتم برش میدارم و چون آن هنگام رسید دیدم نیست!!! :| 

تعجب های فراوان!

در نهایت نفر ِ جلویی پاک کن منو کنار صندلیش رها کرد. 

منو میگی؟

اینقدر از این قضیه میخواستم خودزنی کنم! نتونستم متن عربی رو بخونم و بیخیال شدم رفتم سراغ بقیه درسا...

هرچی فکر کردم آخه چرا؟ راضی نشدم. حتی نمیخوام خودمم با این قانع کنم که شاید لازم داشت. میخواستم فریاد بزنم سرش و بگم میپرسیدی، به چه حقی ازش استفاده کردی؟ 

سکوت کردم.

الانم آرومم...

خداییش تفاوت رو حس میکنید؟

مائده میگفت با فائزه از راهنمایی بودن و سه ساله همو میشناسن.

گفتم من همه ی بچه های مدرسمون برام اینجورین و حالم داره از این همه آشنا بهم میخوره :)

بذارید پست رو با جمله ای که نمیدونم از کیه، منور کنم:

غروبگاهان در کوچه های خلوت شهر که بوی پیچک هذیان عاشقی میگفت، تو در کنار من آهسته راه میرفتی...

این روزا جدن اینقدر تو خیالت غرق شدم که گاهی وقتا یه جوری میشه که انگار خیالام اتفاق افتادن و الان دیگه خاطراتن... یعنی همینقدر صمیمی :)

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۱۳
Mileva Marić