کلاسم نمیرما، دو روزه چهل دقیقه فقط بهم زبان یاد میده. همین. خسته شدم! :|
تازه بعد از کلی وقت که بهش پی ام دادم و نبوده و عروسی بوده و شمال بوده و اینا.
میگما، کی میخوایم یادبگیریم یه سری چیزارو واقعا؟ اگه پنجاه سالگیم اینایی ک برا زندگیمون مفید نیستن رو یاد نگرفتیم چی؟
دلم نوشتن میخواد. امروز دفتر و مدادمو بردم خونه مامانجونم، درشو باز کردم توش نوشتم خر نباش بفهم؟ یه همچون چیزی.
ینی بدون برنامه ریزی وقتت از بادم سریع تر میره. نسیمشم تو صورتت نمیخوره حتا :| شب میشه و به خودت میای و میبینی ای لعنت! تازه برخی انسان ها به خودشونم نمیان |: خیلی جالبه.
ولی من خنگم که نمیفهمم کافکا چی نوشته. چون مامانم خوند و یخده نیگام کرد و گفت خاک تو سرت ی طورایی. بعد خودشم گفت مغزم حال اومد و چقدر قشنگ بود و اینا. آره. منم فقط فسی میام. وگرنه در کل چیز خاصی بارم نیست. نمیدونمم چیکارش کنم. مامانم میگه تو یه آدم منطقی ریاضی ای ای! راست میگه. ادبیاتمو 73 درصد زدم ولی اندازه موهای انگشت وسطمم شم ادبی ندارم.
خلاصه که حالشو ندارم کارای این زبانه رو بکنم گفتم بیام یه پست بذارم ولی توفیقی ایجاد نشد. :/ تازه یه طورایی باش رودربایستی هم دارم. چون بهم میگه بچه درسخون و اینا. و بهم میگه میبینمت یادم به مریم میرزاخانی میوفته و همش برام بهترین مدارج علمی رو آرزومنده. اصن روم نمیشه درساشو نخونم. ولی خوبه. همینطوری امیدوارم پیش بره چون اگه یکی دوبار کوتاه بیام دربرابر این حسم دیگه به فنا رفتم. آی نو مای سلف.