All I need is peace, a good book to read, a nice movie to watch, a healing music to listen, and peace again... and a thousand source to learn from...
and I need it all with you, you, you... Damn!
All I need is peace, a good book to read, a nice movie to watch, a healing music to listen, and peace again... and a thousand source to learn from...
and I need it all with you, you, you... Damn!
تا قبل اینکه بیام یه سر به پنلم بزنم تو فکر این بودم که یه وبلاگ جدید بزنم. ولی راستش با دیدن اینجا و این همه عمر و خاطراتی که توشه دلم خواست اینجا بمونم. نمیدونم. حس عجیب و خاصیه و خب قدیمها هم بمونن. هوم؟ سو وات؟
ولی خب اگه یکی جدید بسازم کاملا جدید و خالیه. :") مزیتِ استارت اور! :)
خب... میخواستم برم بخوابم که دیدم عه هنوز امروز رو ننوشتم، و من همون کسیم که دیروز نوشتم که فردا، دیگه صبح نوشتن رو امتحان میکنم چون شبا خستم :دی
راستش خب با به کار گرفتن یه سری چیزا حالم بهتره. مثلا امروز بعدازظهر با سین حرف زدم و... شایدم شب بود الیته راستش. سین الان یکی از صمیمیترین دوستای من حساب میشه و من همیشه میگم تنها کسیه که از بین دوستام تا حالا باهاش دعوام نشده. از طرفی هم یه وجهه بسیار سافت داره و همیشه یه حرفایی در یه موقعیتایی میزنه که من اینطوریم که: واو، اینطوریم میشه درک کرد آدمارو! خلاصه که یه جورایی از این لحاظ آدمانهتر از منه :دی کلا رابطه خوبیه به نظرم :)) خلاصه رفتم و کلی باهاش حرف زدم و اینطوری بودم که عه چقدر وقته حرف نزدیم :")
بعد دیگه اینکه امروز کلاس زبان داشتم و خب هر وقت قویم و چیزای بیشتری یادمیگیرم، حالم بهتره.
به جز اینا، کار خاصی نکردم. کلی خوابیدم و خستگی در کردم و خب... نمیدونم چی بگم. نمیدونم چرا اینقدر یهو میوفتم و کلی میخوابم و همش خوابم میاد. ولی خب نتیجه: الان بیدارم :/
راستش شروع کردم به بافتن یکی از این محافظ طورا (البته بافتن که نیست، گره زدنه) دور سیم شارژرم، و یکی دو روز پیش یه تیکه زدم، امشب هم یه تیکه دیگه. و خب بافتن حس خوبی داره :)) به نظرم باید این بخش رو یکم برگردونم به زندگیم. نوشتن، نقاشی کردن، بافتن :))
و خب نکته این جمله چیه؟ اینکه واسم یه دفتر نقاشی خریده و من میدونم که دوست داره ازش استفاده کنم پس منم شرایط رو غنیمت میشمرم و توش نقاشی میکشم :))
دیگه اینکه... یه نکتهای از دیروز هست که ثبت نشده هیچ جا. دیروز به یه خانمی کمک کردم. راستش اولش که وارد اتوبوس شدم دیدم یه خانوم پیری نشسته و جای کنارش کنار پنجرست که تنها جای خالیِ کنار پنجره بود. منم میخواستم بشینم کنار پنجره، گفتم میشه من بشینم اینجا؟ گفت آره عزیزم، و خودش رفت کنار پنجره :/ دیگه منم نشستم همونجا. بعد من اینطوری بودم که: "آخی، بهم گفت عزیزم :) چقدر مهربونانه :))" و یه خانوم پیری هم احتمالا پشت سرم بود که هی حرف میزد و من فقط دلم میخواست بهش بگم اوکی، حالا چرا اینقدر بلند؟ گوشم داره اذیت میشه :". ولی خب بعد یه مدتی سکوت کرد و من داشتم با خودم فکر میکردم که چه خوب که آدم نسیتا ساکتیم و وقتی پیر شدم نمیرم روی اعصاب کسی :دی.
خلاصه که تهش اون خانومه کنارم مسیرش تا جایی که بلد نبود بره، با من یکی بود و من بهش کمک کردم برسه اونجا و حس خوبی داشت. حالا نه حیلی ولی خب کلا :")
راستی اینو گفتم، یادم اومد اینو بگم که ته این کارت اتوبوس اینام 7 تومن مونده بود، و من وسواس دار دوباره شارژش کردم، از ترس اینکه جایی نمونم. نمیفهمم چیه این وسواس من. خدا شفام بده جدا!
دیگه اینکه همین :" امیدوارم که فردا، روز مفیدتری باشه و من همش رو نخوابم. فعلا با خودم قرار گذاشتم صبح پاشم و هی خواب سر خواب نرم. در واقع میخواستم یه سری اپ دانلود کنم، چون ویندوزمو تازه عوض کردم، که دیروز باشه، و عوض کردن برام در واقع :دی و نیازمند اپ و اینا هستم. ولی حقیقت اینه که الان دارم دانلودشون میکنم جای صیج :دی. اصلا یه جوری سر زندم این چند ساعت اخیر :))) شاید به خاطر توعه و اینکه بهم جواب دادی :)
صبحی که داشتم میرفتم دانشگاه، اینطوری بودم که دلم میخواست بنویسم. چون یه جورایی ۲۴ ساعت گذشته بود و من انگار نوشتنم میومد ولی گفتم بذارم شب. حالا کلی حرف زدم تو کانالم و میخواستم بذارمشون اینجا و الان به نظرم دیگه نامردی میاد. و عوضش اینکه الان خیلی خستم. یکم دیگه ادامه بدم، چشمم درد میگیره و سرم درد میگیره.
امروز جلسه با روانشناسم بود که بقیه چیزا رو هم به دنبال داشت، و در واقع جلسه خوبی بود. لذت صحبت کردن باهاش به این خاطره که خیلی میدونه و خیلی کتاب خونده و هرچی من میگم یه کوت یا منبعی میگه و یا حتی نظریه و یا حتی نظریهای برای راهحل دادن برای مشکلم و براش مثال میزنه تا کامل بفهمم و میگه بهم که چیکار کنم. خب راستشو بگم خوبه جدی. راضیم ازش.
اگه خسته نبودم قطعا بیشتر راجع بهش مینوشتم ولی خب متاسفانه که اینطوریه. شاید باید صبحا بنویسم همیشه. مثلا هر صبح از روز قبلش و صبحم رو اینطوری شروع کنم. نمیدونم، به نظرم باید امتحانش کرد.
الان خیلی دلم میخواد که میشد یه متن عاشقانه بنویسم. یه توصیف قشنگ از دو تا دست در هم فرو رفته. یه جوری که انگار تموم انرژی دنیای اون دو نفر از اونجاست و قوی میشن و واسه خودشون، قویتر از همه. اما انگاری نمیشه نوشت. خیلی دور شدم از نوشتن، از خودم، از حس کردن، از غرقه چیزی شدن...
فعلا شب بخیر :)
یه چند روزه دارم فکر میکنم که یه چالشی برای خودم بذارم، به این صورت که هر شب بیام بنویسم که آقا امروز این اتفاقات افتاد و این احساسات رو داشتم و این جاها رفتم. چرا؟ چون فکر میکنم به بهبود حالم و روند خوشحال بودنم کمک میکنه و حتی بهتر میتونم فکر کنم.
دو تا بدی براش به نظرم رسید. یکی اینکه شاید چند روز طول بکشه، و بعدش خسته بشم و تسلیم. اصلا خوشم نمیاد از این حالت. اصلا اصلا اصلا! به خاطر همین این اتفاق نمیوفته مگر اینکه دیدم داره نتیجه عکس میده. یعنی فکر کنم که مجبور کردن خودم حالمو بهتر نکرده و بیشتر عصبی شدم. نکته منفی دوم اینه که شاید یه چیزایی اینجا بنویسم که آدمایی که بیشتر میشناسنم دوست نداشته باشم بخونن. حالا دو حالت وجود داره: آدمای آشنای عزیزم، اینطوری نیست که شما نامحرم باشید. زندگی اینطوریه که بههرحال همچین چیزایی پیش میاره و به نظرم بهترین حالت صادق بودنه. شما دو تا راه دارید: یا حساس نشید، یا بیاید صحبت کنیم، یا از اول تصمیم بگیرید نخونید و مام به مشکل نخوریم و ارتباطاتمون درخشان باقی بمونه :دی. هرکاری بکنید من به تصمیمتون احترام میذارم و در صورتی که راحت نبودم، بهتون میگم. صحبت کردن به نظرم یکی از بهترین و بزرگترین راه حلاست، و حتی شاید تنها راه حل برای روابط...
خلاصه حتی یه جورایی اینقدر رفتم تو فکر این قضیه که داشتم فکر میکردم مثلا حتی عکس بگیرم بذارم اینجا و خلاصه بکنمش دفتر خاطراتم. با تشکر از رشته عزیزم و با تشکر از خودم که زیاد تایپ کردم؛ چه قبلا که وبلاگ نویس بودم و چه الان که هی باید داک بنویسم، تایپ کردن از نوشتن هم برام راحتتره هم سریعتر. البته گاهی هست که هیچ چیزی به پای نوشتن روی کاغذ نمیرسه یا اگه نخوایم شورش کنیم، گاهی آدم هوس میکنه دیگه. نه؟ ولی متاسفانه واسه من اینطوریه که ساعد دستم (حتی الان) باد کرده، و انگاری زیاد ازش کار کشیدم. همون دست راست عزیزم رو میگم، بعد چند صفحه که مینویسم میبینم عه، منقبض شده. :) آره خلاصه. تازه ببینید این داک نویسیای دانشگاه منو به نیمفاصله هم یکم حساس کرده. ولی اگه دیدید نزدم دلیلش این بوده که حالشو نداشتم. :دی
بحث دانشگاه شد، یکمم از دانشگاه صحبت کنم.
رشته من که کامپیوتره، گرایشم کردن تو حلقمون، منم رفتم نرمافزار. به خیال اینکه آخجون کد! ولی خب... بحث اینه که اینطوریام نیست و کلا راجع به نرمافزار حرف میزنن که من خوشم نمیاد. آیتی هم که شوت کنیم اون ور چون از نرمافزار تئوریکالتره و میمونه سختافزار که خب صادقانه، جالبه اما محبوبم نیست. نتیجه خالص اینکه گرایشی که من دوست داشته باشم تو این خراب شده پیدا نمیشه و خستم از غصه خوردن اینکه اگه یه جای دیگه بودم چقدر شرایطم میتونست بهتر باشه و بهدردبخورتر و... بگذریم. این ترم یه پروژه داریم و چون همه مخالف گرافیک و این چیزای دیزاینی و به طور عمده عزیزان، فرانت کارکردنن، و منم که مظلوم و اوکی گو، گفتم اوکی اگه نبود کسی من میرم فرانت. حالا بحث فقط این نیستا، من آدم نقاشی بکش و رنگ دوستیام. خوش میگذره. تهش که چی دیگه، نمیشه که یکی بگه من نمیرم منم بگم من نمیرم. دیگه کار گروهیه، باید انجام بشه. خلاصه اگه رفتم تو این کار شاید توش عمیقتر هم شدم چون یه جورایی وسواسم باعث میشه که توش خوب باشم و باهاش کیف کنم.
وسواسمم اینطوری نیست که شدید باشه ها، فقط دوست دارم همه چیز اونطوری که میشه بهترین باشه بشه، ولی فقط با یه سری چیزا اینطوریم و کمالگرایی نیست. یکم هستا؛ نه خیلی.
بگذریم، اینطوری اگه رفتم گرافیک بازی میتونم یه دستی هم بالاخره بعد شش ترم به سر و روی این وبلاگ بنده خدام بکشم :")
بازم حرف هست که بشه زد ولی به نظرم برای فعلا کافیه :)
فردا قراره برم دانشگاه و بعدشم برم پیش روانشناسم. یه جورایی دلم نمیخواد برم. هم 100 درصدی نیست و هم وقتی انصدهزارتومن از کارتم کم میشه نصف کیفش میپره. تازه جناب هم دکترا داره و خب دیگه دیگه! ولی اینجاش خوبه که کتاب فلسفی و روانشناسی و زندگیطور میخونم و بعد با هم بحث میکنیم و یه سری چیزا یادم میده. یکم از درمان خسته شدم. دلم میخواد به روانشناسم بگم دیگه نمیخوام بیام و به دکترم هم بگم دوز داروم رو بیاره پایین و تموم شه. چون اولش خیلی خوبه و گوگولی مگولیه (وقتی دارو شروع میشه یا دوزش میره بالا) ولی بعدش به حالت عادی برمیگرده و یه جورایی احساس میکنم این جنگ منه و اونا دیگه نمیتونن خیلی کمکم کنن... ولی اگه ببینم بدون دارو دیگه همینم ندارم که چه میشه کرد. چی بگم والا فعلا اینا تو ذهنمه!
آهان و نکته آخر، فعلا مبنا رو میذارم بر 30 روز. 30 روز، هر روز میام و پست میذارم و حرف میزنم. تا 10 فروردین مثلا :) باشد که هم خوشیای روز بیشتر بچسبه و هم روزم یهویی بیهیچی شب نشه :)
So it occured to me "can I be strong enough?"
the answer was compeletly vaugue to me. why? because I wanted to die at the same time that I wanted to live passionately. I wasn't strong and brave enough to do both so I got stuck in a loop. it was kindda a hell loop that I couldn't wake up every day, I would rather just stay in bed doing nothing. but still wanting to conquer the world and learn evrything that makes me super excited. I regreted it. I blamed myself and I got diperessed that it wasn't there.
but today I woke up as I promised to myself last night, motivated. I tried to be active and happy and not to overthink it. I woke up at 6:40 and strated studying at 7:10. it was nice. I kept studying, maybe not utterly as planned but I didn't waste a drop. now I feel better. so I asked myself "can I be strong enough?"
I remembered the girl from the "UNBELIEVABLE" serial, she is under tons of presure and everyone is just... may wanna help or don't even want to, but they're not on her side. so at first she tries to kill her self, she is standing on a edge of a bridge over the river, somewhere I can never stand, and she wants to jump but suddenly she refuses to. she calls her friend and say: "I'm in trouble. can you pick me up?" so her friend took her but nagged in the end: "next time get urself together, I was wearing my pejamas." moreover the situation gets worse and worse and the life gets so hard on her but she fights. she is soooo lonley but she keeps fighting. then something happens and it's that scene that she goes to a lowyer, she says: "everything that happened to me, I was happy that it wasn't worse. but now, I feel like it's not enough, I want more." and the lowyer says: "do you know what hapens when you want more? you'll get more."
and we can see, she's not extravagant, she just wants enough. she gets ample money and she buys some stuff and a car and she travels somewhere else, probably far away enough.
so it occured to me: "she was strong enoght, can you be strong enough?" can you go one and not give in in hard fu**ed up situations? can you accept life as the flow it is? can you fight in the hard times to get to the better sides? are you strong enough?
so I decided, not only I can, but also I am strong, more than enough. not as much as, but damn much more. I just have to remember that it's a battle and I have to fight. it is what it is and I shouldn't waste it.
all I hope now is that I don't get stuck in the loop. so here's to me: if you got stuck, set a time, promise you'll be okay after that and push yourself to be. and please know how alone you are, lower your expectations, stay away from all negativities you can and try to hang on more and more, till you learn to be stronger and stronger, for EVER. :)
+ I would like to talk about other sides and things I've learned from this serial named UNBELIEVABLE, I hope I keep writing and get to that point later on.
دستش رو گذاشت روی دسته در، تمام وجودش به جز بعضی بخشها، میخواست که بره. احساس میکرد که اگه بمونه، داره به خودش توهین میکنه چون اجازه میده که زجر بکشه. دوست داشت که بمونه، قلبا احساس میکرد هرکاری از دستش برمیاد حاضره انجام بده تا حال طرف مقابلش خوب بشه. ولی طرف مقابلش یه حباب کشیده بود دور خودش و نمیخواست که راهش بده. گاهی فکر میکرد که "اصلا طرف مقابلم میفهمه که چقدر برام مهمه؟ چه احساسی بهش دارم؟ هیچی؟" و الان به ذهنش رسیده بود که شاید قضیه اینه که طرف مقابل، دوست نداره از اتفاقات زندگیش صحبت کنه و انگار یه جورایی براش خصوصی بودن و به خودش حق اینکه راجبشون با یکی دیگه صحبت کنه رو نمیداد. و اون همینطوری که دستش روی دسته در مونده بود و هنوز تماسی با دسته پیدا نکرده بود فکر میکرد: یعنی همه موقعیتهایی که ازشون باهاش صحبت نمیکنه، براش اینطورین؟ پس چرا بهش میگفت بهش نزدیکه؟ صمیمیه؟ اصلا معنی صمیمی براش چی بود؟ باید به خودش اجازه میداد رها بشه؟ باید به خودش اجازه میداد دوست داشته باشه و فکر کنه که دوست داشته میشه؟ این حق رو داشت؟
همیشه تصمیم نهایی این میشد که دستشو بذاره رو دسته در، دسته در رو بکشه پایین و بره. فقط بره. موندنش دردی رو دوا نمیکرد. میترسید موندنش حال طرف مقابل رو بدتر هم بکنه. فقط ترجیح میداد که همین ارتباطی که هست، بمونه. پاشو میذاشت رو افکارش و احساساتش و خاکشون میکرد و فرار میکرد. فرار میکرد از اینکه کمک کنه به آدما. فرار از احساس کردن، فرار از آسیب پذیر بودن.
ولی آیا اصلا این اسمش آسیب پذیری بود؟
حالا دیگه رسیده بود خونه و تنهایی نشسته بود روی کاناپه، خیره به ناکجا، داشت فکر میکرد. "نکنه فلسفههایی که برای خودم میارم غلطن؟ من به خودم قول دادم که دیگه گول نخورم، آسون اجازه ندم به خودم که کسی رو دوست داشته باشم و باهاش صمیمی بشم و ازش آسیب ببینم؟ ولی نه، اینطوری من قویام. چند بار دیگه باید هیچ شم تا اینو بفهمم؟"
غافل از اینکه قضیه این نیست. کتاب رو از روی میز جلوش برداشت و شروع کرد به خوندن... هرکدوم از دو کتابی که میخوند داشتن بهش میگفتن که تو باید "احساس" کنی. زندگی تو همه این احساساته. حسی که بشناسیش و احساسش کنی و بهش برخورد درست رو داشته باشی، دیگه ترس نداره. اگه درده هم، که قطعا کم نیست، باید احساسش کنی، و بعد بذاری رد بشه بره. باید در برابر احساساتت واکنش یه آدم بزرگ رو داشته باشی.
پس باید به خودش اجازه میداد که دوست داشته باشه. باید میذاشت که دوباره عذاب بکشه. حتی سریالی که دیروز بعدازظهر هم دیده بود داشت همینو میگفت. میگفت: تو کلی احساسات داری و داری احساسشون میکنی و این دردناکه، ولی عوضش این زندگی خیلی زیباییه. چقدر راست میگفت! مگه زندگی وقتایی که خودشم به خودش اجازه میداد آزاد و رها باشه، بهتر نبود؟ انگار واقعیتر بود. البته که حس میکرد اصلا آماده پذیرش این درد نیست! هنوز نمیتونست قبول کنه که اگه آدما رو دوست داشته باشه احتمال خیلی زیاد، اونا همونطوری دوستش ندارن. تو ذهنش اینطوری بود که "عین روز روشنه!" معلومه که اونا اونقدر دوستم ندارن. همین الانش که سعی کردم احساس نکنم و دفن کنم هم دارم حسش میکنم. دارم میبینم همیشه انگار منم... انگار من نباشم روابطم رنگ میبازن. و با این وجود بازم سعی میکرد. پس چی میشد اگه سعی میکرد همه اینا رو داشته باشه + احساس کردن حسهاش؟ اصلا میتونست؟ تواناییش رو داشت؟ نمیدونه! ولی دوست داره راجبش فکر کنه و به نظرش راه درستی میاد.
همیشه دنبال آدمایی بوده که بتونه به خودش اجازه بده دوستشون داشته باشه. ولی مطمئنه که هنوز قابلیتشو نداره. هنوز نمیتونه اجازه بده.
از طرفی توصیف یک شخصیتی رو خونده بود که خیلی ازش خوشش اومد... در عین احساس داشتن، دوست داشتن، آزاد بودن، آدما رو آروم کردن، به شدت هم قوی بود. منطقی بود، میانه رو، توانا. احتمالا قضیه همینه. باید بذاری احساس عین یه موجی سرازیر شه و از درونت هم رد بشه و بره. ولی باید از درونت رد بشه، و تو میدونی که این درد داره، ولی باید اجازه بدی. درستش این نیست که جا خالی بدی، درست نیست که عین نقطه اتصال به زمین، دفنش کنی، باید حسش کنی و با قدرتت و منطق و عقلت، از پسش بربیای. اینطوری همه چیز قشنگتره، و درستتر!
خب به نظرم تشخیص اینکه سوم شخص منم، در واقع شبیه سازی شده من، سخت نباشه! اینا افکارمن، و از تصور اینکه بخوام دوست داشته باشم و لت گو کنم، وحشت دارم. :)) اینا چیزایین که چند روز اخیر دریافت کردم. سریال مذکور "never have I ever" هست و دو تا کتاب مذکور هم "تکههایی از یک کل منسجم" و "کوارتت نهایی" هستن.
انگار دارم سعی میکنم دوباره خودمو بشناسم و سعی کنم "درست" رو از "غلط" تشخیص بدم. و احساس میکنم بعدش لازمه که برگردم و با یه جفت چشم جدید به روابطم نگاه کنم و آدماش رو بشناسم. از تنهایی هم نترسم. :) دیشب یه دوستی بهم گفت وبلاگ بنویس، خب من اصلا یادم نیست چطوری مینوشتم، صرفا امروز دیدم عه خوبه مغزم رو خالی کنم اینجا. :) وبلاگ واقعا از بهترین اتفاقات زندگی شخص منه، کلی ارتباطات و دوستای خوب ازش گرفتم و به نظرم بازنشستگی از همچین چیزی، چندان هم جالب نیست و نباید از دستش داد. :)
یه پارت دیگه خودشناسی هم هست. یا همین امشب مینویسم تو یه پست دیگه، یا یه روز دیگه، یا حال ندارم و موکول میشه به وقت گل نی. شاید باورتون نشه ولی توی خط زمان من، گاهی گل نی درمیاد. بیاین امیدوار باشیم. :)
یه چیز دیگه ای هم دوست دارم بگم. هیچکس این وسط نیست که من دلم بهش گرم باشه، و احساس تنهایی نکنم. یه مشت شعار هستن، با یه سری دوست، یه عالمه، یه بخشیشون حتی برچسب "صمیمی" هم دارن. من از همشون میترسم صادقانه. :) حس میکنم این یکم سختش میکنه برام قضیه رو، که اگه بیام و به ترسم غلبه کنم و داغون شم، چی میشم؟ چطوری جمع میشم؟ با کی حرف بزنم؟ کی حامیم باشه؟ خب. نیست. تو مغزم که نیست، واقعیت شاید باشه البته... مهمم نیست حالا. به نظرم اینجا دارم خودمو لوس میکنم. به نظرم خودم باید از پس خودم بربیام، تنهایی، منطقی، با راههایی که یادمیگیرم، یا بلدم، یا به ذهنم میرسه.
باید بگم با سفر خودشناسیم همراه باشین؟ نمیدونم. :) اصلا نمیدونم قضیه چیه،all I know is that: LET's have FUN :)
وقتی منچ بازی میکنم، یادم میوفته که آدما چقدر ممکنه رفتارای عجیبی داشته باشن. و چقدر ممکنه ما در لحظه اولی که یه آدم رو میبینیم، رفتار مزخرفی در برابرش پیش بگیریم. از طرفی، آدما هم ممکنه رفتار مزخرفی با ما داشته باشن. خود ما هم بعد یه مدت وقتی تو این مزخرف دونی بودیم، شکست خوردیم یا مهربونی دیدیم، ممکنه رفتارای مختلفی از خودمون نشون بدیم. یحتمل مثل یک هوش مصنوعی طول میکشه تا بهترین رفتار رو پیدا کنیم و پیش بگیریم. بستگی به اخلاقمون هم داره البته. ممکنه حتی اگه یه استراتژیای، هزاران بار منجر به شکستمون میشه، بازم در پیش بگیریمش. مثلا همیشه دفعات اول، تا میتونیم مهره رقیب رو نزنیم... تا اینکه بفهمیم رقیبمون چجور آدمیه؟ گاهی فرقی نداره شما چقدر مهربون باشید، رقیبتون عنتره. حتی اگه ده بار نزنیدش، اون تو یه موقعیت ریز زارت میره و مهره شما رو میزنه. مهم نیست اگه چون شما فقط یک بار یه رقیب رو نزدید و اون تا تونسته زدتتون، ممکنه برگرده آخر بازی بهتون بگه «ضعیف! باید بیشتر تمرین کنی!» این منو یاد زندگی واقعی میندازه. بارهایی که ما گذشتیم، تا شاید نیاز شه یه روزی بقیه هم بگذرن. اما نه تنها بقیه نگذشتن، بلکه با لودر از رومون رد شدن و چهار تا تیکه هم بهمون انداختن که ببین، خاک تو سرت که گذشتی!
و این بازی رسما چرت و پرته، شما هیچی توش یاد نمیگیری، همه چیز به تاست بستگی داره، البته یکمی، یعنی یه کوچولو هم به بازیت. ولی اگه تاست نیاد، باید بای بای گویان از کادر خارج بشی.
من معتاد نیستم، عجیبه که اینو بگم ولی وقتی یه چیزی برام فایده نداره «نمیتونم انجامش بدم!» و این باعث میشه به چیزی معتاد نشم. یا حداقل خیلی سریع ترکش کنم. خیلی راحت میتونم تصمیم بگیرم دیگه منچ بازی نکنم و خودم رو بکشم بیرون... ولی قضیه اینه که واقعا شگفتزده میشم.
چت بازی، محدوده به چهارتا کلمه آماده که دکمه شدن و میزنی روشون، hi, thanks, mercy, you're the man, how generous of you, so pitty of you,... و اینطور موارد. ایموجی هم هست که پولیه و من هنوز زورم میاره پول بدم :دی، پول واقعی که نه، پول تو بازی. پول تو بازی رو هم که عمرا بخرم و با «چرخه شانس» که ۱۲ ساعت یک باره و هیچوقت روی ۱۰۰۰ و ۲۰۰۰ نمیره و نهایتا بره روی ۲۰۰، پول بازی رو بدست میارم. هر بازی در لول مسخره هم ۱۰۰ تا پولشه و اگه ببری ۲۵۰ تا بهت پس میده. اینجا شما ۱۵۰ تا میبری ولی فقط اگه ببری :دی، که معمولا نمیبری :)) خلاصه عرض میکردم!
تا حالا چیزایی که منو شگفت زده کردن، این افراد بودن:
یکی بود، دائما شعار میداد. یعنی کافی بود یکی یکبار بزنتش، ۴ یا ۵ تا شعار پشت سر هم که بابا تو چقد فلان بهمانی که منو میزنی، اه اه. یکی دیگه بود که فکر کنم ۱۵ بار منو زد، هر بار هم ایموجی میداد که هاها، دیدی زدمت؟ سوختی؟ منم که همیشه سکوت صرفا نگاه میکردم و هیچ حسی نداشتم. ولی بدانید در زندگی یه سریا هدفشون زدن ماعه، پس بذارید ما رو بزنن و کیف کنن. خدا ایشالا شفاشون بده :دی! مهم اینکه که تو زندگی ما زده نمیشیم، ۴ تا مهره محدودمون نمیکنه به برد و باخت و واسه پریدن وسط میدون چرت و پرت نیاز به ۶ آوردن توسط یه تابع رندمی که با شکل گرافیکی تاس اون وسطه نداریم. پس بذارید بزنن و خوش باشن و «اهمیت ندید!»
یکی بود که از بس من و یک نفر دیگه همدیگه رو نزدیم و تعارف رد کردیم، لفت داد. نمیدونم چیشد که ترجیح داد دیگه رقابت نکنه. چرا یک نفر باید ترجیح بده رقابت نکنه؟ نمیفهمم واقعا. پس کانسپت نور گیو آپ واسه اینا معنی نداره؟ من که اگه تا ۲۰ دقیقه ۶ نیارم که اصلا نتونم بازی کنم هم باز ادامه میدم. والا!
بعد اینکه امشب، من دوتا بازی کردم. دستم خورد رفتم تو یه بازی ازینا که میذارن میگن تا فلان ساعته، بدو بپر توش، بازی خاصه عااا، نمیدونستم ۵۰۰ تا سکه میخواد ولی دستم خورد و ای داد بیداد. اونجا، هیچکس نمیگفت ای خاک تو سرت که منو زدی، سو پیتی عاو یو! آزادی بود والا. همه میخواستن همو بزنن بلکه برنده شن. ولی بعدش که به بازی عادی ۱۰۰ تاییم برگشتم، گفتم اوکی. من کار خودمو میکنم. زارت و زارت کسی رو نمیزنم ولی بذار راه خودمو برم. راه خودمو نمیرم بعد یکی میاد میزنه منو به فنا میره مهرههام. آقا ما یکی رو زدیم، بعدش طرف هی میخواست بزنه منو. یکی دیگه که نزده بودش (کاملا شانسی! موقعیتش پیش نیومد، بعدشم مهرههای دیگه داشت) هی باهم تعارف تیکه پاره میکردن که آفرین که زدیش و اینا. بابااا، بیخیال. من مجبور بودم بزنمت (البته هیچکس مجبور نیست کسی رو بزنه و اگه به اندازه کافی صبر کنی چراغت خاموش میشه، این یاد من میندازه که «همیشه حق انتخاب هست، طرف صرفا انتخاب کرده که اینطوری کنه. هیچوقت اجبار نبوده، نیست و نخواهد بود!») چرا اینقدر عصبانیای با یه بار زدن؟ و با اون خوبی الکی؟ یه جاج ساده از یه حرکت کوچولو؟ واقعا؟ چرا خب؟ بعدشم بذار لااقل شرایط زدنت پیش بیاد باز شاید من نزدمت. یه فرصت بده لااقل. فرصت میدیم آیا ما واقعاً؟
+ اون که نمیدونست من قبلش تو اون بازی بودم، و قبلترش هی آدما منو زدن و من دیگه دلم نخواسته که مهربون باشم!
+ واو! واقعا واو که بعضی آدما هستن، با این همه، مهربون باقی میمونن. اینا ذاتشون مهربونه، برعکس اونایی که دنبال شرایط میگردن که هرجور شده بزننت و تو باید یه جوری بری که نیوفتی جلوشون ولی ازشون ببری، اینا همیشه بهت فرصت میدن. شده حداقل یکبار رو فرصت میدن. بعضیا هم فهمیده ان. میفهمن چاره ای نداشتی جز زدنشون! اونام اگه چاره نداشتن، میزننت. اما دیگه کینهای نمیشن. منچه بابا، نمیشه که نزنی. زندگیه، نمیشه که نخوری. ولی بازم پاشو، تاس بنداز، یکی اومد حرکت کن، شیش تا اومد حرکت کن. اهمیت نده بهشون. نگاشون کن، رفتاراشون رو تحلیل کن، ببین چی میخوان، دوست شو، مهربون باش، ولی به زندگیت برس، از مهرههات نگذر. و صد درصد اینکه هیچی ارزش بازی نکردن نداره، حتی باختن! پس لذت ببر :)
نمیدونم چه اتفاقی افتاده درونم که اخیرا دلم بیشتر میخواد بنویسم. نشون به اون نشون که همین اخیر میخواستم وسایلمو برای خونه مامانبزرگم جمع کنم که چند روز بمونم خونشون، میخواستم دفتر آبیه رو هم بردارم.
حالا دفتر آبیه چیه؟ یه دفتریه که من معمولا توش از روزمرگی و افکارم مینویسم. خلاصه که با فکر "مثل همیشه چیز خاصی نیست که بنویسی، الکی بارتو سنگین نکن." نیوردمش و درنتیجه، امروز صبح مجبور شدم تو سالنامه شونصد قرن پیش که ازش به عنوان چک نویس استفاده میکنم بنویسم تا یکم ذهنم راحت شه.
اینکه چطوری الان چیزی که درونمه رو بنویسم، واقعا برام یه سوال بزرگه. البته که من موقع نوشتن دوست ندارم زیاد فکر کنم، بیشتر یهویی اتفاق میوفته تا با تفکر و برنامهریزی شده... اما بههرحال...
چند روزی هست که خیلی دلم میخواد تو خودم باشم و تنها باشم. انگاری که نیاز دارم فکر کنم و با خودم کنار بیام ببینم دوست دارم چیکار کنم، و من باید چیکار کنه. البته اینطوری که بیانش کردم به نظر میرسه که من خودمو مجبور به رفتاری میکنم، ولی در واقع این اتفاقیه که اخیرا زیاد افتاده. من این نیستم! من آدمی نیستم که تظاهر کنم و همیشه هم توش افتضاح بودم. هیچوقت نتونستم ازکسی متنفر باشم و پس فرداش برم بهش بگم قربونت برم! اینقدر این در من مشهوده که حتی وقتی سعی میکنم با آدما عادی رفتار کنم، کسایی که براشون مهمم (به گفتهای!) و باهم صمیمی حساب میشیم، کاملا میفهمنش.
از طرفی امروز برای یکی از دوستام از حال و هوام گفتم در حال کنونیم، و بعدش دیدم نه من نباید این حرفا رو به آدمی که اطرافمه بزنم! و به نظرم غلط میاومد. درحالیکه من همیشه این کار رو انجام میدم. حرفایی که نباید بزنم رو به آدما میزنم. کاملا همه چیز رو میگم. این بار قبل از اینکه دوستم متوجه بشه، اونا رو پاکشون کردم. نمیخواستم تاثیری بذارم و گفتن این به دوستم، تاثیر رو از بین نمیبره. وقتی حرفی رو زدیم یا رفتاری رو انجام دادیم، قرار نیست برگرده. قرار نیست بیتاثیر شه یا فراموش شه. مگه نه؟
واسه همین رفتم و برای خودم از حال و هوام نوشتم.
و به نظرم میرسه که من آدمیام که نیاز به ابراز داره. خیلی زیاد! ابراز اینکه چه اتفاقی براش افتاده، چه احساسی داره، چه افکاری داره، چه کارایی میخواد انجام بده؟ نیاز به ابراز احساسات. نیاز به گفتن دوست دارم ها، نیاز داره به گفتن اینکه نیاز داره به آدما، نیاز به... و همه اینا از طریق حرف زدن اتفاق میوفته.
چیزی که قبلا از طریق نوشتن اتفاق میوفتاد... و به نظرم نوشتن خیلی راه درستتریه. حالا نوشتن تو وبلاگ یا دفترم، بهتر از اینه که برم به آدمای زندگیم بگم. شاید فکر کنین که آدمای زندگیم رو پس چیکار کنم؟ نباید باهاشون صحبت کنم؟ خب. چرا، باهاشون صحبت میکنم. هم از خودم، هم از آنچه که باید. ولی واقعا که همه چیزو نباید به همه گفت، نه؟ مخصوصا من که اخیرا احساس بدی دارم به همه چیز...
احساساتم خیلی پیچیدست و نمیدونم چطوری باید بیانشون کنم. یکم توهمات دارم که از اونا که بگذریم، به طرز عجیبی از آدما و چت کردن و ارتباطات خسته شدم. انگار با زیاد نزدیک بودن به آدما، خودمو از دست دادم. قبلا فکر میکردم این زیاد ارتباط داشتنه داره ازم زمانمو میگیره و به آنچه که باید انجام بدم نمیرسم ولی این تنها چیزی نبود که من از دست دادم.
الان احساس میکنم به شدت از خودم دورم. با یه سری از آدما که اصلا نباید در ارتباط میبودم چون که روح و روانم رو داغون میکنم. با یه سریشون باید کمتر در ارتباط میبودم. من هیچوقت خط قرمز نداشتم، به آدما سخت نمیگرفتم و سعی میکردم راحت بگیرم همه چیزو... ولی شاید این درستش نباشه. شاید من باید برای خودم یه سری قواعد و باورها بذارم و ازشون پیروی کنم تا دیگه اذیت نشم و همچنین دوستامو و اطرافیانم رو اذیت نکنم :)
ولی درباره قضیه دور بودن از خود... پسر واقعا نیاز دارم شبانه روز تنهای تنهای تنها باشم. البته منظورم از تنها بودن دور از فضای مجازی بودنه. دوست دارم ول بگردم، آسمونو ببینم، تکلیفامو انجام بدم، پروژههامو بزنم، کتاب بخونم، برم پیاده روی... ولی تو گوشیم نچرخم. ولی با آدما چرت و پرت نگم. دروغ چرا، دوست دارم کنارشون باشم و دوستشون دارم، بهرحال دوستامن، چندتاشون حتی دوستای صمیمیمن و اگه یه روز دو روز باهاشون حرف نزنم ممکنه حس کنم یه بخشی از من گم شده! نمیدونم این درسته یا نه، ولی بههرحال من برای هندل کردن تمام اینا، به زمان نیاز دارم.
نیاز دارم تنها باشم، فکر کنم، ببینم چی میخوام... نمیدونم چقدر زمان میبره، ولی میدونم وقتی با خودم تنهاام حالم بهتره و من اینو از خودم گرفتم. خودمو گم کردم تا آدما رو بدست بیارم و حالا هم انگاری دارم از دستشون میدم. سعی کردم ولی انگار سعی من هیچ و پوچ بوده، خودمم هیچ و پوچ بودم. پس بهتر نیست برگردم به خودم بودن؟ :")) و این یعنی نوشتن بیشتر، به خاطر نیاز به ابراز... و تنهایی بیشتر و رسیدن به همه کارایی که باید. نه؟ :)
البته بماند که به شدت بیحوصلهام این روزا و دلم میخواد دقیقا هیچ کاری نکنم. :) و حتی امروز میخواستم برنامه ریزی کنم و اینطوری بودم که: "خب، برای این ساعت بهتره چه کاری رو انجام بدم؟" و جوابم این بود: "هیچی، حالا یه کاری میکنم اون تایم، یا کتاب میخونم یا یه چیزی ولی حوصله کار و بار ندارم!" و واقعا اینطوری نمیشه... خوبیش اینه که حداقل میدونم اگه شروع کنم به کاری کردن، ازش معمولا خوشم میاد و ادامش میدم. :)
پس...
let's have some fun with me :) and see what she likes and what she wants :)
پسانوشت: الان که فکر میکنم، نوشتن هم حالمو خوب میکنه، هم منو مستقل میکنه. دقیقا همون چیزی که باید... کاملا قوی ;)
- چه میگوئید؟ شما خیلی خوب میرقصید.
+ شما اولین کسی هستید که از رقص من تعریف میکنید.
- معلوم میشود که فقط با من خوب میرقصید.
+ خیال میکنم...
هر دو در چشم هم خیره میشوند و بدون اینکه کلمهای ادا کنند میرقصند.
سپس پییر یکباره میگوید:
+ بگوئید ببینم چه شده است؟ من تا به حال فکر گرفتاریهایم بودم، ولی حالا با شما میرقصم و فقط گرفتار لبخند شما هستم. اگر مرگ همین است... .
- منظور از همین چیست!
+ منظور رقص با شما و از یاد بردن چیزهای دیگر.
- خوب دیگر چه؟
+ در این صورت مرگ از زندگی بهتر است، اینطور نیست؟
یکباره چهره پییر اندوهگین میشود. سپس پییر او را رها کرده کمی دور میگردد و میگوید:
+ مسخره بازی است. هنوز در واقع دست من به کمر شما نرسیده.
او نظر او را درک میکند و آهسته میگوید:
- راست است. ما هریک به تنهایی میرقصیم.
بخشی از کتاب کار از کار گذشت، ژان پل سارتر
اگه بخوام بگم برداشت من از این تیکه چی بوده و چرا ازش لذت بردم و دلم خواست یادداشتش کنم باید بگم که:
1- چطوری عاشق بودن میتونه رو دو نفر تاثیر بذاره. اینطوری که نگرانیهاشون ازشون جدا شده، و در لحظه زندگی کردن. خوشحال بودن، کیف کردن و لذت بردن از یه سری حرکات سادهای که اگه با شخص عادی ای انجامشون بدی این لذت رو نخواهی برد. پس چقدر احساس داشتن به یک نفر، و انجام هرکاری با اون یک نفر، میتونه لذت بخش و خوشحال کننده باشه. :) گاهی وقتا واقعا احساس میکنم چقدر بهش نیاز دارم! و داریم... :))
2- اینکه همیشه خانما انکار میکنن. :دی، به نظرم واضحه و نیازی نیست توضیح بدم ولی انواع این مکالمه رو دیدم. :))
3- خیلی وقتا وسط این خوشحال شدنا و لذت بردنا، یه حقیقتی میپره وسط. که آقا، واقعیت اینه و به شدت هم ناراحت کنندست و باعث میشه نتونیم از اون لحظه، لذت ببریم. نمیدونم اینجا کار درست چیه. بیخیال این واقعیت بشیم و به لذت بردنمون ادامه بدیم مثل چند لحظه پیش؟ یا اصلا به خاطر این حقیقت دیگه نتونیم لذت ببریم؟ صرف به تصویر کشیدنش ولی برام قشنگ بود تو نوشته.
4- اینجا در واقع این دوتا آدم مُردن! و یهو همدیگه رو دیدن، درحالیکه تو یه شهر بودن و باهم آشنا نبودن، باهم صحبت میکنن و از هم خوششون میآد. این یعنی یه فرصت دوباره تو یه زندگی دیگه، درسته که نمیتونن همدیگه رو حس کنن، ولی حداقل همدیگه رو دارن. آیا ما همیشه این فرصت دوباره رو داریم؟ آیا اصلا این فرصت رو میدیم؟ اجازشو؟ میذاریم اتفاق بیوفته؟ نه تنها راجب این احساس دوست داشتن، بلکه هرچیزی.
همین دیگه :)) کاش منظورمو خوب نوشته باشم که دو سال بعد نیام بگم این سمّا چیه نوشتی :")
چند وقت پیش اومدم و این پست رو یکمی نوشتم و پیش نویس کردم. نوشتم ازینکه دلم میخواد بنویسم و دلم برای صفحه سفید تنگ شده و اینکه چقدر این روزا افسرده و داغونم و با اینکه فکر میکردم بنویسم حالم خوب میشه، چند شب متوالی کاغذ و قلم برداشتم و نوشتم و بی تاثیر بوده تو حالم. بعد نهایتا، دیدم متنم داره به ناکجا آباد ختم میشه واسه همین ولش کردم. گفتم حداقل بعد این همه وقت برمیگردی، یه چیز بهتر بنویس. اگه قشنگ نمینویسی، لااقل غر نزن.
امروز داشتم از یه چیز دیگه مینوشتم تو تلگرام که دیدم خب خوبه اینجا بنویسمش، پس پست پیشنویس رو پاک کردم و اومدم بنویسم :) چون خیلی دوست دارم به دامان وبلاگ برگردم. :))
ازینکه اینقد با آدما رو ام، باهاشون زیاد صحبت میکنم، مواظبشونم، دوستشون دارم، بهشون اهمیت میدم، براشون زیاد وقت میذارم گاهی خیلی آسیب میبینم.
تا گاهی بود خوب بود، الان یک روز نه یک روز بابتش ناراحتم و احساس میکنم زیاده رویه و نمیتونم اینطوری و دلم میخواد بینهایت کمحرف شم و خفه شم و هیچی نگم و واسه منی که یه روزی به خودم یاد دادم ازین حالت بیام بیرون که بتونم با آدما ارتباط قویتری داشته باشم، خیلی سخته.
سختمه که حرف نزنم، توضیح ندم، ابراز احساسات نکنم. سختمه که نگم بهشون واسم مهمن، دوستشون دارم. سختمه که این احساس رو دریافت نکنم. سختمه که وقتی میشینم گوش بدم مشکلش چیه، چیشده که ناراحته، نو مغزش چی میگذره، جواب سر بالا بگیرم.
واسه همین، دلم میخواد ازشون دور شم، و دیگه هیچ کاری نکنم و بی نهایت تنها باشم و واسه خودم! ولی بعدش یهو یکی دیگه از آدما میاد، و نزدیکم میشه و یهو من باز برمیگردم به حالتی که الانم، که سعی کردم باشم.
خلاصه که یه طوری رفتار نکنین که آدمی که واستون مهمه، فکر کنه اونقدرا مهم نیست. به اندازه لازم ری اکشن بدین، اهمیت بدین، و حرف بزنین.