یادداشت‌ها و برداشت‌ها

All I need is peace, a good book to read, a nice movie to watch, a healing music to listen, and peace again... and a thousand source to learn from... 

and I need it all with you, you, you... Damn! 

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۳۴
Mileva Marić

 دارم یه کورس نوروساینس می‌بینم. بعد من اصلا پیش زمینه دروس مربوط به زیست رو ندارم، یعنی رشتم ریاضی بوده و بعدش هم مهندسی خوندم. البته کورسه هم داره نورون‌ها و مغز رو از وجهه محاسباتی بررسی میکنه، ولی خب در عین حال برای فهمیدنش لازمه که یک سری چیزهای مربوط به فیزیولوژی زیستی ساختار مغز گفته بشه.

به هر حال، این قسمت از کورس مربوط به این بود که در حال حاضر ما با استفاده از چه ابزارهایی واکنش مغز/نورون‌ها رو ضبط و بررسی می‌کنیم. بعد تو یکی از آزمایش‌ها، بررسی کرده بودن و دیده بودن که تک‌نورون‌های خاصی به یک سری چیزهای خاص واکنش نشون میدن (اون میگه فایر میشن/اسپایک - و از اونجایی که من این چیزا رو فارسی یاد نگرفتم اصلا، نمی‌تونم از لغات فارسی مربوط بهش استفاده کنم و به قولی، تخصصی‌ش رو بلد نیستم). بعد اون سری چیزهای خاص تصاویر مربوط به شخص/اشخاص بودن. مثلا اگه یک نورون به یک زوج (برد پیت و جنیفر انیستون) واکنش نشون می‌داد، دیگه به این اشخاص وقتی که تو عکس تنها و تنها خودشون بودن، واکنش نشون نمی‌داد. یا تو یکی دیگش، نورون حتی به عکسی که فقط اسم طرف توش نوشته شده بود هم واکنش نشون می‌داد.

اینجا، من یادم افتاد به یکی از کتاب‌های روان‌شناسی‌ای که خوندم. می‌گفت که آدمایی که یک موقعی از سال حالشون بد میشه یا یک چیز خاصی (اتفاق، بو و...) انگار یه جوری یه حس و حال بدی درشون برمی‌انگیزه، در واقع یک جورهایی دارن اون اتفاق بد رو دوباره زندگی می‌کنن، تجربش می‌کنن و احساسش می‌کنن. و حتی اگه آدم یادش نباشه که اون اتفاقه چی بوده، بازم احساسش هست.

بعد داشتم فکر می‌کردم که وقتی یک نورون، اینقدر دقیق مشخصه که به چی واکنش بده، وقتی که آدم یک محرکی رو از محیط دریافت می‌کنه، انگار وقتی اون تک نورونِ مربوط واکنش نشون می‌ده، باعث می‌شه نورون‌های مربوط به اون تجربه‌هه هم تحریک بشن و واکنش نشون بدن. چون می‌دونیم دیگه، حافظه‌ی ما رو همین نورون‌ها تشکیل می‌دن، و چی بهتر تو حافظه می‌مونه؟ مثلا چیزایی که "تکرار" می‌شن یا چیزایی که "هیجانات و احساساتمون" رو خیلی برانگیختن. پس وقتی یک تجربه سنگین با احساسات شدید داشتیم، انگاری با حس کردن یک بو، شنیدن یک اسم یا یک کلمه یا هر محرک دیگه‌ای، دوباره اون شبکه مربوط از نورون‌ها فعال می‌شن و ما به شکلی اون احساسات رو تجربه می‌کنیم.

 

+ چیزایی که من نوشتم صرفا نتایجیه که یهو به ذهنم رسید و ریشه علمی اثبات شده ندارن (یا حداقل من اینجا خلاصه کتاب علمی دانشگاهی یا مقاله ننوشتم؛ حتی اگه درست هم باشن). 

+ واقعا واقعا واقعا از اینکه بین شاخه‌های مختلف اینجوری ارتباط برقرار کنم خیلی خوشم میاد. جدا هیجان زده شدم. :") یعنی یک جورایی انگار درک کردم که این تجربه‌هه، که قبلا نمی‌دونستم واقعا هست، بعد روان‌شناسی بهم نشون داد هست و فهمیدمش، حالا چطوری ممکنه کار کنه. و یه جورایی، انگار خارج از کنترل ماعه. مگه اینکه ما اون شبکه از نورون‌ها رو تغییر بدیم، یا با گذشت زمان، دیگه اونقدر قوی به هم متصل نباشند.

حالا تغییرش چطوریه؟ نمیدونم. ولی یه قضیه‌ای خیلی واضحه. ما چیزی رو می‌بینیم که "فکر می‌کنیم" می‌بینیم، و وقتی اون "فکر" تثبیت شد، دیگه تغییرش برامون سخته. مثالش هم تو همین کورسه. تو عکس پایینی، هر کسی یک چیزی که ببینه، دیگه هر وقت این عکس رو ببینه همیشه همون شی براش تداعی میشه. البته که میتونه سعی کنه چیزای دیگه هم ببینه، ولی همیشه همینه. پیش فرض ما، در برابر اتفاقات، باورها و احساساتمون، همونی میشه که به‌نظرمون میاد، یا برای بار اول اون‌طوری بهش فکر کردیم.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۰۳ ، ۱۱:۲۳
Mileva Marić

اگه از اطرافیان من بپرسین، ارتباط من با تنهایی خوب نیست، بلکه خیلی خوبه. جوریه که کسی انتظارشو نداره، یه جورایی انگار من خوب میتونم تنهایی با خودم سرگرم شم، و کارای مختلف بکنم. 

این یکی دو سال اخیر ولی، یکمی بیکار موندم. نه دانشگاهم سنگین بوده نه کلاسی رفتم نه چیزی. و باعث شده که فعالیت فیزیکیم و به خصوص فعالیت اجتماعیم خیلی کم شه. چون درحالیکه هم سن و سالام و کسایی که توی شهرمون با هم هم سن و هم کلاس بودیم به زندگی خودشون برسن و درگیر باشن ولی من یه جورایی توی برزخ تنهایی گیر کردم. مساله اینجایی سخت میشه که، "خب چرا من اسممو نمی‌نویسم برای هیچ کلاسی، ورزشی چیزی یا برم سر کار تا درگیر شم؟" و جواب اینه که من 73 روزه منتظر ویزامم. ویزایی که قرار بود کمتر از یک ماه صادر بشه، پس من توی کمتر از یک ماه چیکار میتونستم بکنم؟ هیچی. مجبورا باید میگذروندم. وقتی یک ماه شد چی؟ هر روز و هر هفته گفتم امروز میاد، این هفته دیگه میاد، نیومد.

انتظار خیلی بده. خیلی وقتا به مامانم میگم اگه میدونستم مثلا قراره سه ماه منتظر باشم و بعدش کارم انجام بشه، خب براش برنامه ریزی میکردم. زندگیم فرق میکرد. اما الان نمیتونم برنامه بریزم. راستش یه جورایی انرژیم، هیجانم و حس خوبم برای این بخش از زندگیم به پایان رسیده. اینقدر خستم دیگه برام فرقی نداره میرم؟ نمیرم؟ الان میرم؟ کریسمس میرم؟ بهار میرم؟ یلدا ایرانم؟ نیستم؟ هیچ حسی ندارم. یه جورایی انگار دلم میخواد فقط از این برزخ بیام بیرون.

از طرفی هم واقعا بابتش هیجان زده ام. واقعا دوسش دارم، و دوست دارم تجربش کنم و ببینم چطوریه. ببینم من ِ مستقل چطوری زندگی می‌کنه، رفتار میکنه، چطوری هزینه مدیریت میکنه، اخلاق کاریش چطوریه. سالم زندگی میکنه؟ چقدر میتونم منی که میخوام باشم؟ بعد تا چه حد به خودم اجازه آزاد بودن میدم؟ و هزارتا چیز دیگه. خلاصه یعنی اینطوریم نیست که نخوامش. اما صرفا از ترس اینکه واقعا "اگه نشه..." چه احساس مزخرفی ممکنه داشته باشم، پس امیدوار هم نمیشم. و ادای اینو در میارم که "نه، برام مهم نیست."

برگردیم به تنهایی. نمیتونم درستش کنم. انگار هرچقدرم بخوام با دوستایی که داشتم ارتباط بگیرم، اونا زندگیشونو دارن و اونقدر نزدیک نیستیم. انگار دیگه ارتباطه، اون ارتباطه نیست. صمیمیته نیست. خبر گرفتنه و هر روز حرف زدنه نیست. نمیدونم، یعنی انتظارات من غلطه یا صرفا از سر بیکاری زیاد اینطوری شدم؟ واقعا هم، به نظرم یه سر کار رفتن ساده میتونست انرژیمو بالاتر ببره. چون درگیر میشدم و از خونه بیرون میرفتم و یه سری آدم میدیدم و باهاشون حرف میزدم. اما نمیشه الان، نمیتونم. 

خلاصه انگار راه خلاصی از این تنهایی برام نیست!

آها راستی این نکته رو هم اضافه کنم، چت جی‌پی‌تی فرمودن و البته که نظر متخصصین نیست ولی گویا من سخت گیرم، استانداردهام بالاست و برای همین با هرکسی بیرون رفتن و حرف زدن و دوست بودن، این نیازه رو برطرف نمیکنه. ای لعنت به این مغز و شخصیت والا!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۰۳ ، ۲۲:۳۲
Mileva Marić

نمیدونم چی شد و چطوری شد که یهو دوباره یاد وبلاگ افتادم. چک کردم و اخرین باری که پست گذاشتم دو سال پیش بوده. میتونستم هم دوباره یه وبلاگ جدید بزنم ولی به نظرم اصلا این قضیه که الان برگردم سر یه چیزی که برام از قبل مونده حامل زیباییه. احساس میکنم ممکنه خوب ننویسم دیگه، که ممکنه چرت و پرت بنویسم. ولی نمیدونم. الان تنها راه نجاتی که به ذهنم میرسه نوشتنه. نوشتن زیاد. حتی خیلی خیلی زیاد.

سعی میکنم/کردم که توی دفترم بیشتر بنویسم ولی یادم میره. نمیدونم شاید اینجا هم یادم رفت. شایدم یادم نرفت. کلا به خودم در رابطه با پیوستگی خیلی کم اعتماد دارم. ولی تونستم بیش از یک ماه دولینگو رو ادامه بدم، که یعنی اونقدرام بد نیستم فقط کافیه بخوام.

راستش یکم احساس ناامنی هم دارم. ناامنی از گفتن اتفاقاتی که برام میگذره. چند ماه اخیر خیلی به این قضیه فکر کردم. البته این قضیه و یه چیز دیگه. اول یه چیز دیگه رو میگم. 

دقت کردین در دنیای امروز همه چی روی ترند میگرده؟ "میگن یا تو یه چیزی عمیق شو یا محو شو"، که یعنی، غلط کردی که به چند شاخه مختلف علاقمندی، مجبوری یکیشو انتخاب کنی. "میگن همه چیزو به اشتراک نذار" چون بعدش... بعدش چی؟ پشت سرت حرف میزنن؟ به روت میارن و ناراحت میشی؟ قضاوت میشی؟ خیلی وقتام انگار لزومی نداره. لزومی نداره کسی بدونه چه حسی دارم یا تو چه شرایطی‌م چون صادقانه، به اونا چه؟ یعنی با خودشون خوندنی اینطوری میشن که اینم دیگه شورشو درآورد؟ یا هیچکدوم اصلا، کلا مهم نیست و صرفا "نرند"ِ دورانه؟ نمیدونم. در واقع الان این قضیه رو، تو ترند چپوندم. سر این ترنده، من حس ناامنی دارم. "اگه نباید میگفتم چی؟" یا سرزنش خودم که چرا این حرفا و اتفاقات رو با این آدما به اشتراک گذاشتی؟

بگذربم. فعلا خیلی ناامیدم. خیلی زورم به خودم نمیرسه. خیلی نمیتونم حال خودمو خوب کنم. خیلی همه چی سخت شده. ولی خوبیش اینه که میدونم در نهایت من متوقف نشدم، زندم و ادامه میدم. ولی فعلا؟ فعلا کاش یه قدم بردارم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۳ ، ۱۸:۴۷
Mileva Marić

تا قبل اینکه بیام یه سر به پنلم بزنم تو فکر این بودم که یه وبلاگ جدید بزنم. ولی راستش با دیدن اینجا و این همه عمر و خاطراتی که توشه دلم خواست اینجا بمونم. نمیدونم. حس عجیب و خاصیه و خب قدیم‌ها هم بمونن. هوم؟ سو وات؟

ولی خب اگه یکی جدید بسازم کاملا جدید و خالیه. :") مزیتِ استارت اور! :)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۱ ، ۱۴:۵۹
Mileva Marić

خب... میخواستم برم بخوابم که دیدم عه هنوز امروز رو ننوشتم، و من همون کسیم که دیروز نوشتم که فردا، دیگه صبح نوشتن رو امتحان میکنم چون شبا خستم :دی

راستش خب با به کار گرفتن یه سری چیزا حالم بهتره. مثلا امروز بعدازظهر با سین حرف زدم و... شایدم شب بود الیته راستش. سین الان یکی از صمیمی‌ترین دوستای من حساب میشه و من همیشه میگم تنها کسیه که از بین دوستام تا حالا باهاش دعوام نشده. از طرفی هم یه وجهه بسیار سافت داره و همیشه یه حرفایی در یه موقعیتایی می‌زنه که من اینطوریم که: واو، اینطوریم می‌شه درک کرد آدمارو! خلاصه که یه جورایی از این لحاظ آدمانه‌تر از منه :دی کلا رابطه خوبیه به نظرم :)) خلاصه رفتم و کلی باهاش حرف زدم و اینطوری بودم که عه چقدر وقته حرف نزدیم :")

بعد دیگه اینکه امروز کلاس زبان داشتم و خب هر وقت قویم و چیزای بیشتری یادمیگیرم، حالم بهتره.

به جز اینا، کار خاصی نکردم. کلی خوابیدم و خستگی در کردم و خب... نمیدونم چی بگم. نمیدونم چرا اینقدر یهو میوفتم و کلی میخوابم و همش خوابم میاد. ولی خب نتیجه: الان بیدارم :/ 

راستش شروع کردم به بافتن یکی از این محافظ طورا (البته بافتن که نیست، گره زدنه) دور سیم شارژرم، و یکی دو روز پیش یه تیکه زدم، امشب هم یه تیکه دیگه. و خب بافتن حس خوبی داره :)) به نظرم باید این بخش رو یکم برگردونم به زندگیم. نوشتن، نقاشی کردن، بافتن :))

و خب نکته این جمله چیه؟ اینکه واسم یه دفتر نقاشی خریده و من میدونم که دوست داره ازش استفاده کنم پس منم شرایط رو غنیمت میشمرم و توش نقاشی میکشم :))

دیگه اینکه... یه نکته‌ای از دیروز هست که ثبت نشده هیچ جا. دیروز به یه خانمی کمک کردم. راستش اولش که وارد اتوبوس شدم دیدم یه خانوم پیری نشسته و جای کنارش کنار پنجرست که تنها جای خالیِ کنار پنجره بود. منم می‌خواستم بشینم کنار پنجره، گفتم می‌شه من بشینم اینجا؟ گفت آره عزیزم، و خودش رفت کنار پنجره :/ دیگه منم نشستم همونجا. بعد من اینطوری بودم که: "آخی، بهم گفت عزیزم :) چقدر مهربونانه :))" و یه خانوم پیری هم احتمالا پشت سرم بود که هی حرف می‌زد و من فقط دلم می‌خواست بهش بگم اوکی، حالا چرا اینقدر بلند؟ گوشم داره اذیت می‌شه :". ولی خب بعد یه مدتی سکوت کرد و من داشتم با خودم فکر می‌کردم که چه خوب که آدم نسیتا ساکتیم و وقتی پیر شدم نمی‌رم روی اعصاب کسی :دی. 

خلاصه که تهش اون خانومه کنارم مسیرش تا جایی که بلد نبود بره، با من یکی بود و من بهش کمک کردم برسه اونجا و حس خوبی داشت. حالا نه حیلی ولی خب کلا :")

راستی اینو گفتم، یادم اومد اینو بگم که ته این کارت اتوبوس اینام 7 تومن مونده بود، و من وسواس دار دوباره شارژش کردم، از ترس اینکه جایی نمونم. نمیفهمم چیه این وسواس من. خدا شفام بده جدا!

دیگه اینکه همین :" امیدوارم که فردا، روز مفیدتری باشه و من همش رو نخوابم. فعلا با خودم قرار گذاشتم صبح پاشم و هی خواب سر خواب نرم. در واقع میخواستم یه سری اپ دانلود کنم، چون ویندوزمو تازه عوض کردم، که دیروز باشه، و عوض کردن برام در واقع :دی و نیازمند اپ و اینا هستم. ولی حقیقت اینه که الان دارم دانلودشون میکنم جای صیج :دی. اصلا یه جوری سر زندم این چند ساعت اخیر :))) شاید به خاطر توعه و اینکه بهم جواب دادی :)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۵۳
Mileva Marić

صبحی که داشتم می‌رفتم دانشگاه، اینطوری بودم که دلم می‌خواست بنویسم.‌ چون یه جورایی ۲۴ ساعت گذشته بود و من انگار نوشتنم میومد ولی گفتم بذارم شب. حالا کلی حرف زدم تو کانالم و میخواستم بذارمشون اینجا و الان به نظرم دیگه نامردی میاد. و عوضش اینکه الان خیلی خستم. یکم دیگه ادامه بدم، چشمم درد می‌گیره و سرم درد می‌گیره.

امروز جلسه با روان‌شناسم بود که بقیه چیزا رو هم به دنبال داشت، و در واقع جلسه خوبی بود. لذت صحبت کردن باهاش به این خاطره که خیلی می‌دونه و خیلی کتاب خونده و هرچی من می‌گم یه کوت یا منبعی می‌گه و یا حتی نظریه و یا حتی نظریه‌ای برای راه‌حل دادن برای مشکلم و براش مثال می‌زنه تا کامل بفهمم و می‌گه بهم که چیکار کنم. خب راستشو بگم خوبه جدی. راضیم ازش.

اگه خسته نبودم قطعا بیشتر راجع بهش می‌نوشتم ولی خب متاسفانه که اینطوریه. شاید باید صبحا بنویسم همیشه. مثلا هر صبح از روز قبلش و صبحم رو اینطوری شروع کنم. نمیدونم، به نظرم باید امتحانش کرد.

الان خیلی دلم می‌خواد که می‌شد یه متن عاشقانه بنویسم. یه توصیف قشنگ از دو تا دست در هم فرو رفته. یه جوری که انگار تموم انرژی دنیای اون دو نفر از اونجاست و قوی می‌شن و واسه خودشون، قوی‌تر از همه. اما انگاری نمیشه نوشت. خیلی دور شدم از نوشتن، از خودم، از حس کردن، از غرقه چیزی شدن... 

فعلا شب بخیر :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۳۷
Mileva Marić

یه چند روزه دارم فکر میکنم که یه چالشی برای خودم بذارم، به این صورت که هر شب بیام بنویسم که آقا امروز این اتفاقات افتاد و این احساسات رو داشتم و این جاها رفتم. چرا؟ چون فکر میکنم به بهبود حالم و روند خوشحال بودنم کمک میکنه و حتی بهتر میتونم فکر کنم.

دو تا بدی براش به نظرم رسید. یکی اینکه شاید چند روز طول بکشه، و بعدش خسته بشم و تسلیم. اصلا خوشم نمیاد از این حالت. اصلا اصلا اصلا! به خاطر همین این اتفاق نمیوفته مگر اینکه دیدم داره نتیجه عکس میده. یعنی فکر کنم که مجبور کردن خودم حالمو بهتر نکرده و بیشتر عصبی شدم. نکته منفی دوم اینه که شاید یه چیزایی اینجا بنویسم که آدمایی که بیشتر میشناسنم دوست نداشته باشم بخونن. حالا دو حالت وجود داره: آدمای آشنای عزیزم، اینطوری نیست که شما نامحرم باشید. زندگی اینطوریه که به‌هرحال همچین چیزایی پیش میاره و به نظرم بهترین حالت صادق بودنه. شما دو تا راه دارید: یا حساس نشید، یا بیاید صحبت کنیم، یا از اول تصمیم بگیرید نخونید و مام به مشکل نخوریم و ارتباطاتمون درخشان باقی بمونه :دی. هرکاری بکنید من به تصمیمتون احترام میذارم و در صورتی که راحت نبودم، بهتون میگم. صحبت کردن به نظرم یکی از بهترین و بزرگترین راه حلاست، و حتی شاید تنها راه حل برای روابط...

 

خلاصه حتی یه جورایی اینقدر رفتم تو فکر این قضیه که داشتم فکر میکردم مثلا حتی عکس بگیرم بذارم اینجا و خلاصه بکنمش دفتر خاطراتم. با تشکر از رشته عزیزم و با تشکر از خودم که زیاد تایپ کردم؛ چه قبلا که وبلاگ نویس بودم و چه الان که هی باید داک بنویسم، تایپ کردن از نوشتن هم برام راحت‌تره هم سریع‌تر. البته گاهی هست که هیچ چیزی به پای نوشتن روی کاغذ نمی‌رسه یا اگه نخوایم شورش کنیم، گاهی آدم هوس می‌کنه دیگه. نه؟ ولی متاسفانه واسه من اینطوریه که ساعد دستم (حتی الان) باد کرده، و انگاری زیاد ازش کار کشیدم. همون دست راست عزیزم رو میگم، بعد چند صفحه که می‌نویسم می‌بینم عه، منقبض شده. :) آره خلاصه. تازه ببینید این داک نویسیای دانشگاه منو به نیم‌فاصله هم یکم حساس کرده. ولی اگه دیدید نزدم دلیلش این بوده که حالشو نداشتم. :دی

 

بحث دانشگاه شد، یکمم از دانشگاه صحبت کنم.

رشته من که کامپیوتره، گرایشم کردن تو حلقمون، منم رفتم نرم‌افزار. به خیال اینکه آخ‌جون کد! ولی خب... بحث اینه که اینطوریام نیست و کلا راجع به نرم‌افزار حرف می‌زنن که من خوشم نمیاد. آی‌تی هم که شوت کنیم اون ور چون از نرم‌افزار تئوریکال‌تره و می‌مونه سخت‌افزار که خب صادقانه، جالبه اما محبوبم نیست. نتیجه خالص اینکه گرایشی که من دوست داشته باشم تو این خراب شده پیدا نمی‌شه و خستم از غصه خوردن اینکه اگه یه جای دیگه بودم چقدر شرایطم می‌تونست بهتر باشه و به‌دردبخورتر و... بگذریم. این ترم یه پروژه داریم و چون همه مخالف گرافیک و این چیزای دیزاینی و به طور عمده عزیزان، فرانت کارکردنن، و منم که مظلوم و اوکی گو، گفتم اوکی اگه نبود کسی من می‌رم فرانت. حالا بحث فقط این نیستا، من آدم نقاشی بکش و رنگ دوستی‌ام. خوش می‌گذره. تهش که چی دیگه، نمی‌‌شه که یکی بگه من نمی‌رم منم بگم من نمی‌رم. دیگه کار گروهیه، باید انجام بشه. خلاصه اگه رفتم تو این کار شاید توش عمیق‌تر هم شدم چون یه جورایی وسواسم باعث می‌شه که توش خوب باشم و باهاش کیف کنم.

وسواسمم اینطوری نیست که شدید باشه ها، فقط دوست دارم همه چیز اونطوری که می‌شه بهترین باشه بشه، ولی فقط با یه سری چیزا اینطوریم و کمال‌گرایی نیست. یکم هستا؛ نه خیلی.

بگذریم، اینطوری اگه رفتم گرافیک بازی می‌تونم یه دستی هم بالاخره بعد شش ترم به سر و روی این وبلاگ بنده خدام بکشم :")

 

بازم حرف هست که بشه زد ولی به نظرم برای فعلا کافیه :)

فردا قراره برم دانشگاه و بعدشم برم پیش روان‌شناسم. یه جورایی دلم نمی‌خواد برم. هم 100 درصدی نیست و هم وقتی ان‌صدهزارتومن از کارتم کم می‌شه نصف کیفش می‌پره. تازه جناب هم دکترا داره و خب دیگه دیگه! ولی اینجاش خوبه که کتاب فلسفی و روانشناسی و زندگی‌طور می‌خونم و بعد با هم بحث می‌کنیم و یه سری چیزا یادم میده. یکم از درمان خسته شدم. دلم می‌خواد به روان‌شناسم بگم دیگه نمی‌خوام بیام و به دکترم هم بگم دوز داروم رو بیاره پایین و تموم شه. چون اولش خیلی خوبه و گوگولی مگولیه (وقتی دارو شروع میشه یا دوزش میره بالا) ولی بعدش به حالت عادی برمیگرده و یه جورایی احساس می‌کنم این جنگ منه و اونا دیگه نمی‌تونن خیلی کمکم کنن... ولی اگه ببینم بدون دارو دیگه همینم ندارم که چه می‌شه کرد. چی بگم والا فعلا اینا تو ذهنمه!

آهان و نکته آخر، فعلا مبنا رو می‌ذارم بر 30 روز. 30 روز، هر روز میام و پست می‌ذارم و حرف می‌زنم. تا 10 فروردین مثلا :) باشد که هم خوشیای روز بیشتر بچسبه و هم روزم یهویی بی‌هیچی شب نشه :)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۰۰
Mileva Marić

So it occured to me "can I be strong enough?"

the answer was compeletly vaugue to me. why? because I wanted to die at the same time that I wanted to live passionately. I wasn't strong and brave enough to do both so I got stuck in a loop. it was kindda a hell loop that I couldn't wake up every day, I would rather just stay in bed doing nothing. but still wanting to conquer the world and learn evrything that makes me super excited. I regreted it. I blamed myself and I got diperessed that it wasn't there.

but today I woke up as I promised to myself last night, motivated. I tried to be active and happy and not to overthink it. I woke up at 6:40 and strated studying at 7:10. it was nice. I kept studying, maybe not utterly as planned but I didn't waste a drop. now I feel better. so I asked myself "can I be strong enough?"

I remembered the girl from the "UNBELIEVABLE" serial, she is under tons of presure and everyone is just... may wanna help or don't even want to, but they're not on her side. so at first she tries to kill her self, she is standing on a edge of a bridge over the river, somewhere I can never stand, and she wants to jump but suddenly she refuses to. she calls her friend and say: "I'm in trouble. can you pick me up?" so her friend took her but nagged in the end: "next time get urself together, I was wearing my pejamas." moreover the situation gets worse and worse and the life gets so hard on her but she fights. she is soooo lonley but she keeps fighting. then something happens and it's that scene that she goes to a lowyer, she says: "everything that happened to me, I was happy that it wasn't worse. but now, I feel like it's not enough, I want more." and the lowyer says: "do you know what hapens when you want more? you'll get more."

and we can see, she's not extravagant, she just wants enough. she gets ample money and she buys some stuff and a car and she travels somewhere else, probably far away enough.

so it occured to me: "she was strong enoght, can you be strong enough?" can you go one and not give in in hard fu**ed up situations? can you accept life as the flow it is? can you fight in the hard times to get to the better sides? are you strong enough?

so I decided, not only I can, but also I am strong, more than enough. not as much as, but damn much more. I just have to remember that it's a battle and I have to fight. it is what it is and I shouldn't waste it.

all I hope now is that I don't get stuck in the loop. so here's to me: if you got stuck, set a time, promise you'll be okay after that and push yourself to be. and please know how alone you are, lower your expectations, stay away from all negativities you can and try to hang on more and more, till you learn to be stronger and stronger, for EVER. :)

 

+ I would like to talk about other sides and things I've learned from this serial named UNBELIEVABLE, I hope I keep writing and get to that point later on.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۰ ، ۱۲:۴۱
Mileva Marić

دستش رو گذاشت روی دسته در، تمام وجودش به جز بعضی بخش‌ها، می‌خواست که بره. احساس میکرد که اگه بمونه، داره به خودش توهین میکنه چون اجازه میده که زجر بکشه. دوست داشت که بمونه، قلبا احساس میکرد هرکاری از دستش برمیاد حاضره انجام بده تا حال طرف مقابلش خوب بشه. ولی طرف مقابلش یه حباب کشیده بود دور خودش و نمیخواست که راهش بده. گاهی فکر میکرد که "اصلا طرف مقابلم میفهمه که چقدر برام مهمه؟ چه احساسی بهش دارم؟ هیچی؟" و الان به ذهنش رسیده بود که شاید قضیه اینه که طرف مقابل، دوست نداره از اتفاقات زندگیش صحبت کنه و انگار یه جورایی براش خصوصی بودن و به خودش حق اینکه راجبشون با یکی دیگه صحبت کنه رو نمیداد. و اون همینطوری که دستش روی دسته در مونده بود و هنوز تماسی با دسته پیدا نکرده بود فکر میکرد: یعنی همه موقعیت‌هایی که ازشون باهاش صحبت نمی‌کنه، براش اینطورین؟ پس چرا بهش میگفت بهش نزدیکه؟ صمیمیه؟ اصلا معنی صمیمی براش چی بود؟ باید به خودش اجازه میداد رها بشه؟ باید به خودش اجازه میداد دوست داشته باشه و فکر کنه که دوست داشته میشه؟ این حق رو داشت؟

همیشه تصمیم نهایی این میشد که دستشو بذاره رو دسته در، دسته در رو بکشه پایین و بره. فقط بره. موندنش دردی رو دوا نمیکرد. میترسید موندنش حال طرف مقابل رو بدتر هم بکنه. فقط ترجیح میداد که همین ارتباطی که هست، بمونه. پاشو میذاشت رو افکارش و احساساتش و خاکشون میکرد و فرار میکرد. فرار میکرد از اینکه کمک کنه به آدما. فرار از احساس کردن، فرار از آسیب پذیر بودن.

ولی آیا اصلا این اسمش آسیب پذیری بود؟

حالا دیگه رسیده بود خونه و تنهایی نشسته بود روی کاناپه، خیره به ناکجا، داشت فکر میکرد. "نکنه فلسفه‌هایی که برای خودم میارم غلطن؟ من به خودم قول دادم که دیگه گول نخورم، آسون اجازه ندم به خودم که کسی رو دوست داشته باشم و باهاش صمیمی بشم و ازش آسیب ببینم؟ ولی نه، اینطوری من قوی‌ام. چند بار دیگه باید هیچ شم تا اینو بفهمم؟"

غافل از اینکه قضیه این نیست. کتاب رو از روی میز جلوش برداشت و شروع کرد به خوندن... هرکدوم از دو کتابی که می‌خوند داشتن بهش می‌گفتن که تو باید "احساس" کنی. زندگی تو همه این احساساته. حسی که بشناسیش و احساسش کنی و بهش برخورد درست رو داشته باشی، دیگه ترس نداره. اگه درده هم، که قطعا کم نیست، باید احساسش کنی، و بعد بذاری رد بشه بره. باید در برابر احساساتت واکنش یه آدم بزرگ رو داشته باشی.

پس باید به خودش اجازه می‌داد که دوست داشته باشه. باید می‌ذاشت که دوباره عذاب بکشه. حتی سریالی که دیروز بعدازظهر هم دیده بود داشت همینو میگفت. میگفت: تو کلی احساسات داری و داری احساسشون میکنی و این دردناکه، ولی عوضش این زندگی خیلی زیباییه. چقدر راست میگفت! مگه زندگی وقتایی که خودشم به خودش اجازه میداد آزاد و رها باشه، بهتر نبود؟ انگار واقعی‌تر بود. البته که حس می‌کرد اصلا آماده پذیرش این درد نیست! هنوز نمی‌تونست قبول کنه که اگه آدما رو دوست داشته باشه احتمال خیلی زیاد، اونا همونطوری دوستش ندارن. تو ذهنش اینطوری بود که "عین روز روشنه!" معلومه که اونا اونقدر دوستم ندارن. همین الانش که سعی کردم احساس نکنم و دفن کنم هم دارم حسش میکنم. دارم میبینم همیشه انگار منم... انگار من نباشم روابطم رنگ میبازن. و با این وجود بازم سعی میکرد. پس چی میشد اگه سعی میکرد همه اینا رو داشته باشه + احساس کردن حس‌هاش؟ اصلا می‌تونست؟ توانایی‌ش رو داشت؟ نمی‌دونه! ولی دوست داره راجبش فکر کنه و به نظرش راه درستی میاد.

همیشه دنبال آدمایی بوده که بتونه به خودش اجازه بده دوستشون داشته باشه. ولی مطمئنه که هنوز قابلیتشو نداره. هنوز نمیتونه اجازه بده.

از طرفی توصیف یک شخصیتی رو خونده بود که خیلی ازش خوشش اومد... در عین احساس داشتن، دوست داشتن، آزاد بودن، آدما رو آروم کردن، به شدت هم قوی بود. منطقی بود، میانه رو، توانا. احتمالا قضیه همینه. باید بذاری احساس عین یه موجی سرازیر شه و از درونت هم رد بشه و بره. ولی باید از درونت رد بشه، و تو میدونی که این درد داره، ولی باید اجازه بدی. درستش این نیست که جا خالی بدی، درست نیست که عین نقطه اتصال به زمین، دفنش کنی، باید حسش کنی و با قدرتت و منطق و عقلت، از پسش بربیای. اینطوری همه چیز قشنگ‌تره، و درست‌تر!

 

خب به نظرم تشخیص اینکه سوم شخص منم، در واقع شبیه سازی شده من، سخت نباشه! اینا افکارمن، و از تصور اینکه بخوام دوست داشته باشم و لت گو کنم، وحشت دارم. :)) اینا چیزایین که چند روز اخیر دریافت کردم. سریال مذکور "never have I ever" هست و دو تا کتاب مذکور هم "تکه‌هایی از یک کل منسجم" و "کوارتت نهایی" هستن.

انگار دارم سعی میکنم دوباره خودمو بشناسم و سعی کنم "درست" رو از "غلط" تشخیص بدم. و احساس میکنم بعدش لازمه که برگردم و با یه جفت چشم جدید به روابطم نگاه کنم و آدماش رو بشناسم. از تنهایی هم نترسم. :) دیشب یه دوستی بهم گفت وبلاگ بنویس، خب من اصلا یادم نیست چطوری مینوشتم، صرفا امروز دیدم عه خوبه مغزم رو خالی کنم اینجا. :) وبلاگ واقعا از بهترین اتفاقات زندگی شخص منه، کلی ارتباطات و دوستای خوب ازش گرفتم و به نظرم بازنشستگی از همچین چیزی، چندان هم جالب نیست و نباید از دستش داد. :)

یه پارت دیگه خودشناسی هم هست. یا همین امشب مینویسم تو یه پست دیگه، یا یه روز دیگه، یا حال ندارم و موکول میشه به وقت گل نی. شاید باورتون نشه ولی توی خط زمان من، گاهی گل نی درمیاد. بیاین امیدوار باشیم. :)

یه چیز دیگه ای هم دوست دارم بگم. هیچکس این وسط نیست که من دلم بهش گرم باشه، و احساس تنهایی نکنم. یه مشت شعار هستن، با یه سری دوست، یه عالمه، یه بخشیشون حتی برچسب "صمیمی" هم دارن. من از همشون می‌ترسم صادقانه. :) حس میکنم این یکم سختش میکنه برام قضیه رو، که اگه بیام و به ترسم غلبه کنم و داغون شم، چی میشم؟ چطوری جمع میشم؟ با کی حرف بزنم؟ کی حامیم باشه؟ خب. نیست. تو مغزم که نیست، واقعیت شاید باشه البته... مهمم نیست حالا. به نظرم اینجا دارم خودمو لوس میکنم. به نظرم خودم باید از پس خودم بربیام، تنهایی، منطقی، با راه‌هایی که یادمی‌گیرم، یا بلدم، یا به ذهنم می‌رسه.

باید بگم با سفر خودشناسیم همراه باشین؟ نمیدونم. :) اصلا نمیدونم قضیه چیه،all I know is that: LET's have FUN :)

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۰۰ ، ۲۳:۱۸
Mileva Marić

وقتی منچ بازی می‌کنم، یادم میوفته که آدما چقدر ممکنه رفتارای عجیبی داشته باشن. و چقدر ممکنه ما در لحظه اولی که یه آدم رو می‌بینیم، رفتار مزخرفی در برابرش پیش بگیریم. از طرفی، آدما هم ممکنه رفتار مزخرفی با ما داشته باشن. خود ما هم بعد یه مدت وقتی تو این مزخرف دونی بودیم، شکست خوردیم یا مهربونی دیدیم، ممکنه رفتارای مختلفی از خودمون نشون بدیم. یحتمل مثل یک هوش مصنوعی طول می‌کشه تا بهترین رفتار رو پیدا کنیم و پیش بگیریم. بستگی به اخلاقمون هم داره البته. ممکنه حتی اگه یه استراتژی‌ای، هزاران بار منجر به شکستمون می‌شه، بازم در پیش بگیریمش. مثلا همیشه دفعات اول، تا می‌تونیم مهره رقیب رو نزنیم... تا اینکه بفهمیم رقیبمون چجور آدمیه؟ گاهی فرقی نداره شما چقدر مهربون باشید، رقیبتون عنتره. حتی اگه ده بار نزنیدش، اون تو یه موقعیت ریز زارت می‌ره و مهره شما رو می‌زنه. مهم نیست اگه چون شما فقط یک بار یه رقیب رو نزدید و اون تا تونسته زدتتون، ممکنه برگرده آخر بازی بهتون بگه «ضعیف! باید بیشتر تمرین کنی!» این منو یاد زندگی واقعی می‌ندازه. بارهایی که ما گذشتیم، تا شاید نیاز شه یه روزی بقیه هم بگذرن. اما نه تنها بقیه نگذشتن، بلکه با لودر از رومون رد شدن و چهار تا تیکه هم بهمون انداختن که ببین، خاک تو سرت که گذشتی!
و این بازی رسما چرت و پرته، شما هیچی توش یاد نمی‌گیری، همه چیز به تاست بستگی داره، البته یکمی، یعنی یه کوچولو هم به بازی‌ت. ولی اگه تاست نیاد، باید بای بای گویان از کادر خارج بشی. 
من معتاد نیستم، عجیبه که اینو بگم ولی وقتی یه چیزی برام فایده نداره «نمی‌تونم انجامش بدم!» و این باعث می‌شه به چیزی معتاد نشم. یا حداقل خیلی سریع ترکش کنم. خیلی راحت می‌تونم تصمیم بگیرم دیگه منچ بازی نکنم و خودم رو بکشم بیرون... ولی قضیه اینه که واقعا شگفت‌زده می‌شم. 
چت بازی، محدوده به چهارتا کلمه آماده که دکمه شدن و می‌زنی روشون، hi, thanks, mercy, you're the man, how generous of you, so pitty of you,... و اینطور موارد. ایموجی هم هست که پولیه و من هنوز زورم میاره پول بدم :دی، پول واقعی که نه، پول تو بازی. پول تو بازی رو هم که عمرا بخرم و با «چرخه شانس» که ۱۲ ساعت یک باره و هیچوقت روی ۱۰۰۰ و ۲۰۰۰ نمیره و نهایتا بره روی ۲۰۰، پول بازی رو بدست میارم. هر بازی در لول مسخره هم ۱۰۰ تا پولشه و اگه ببری ۲۵۰ تا بهت پس میده. اینجا شما ۱۵۰ تا می‌بری ولی فقط اگه ببری :دی، که معمولا نمی‌بری :)) خلاصه عرض می‌کردم!
تا حالا چیزایی که منو شگفت زده کردن، این افراد بودن:
یکی بود، دائما شعار میداد. یعنی کافی بود یکی یکبار بزنتش، ۴ یا ۵ تا شعار پشت سر هم که بابا تو چقد فلان بهمانی که منو می‌زنی، اه اه. یکی دیگه بود که فکر کنم ۱۵ بار منو زد، هر بار هم ایموجی میداد که هاها، دیدی زدمت؟ سوختی؟ منم که همیشه سکوت صرفا نگاه می‌کردم و هیچ حسی نداشتم. ولی بدانید در زندگی یه سریا هدفشون زدن ماعه، پس بذارید ما رو بزنن و کیف کنن. خدا ایشالا شفاشون بده :دی! مهم اینکه که تو زندگی ما زده نمی‌شیم، ۴ تا مهره محدودمون نمی‌کنه به برد و باخت و واسه پریدن وسط میدون چرت و پرت نیاز به ۶ آوردن توسط یه تابع رندمی که با شکل گرافیکی تاس اون وسطه نداریم. پس بذارید بزنن و خوش باشن و «اهمیت ندید!» 
یکی بود که از بس من و یک نفر دیگه همدیگه رو نزدیم و تعارف رد کردیم، لفت داد. نمی‌دونم چیشد که ترجیح داد دیگه رقابت نکنه. چرا یک نفر باید ترجیح بده رقابت نکنه؟ نمی‌فهمم واقعا. پس کانسپت نور گیو آپ واسه اینا معنی نداره؟ من که اگه تا ۲۰ دقیقه ۶ نیارم که اصلا نتونم بازی کنم هم باز ادامه می‌دم. والا!
بعد اینکه امشب، من دوتا بازی کردم. دستم خورد رفتم تو یه بازی ازینا که میذارن میگن تا فلان ساعته، بدو بپر توش، بازی خاصه عااا، نمی‌دونستم ۵۰۰ تا سکه میخواد ولی دستم خورد و ای داد بیداد. اونجا، هیچکس نمی‌گفت ای خاک تو سرت که منو زدی، سو‌ پیتی عاو یو! آزادی بود والا. همه می‌خواستن همو بزنن بلکه برنده شن. ولی بعدش که به بازی عادی ۱۰۰ تاییم برگشتم، گفتم اوکی. من کار خودمو می‌کنم. زارت و زارت کسی رو نمی‌زنم ولی بذار راه خودمو برم. راه خودمو ‌نمی‌رم بعد یکی میاد می‌زنه منو به فنا می‌ره مهره‌هام. آقا ما یکی رو زدیم، بعدش طرف هی می‌خواست بزنه منو. یکی دیگه که نزده بودش (کاملا شانسی! موقعیتش پیش نیومد، بعدشم مهره‌های دیگه داشت) هی باهم تعارف تیکه پاره می‌کردن که آفرین که زدیش و اینا. بابااا، بی‌خیال. من مجبور بودم بزنمت (البته هیچکس مجبور نیست کسی رو بزنه و اگه به اندازه کافی صبر کنی چراغت خاموش می‌شه، این یاد من می‌ندازه که «همیشه حق انتخاب هست، طرف صرفا انتخاب کرده که اینطوری کنه. هیچوقت اجبار نبوده، نیست و نخواهد بود!») چرا اینقدر عصبانی‌ای با یه بار زدن؟ و با اون خوبی الکی؟ یه جاج ساده از یه حرکت کوچولو؟ واقعا؟ چرا خب؟ بعدشم بذار لااقل شرایط زدنت پیش بیاد باز شاید من نزدمت. یه فرصت بده لااقل. فرصت می‌دیم آیا ما واقعاً؟
+ اون که نمی‌دونست من قبلش تو اون بازی بودم، و قبل‌ترش هی آدما منو زدن و من دیگه دلم نخواسته که مهربون باشم!
+ واو! واقعا واو که بعضی آدما هستن، با این همه، مهربون باقی می‌مونن. اینا ذاتشون مهربونه، برعکس اونایی که دنبال شرایط می‌گردن که هرجور شده بزننت و تو باید یه جوری بری که نیوفتی جلوشون ولی ازشون ببری، اینا همیشه بهت فرصت می‌دن. شده حداقل یکبار رو فرصت می‌دن. بعضیا هم فهمیده ان. می‌فهمن چاره ای نداشتی جز زدنشون! اونام اگه چاره نداشتن، می‌زننت. اما دیگه کینه‌ای نمی‌شن. منچه بابا، نمی‌شه که نزنی. زندگیه، نمی‌شه که نخوری. ولی بازم پاشو، تاس بنداز، یکی اومد حرکت کن، شیش تا اومد حرکت کن. اهمیت نده بهشون. نگاشون کن، رفتاراشون رو تحلیل کن، ببین چی می‌خوان، دوست شو، مهربون باش، ولی به زندگیت برس، از مهره‌هات نگذر. و صد درصد اینکه هیچی ارزش بازی نکردن نداره، حتی باختن! پس لذت ببر :)

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۱۸
Mileva Marić