یادداشت‌ها و برداشت‌ها

یه احساس فیک بودن عجیب و بدی نسبت به همه چیز دارم! حتی به کتاب خوندن!

این روزا، هیچکودوم مثل روز قبل نیستن. همه چیز اونجور که فکر میکنیم تکرار نیست... 

من مثل یه دردمندم که سعی میکنم ساختمون هایی که خراب شدن رو دوباره بسازم، چون لازمشون دارم و این وسط، دست میبرم به خراب کردن ساختمان هایی ک لازم نیستن! تا بتونم از مصالحشون برای دیگر ساختمانها استفاده کنم! 

دردمندم، چون دنبال چیزی میگردم که نیست. دنبال یه گوش شنوای با حوصله ی ... با کلی ویژگی هایی که خب به نظر میرسه پیدا نخواهد شد. ولی من امیدوارم. احساس میکنم پیدا میشه... :))

امروز داشتم به خودم میگفتم: «من نباید قدم جلوبذارم اگ کسی منو خواست میاد!» و میدونید چیه؟! حتی این قضیه هم کار نمیکنه و حتا کسایی که خودشون خواستن باشن هم معلوم نیست چشون میشه و میذارن میرن. خواستم به خودم بگم پس نباید به کسی اعتماد کرد، دیدم نمیشه. من تمایل دارم به اشتراک گذاری عمیق تفکرات و تنهایی درونم، ولی نباید! چون این سری چیزا انگاری که شاید برای منن، فقط من. عین همون قضیه که میگه شاید هیچکس لیاقت این درد رو نداره...!

خیلی دوست داشتم این حجم از غمگینی بعد از ظهرم تبدیل به یه متن ادبی زیبا بشه، امکانات نذاشت ولی :) 

(میشه هنوز همونقدر خوب باشی و بقیه فقط حرفشو بزنن و در واقع تورو نفهمن؟ میدونم تو همیشه تو ذهنم یه بتی که مثل فرشته میمونه، اما تو خوب باش... و خوب بمون! این ویژگی ثابت توعه... :) من دران نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم... به باده چه حاجت، که مست روی تو باشم...؟!)

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۳
Mileva Marić

کِی دیگه میخواین بفهمین که هر حرفی رو نباید هرجا زد و همه چیز رو نباید به یک نفر گفت؟!

آقا...

من خستم ازین همه بیشعوری و روابط دیگه!

خیلی بده این تفاوته! گاهی اوقات... واسه خودم ناراحت نیستم، اما شرایط رو سخت کرده...

ولی طوری نیست!

چون این منم

اند ایتس د بست ثینگ اِور فور می... (:

+ یه سری اوقاتم هست که یه سریا نشون میدن هنوزم باشعور تو دنیا هست (: و خب خیلی خوبه که هستن اینا...

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۵۵
Mileva Marić

هنوز هیچی نگذشته و من دلتنگ روزمرگی شدم... دلتنگ اینکه بدونم میخوام دقیقا چیکار کنم ولی الان نمیتونم تصمیم بگیرم. ناراحت هم نیستم. دو سه هفته کمه برای عادت کردن ِ من به چیزی که باید باشه. چون هنوز نمیدونم چی باید باشه. بهرحال پیش میره و منم تا الان از نتیجه ناراحت نبودم و تمام تلاشم رو کردم که خودم رو برسونم... ولی دلتنگ روزمرگی ام. دلم میخواد کتاب بخونم. فیلم ببینم... ولی گاهی اوقات ذهنم اونقدر خسته میشه که با خودم میگم این درس خوندنه برای ِ چی بود...؟ الان تو دوسش داری؟ نداری؟ تمام تحلیلا از بین رفته. اینجا فقط یه هدف تو نظرته و همه سعیتو میکنی که به اون هدف دست پیدا میکنی. همه ی سعیتو میکنی که از چیزی عقب نمونی مبادا جا بمونی... نمیدونم میتونم یکسال دووم بیارم؟ ذهنم و دلم همصدا میگن البته که میتونی! اما من دلتنگم :) 

ترسم ازینه که یهو وارد ِ یه زندگی ِ تکراری ِ کسل کننده شم و روند ِ زندگی منو بگیره و ببره و این چه درد ِ غم انگیزیه... :)

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۱
Mileva Marić
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ تیر ۹۷ ، ۰۹:۰۰
Mileva Marić

بذار سکوت کنم. بذار نگم از این درد. بذار سکوت کنم. بذار نباشم و سکوت کنم. بذار برم. بذار تو تنهایی باشم و بپوسم... بذار تنهایی و غصه رو تجربه کنم. بذار بشینم وسط ِ شلوغی روی یه صندلی تنهایی و تو رو تماشا کنم که با اون میخندی و حرف میزنی. یا اینکه جمعیت رو تماشا کنم. باید بمونم تو پیله ی خودم. نه من نمیخوام پروانه شم! میخوام تو تنهاییم باشم. تو باید اینو بفهمی، باید متوجه بشی. باید اونقد تو تنهاییم بمونم که... ای بابا! اگه من تو تنهایی بمونم از دست این آدما پس از کجا میخوام بفهمم که کی مث ِ منه؟ شاید اونی که مث ِ منه نشسته باشه تو پیلش منتظر من! یا شایدم اون راه افتاده ببینه کی تو پیلش نشسته و من تو پیلم نباشم. اون وقت از کجا همدیگه رو پیدا کنیم؟ ای بابا! گفتم که، بذار سکوت کنم. حرف بزنم بدتر میشه. عصن حرف زدن غلط کرده درمون ِ درد باشه. سراغ گرفتن و بودن واسه بقیه که مال ِ تو نیست بابا. عصن چه وضعشه، چه وقت این کاراست؟ باید سکوت کرد. پس بذار سکوت کنم و نگم. ازین دنیا، ازین آدما. هربار میفهمم که این باید من باشم و چاردیواریم و چاردیواریم و فکرم و وسایلم. بعد یکی منو خر میکنه. ای بابا! بفهم دیگه. پامو که از پیله میذارم پنج قدم.. اصلا هفت قدم اول خوبه، بعدش دیگه اثبات میشه آدما جنبشو ندارن! آدما هیچوقت جنبشو نداشتن. همیشه دردناک بودن. همشون در حال ِ اثبات بی ارزش بودنن. همشون مدعین ولی اصل اصلش، ته تهشو که ببینی دارن داد میزنن که آقا، نمون. من واسه تو نیستم، توهم خیلی خوبی و برای من نیستی... باشه بابا. دیدی؟ باید سکوت کنم. ولی آخه تا کی سکوت کنم لعنتی؟! نمیخوای سر برسی؟

:) ...

همیشه دلم خواسته یکی بیاد بنویسه: هی تو، با فلان ویژگی هات، خیلی خوبی. ولی هیچوقت اونقد خوب و مهم نبودم ):

به غم بگو منو فرا نگیره این همه، یهو دیدی طاقت نیوردم :) (لوس طوری حتا!)

من پر دردم، تو کوه ِ دردی اگه، شاید کوه یک سوم ِ خود ِ "...ـت" هم نباشه!

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۷ ، ۲۲:۳۰
Mileva Marić

نشستم دارم سوالاتی که نتونستم جواب بدم رو میبینم و فکر میکنم چرا و دلیلش چی بوده. میرسم به هندسه دو، فصل اول درس اول مبحث دایره. باید دایره بکشم. ذهنم میره پی یاد دادن دایره... "همش درباره اینه که تو چی فکر کنی، باید ذهنتو، اعتقادتو تغییر بدی! این خیلی راحته، فقط باید مغزت باور کنه که میتونی دایره رو بکشی و تموم! یه گردی ِ خوشگل گیرت میاد." و لذت هنر رو میبرم. لذت اینکه چقدر باز و گستردس و چقدر قشنگه. حتی واسه یه دایره معمولی کشیدن.

Mind,  Your Mind, and Your: Limits only exist
 in your mind.
 INSTAGRAMIMAGNATEMINDSET

به زندگی معمولی میرسه ذهنم. به اینکه خیلیامون میگیم نمیتونیم. ولی خب، واقعا نمیتونیم؟

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۱۸:۳۱
Mileva Marić

یه وقتا میگم شاید نباید به آدما خوبی کرد. و دقیقا لحظه ای به این نتیجه میرسم که دارم میگم: وقتی یکی بیشعوره، تو نباید باشی. وقتی یکی ایگنورت میکنه، تو قرار نیست ایگنور بکش کنی، چون تو خوبی. چون اون نیستی. قرار نیست وقتی اون سین نمیکنه توام لجبازی کنی. چون تو اون نیستی، تو خودتی. اهمیت میدی! حتی اگه حوصله نداری. 

میگم نباید خوبی کرد. مثال داره! مثلا بعضیا واقعا لایق نیستن که یه سری چیزای خوب و مفید رو براشون بفرستی. چون حتی زمانی که صرف فرستادن اون چیز برای اون شخص میکنی تلف میشه.

جدیدا دارم میبینم که آدما گناه دارن با من ِ درونی ِ درگیرم درگیر بشن و بهتره باهاشون حرف نزنم راجب چیزی. که خب این گاهی آزار دهندس. ولی شاید یکی بگه من ِ درونی ِ درگیرت خیلی هم خوبه. بیا تخلیش کن پیش ِ من. که خب بهم همچین حرفی رو زدن. ولی هنوزم اونقد مطمئن نیستم به این ایکس، وای، و زِد ها، میشه اعتماد کرد؟ مطمئنن؟ میدونن میتونن تحملم کنن؟ گاهی حاضری بریزی تو خودت چه بسا که طرف مقابلت اذیت نشه، بمونه برات. یه وقتام موجب صمیمیت میشه.

نشستم چیزایی که قبلا نوشته بودم رو خوندم. هرچند عموما مفهوم از یکی دو سه تا (!) چیز بیشتر نبود، اما از پیشرفتم خوشحالم. ازینکه نوشتم میخوام تو جشن به خوبی ازم تقدیر شه و نسبت به پارسال پیشرفت داشتم خوشحالم. البته یه کوچولو از خودم انتظار بیشتری داشتم، اما همینکه نوشتم هم خوشحالم میکنه. 

احساس میکنم خیلی از چیزای دیگم که هزار بار نوشتمشون قراره اتفاق بیوفتن. مثل دانشگاه خوب قبول شدن. مثل...

تازه دارم میفهمم روند این قضایای ِ "شب که میخوابین به هدفتون فکر کنین" چطور کار میکنه. من حتی اگه شب که میخوابم به رابطم با یک طرف مقابل فک کنم و به طرفی سوقش بدم، فردا باهاش روی همون مودم. دقیقا همون مود! پس این قضیه کار میکنه. ولی تنهایی نه. 

یه ایکسی توی زندگی من هست، که روزا و شبا روی مخ ِ نازنینی که امسال از همه زندگیم تا الان بیشتر نیازش دارم (واسه آزمون سمپاد اینقدم چیز میزی نبودم! ریلکس بودم و بدون. برعکس الانم -.- نه اینکه خنگ باشما، ولی خب. خیلی بیشتر تست میزدم و میخوندم. الکی، تفریحی!) راه میره. سعی میکنم باهاش کنار بیام ولی خب، خیلی برام سخته. جدیدا هم یکم بدرقتار و بدحرف شدم احساس میکنم. برمیگردم به همه. با مضمون ِ "حق با منه، چون کنکور دارم. شماهام برده های ِ منین" اینکه مامان بابام بعد از ناهار تا پنج بعد از ظهر میمونن خونه طرف خیلی عصبیم میکنه. یه ناهاره دیگه، بخور برو خونتون. اَه -.-

یه وآی هم هست، خیلی نگرانشم. امیدوارم خوب و مناسب رو یه خط صاف پیش بره. نه مثل نمودار ِ همانی، مثل یه "y=a" صاف بره. حال حوصله هیچیشو ندارم، نه صعودشو و نه نزولشو. کاش اصلا تابعی نبود در کل، ولی هست و ماهم ناچار به ساختن. 


تصویر مرتبط


hope this week goes in the best way possible. hope I get my little goals and u? too! :)


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۷ ، ۲۱:۱۱
Mileva Marić

فقط هربار که عکساشو میبینم میمونم که چطور یکی میتونه اینقدر زیبا باشه؟

یه روزی خواهم مرد قطعا، و تمام.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۷ ، ۲۱:۱۲
Mileva Marić

تصویر مرتبط

عاشق لحظه اثبات پوچی ام. لحظه ای که یکی میفهمه تهش هیچی نیست. نه ته تلاشا و نه ته مخالفت ها و بحث ها. یکم لحظه ی سختیه ولی به نظر میاد ارزششو داره. 

چرا؟ 

چون مجبور میشی به یه چیز "واقعی" چنگ بزنی. زیباییش اینه که اون احساس خلاء ِ "برای چی؟" تموم میشه. خب متاسفانه یک سری به یه چیز غیر واقعی دیگه چنگ میزنن و خب، اون خلاء پر نمیشه. با همه تلاش! 

این قضیه خلاء اصلا مثل دینی نیست که با "خدا" پرشه، یه چیز سادس. با خود آدمه پر میشه. وقتی مستقل میشی و تنها و باید یه راهی پیدا کنی، وقتی تنهایی نور رو پیدا میکنی اون احساس خلاء پر میشه. خدا، یا هر چیزدیگه، یا خدا و چیزای ِ دیگه! مهم اینه که واقعی باشه. 

واسه همین دوستش دارم. چون جهت دهندس و چیزای عبث رو دور میکنه و به ثبات میرسونه. دغدغه هات رو هدفمند و سالم میکنه.

دیگه وقت درس خوندنت نمیگی: چرا ایران؟ وقتی مشاور حرف میزنه نمیگی: حتما باید دوران کنکور آدم نباشیم دیگه؟ به دغدغه های بقیه میخندی و نمیدونی قراره کی دست بردارن از تمام عبثیجات بیهوده؟ 

قشنگیش به همینه. قشنگیش به درک ِ همه چیز در کنار همه. به درک عقب موندگی ها و بدبختیای بقیه های پر از ادعا. یه سری اوقاتم خیلی اعصاب خورد کنه. 

مثل اینکه نمیتونی جای ِ مناسب ِ مطالعه رو پیدا کنی. 

مثل اینکه کانون و آزمونهاش عبثن و آدماشم مسخرن و یه مشت مورچن جمع شدن دور هم و واسه زندگیشون تلاش میکنن و تموم. 

واقعا بیخوده! مثل اینکه اینا تو ذهنت داد میزنن تو باید تلاش کنی از دست اینا بری! باید بری.. باید بری... مثل ِ پر پروازکنی. باید تو نسیم بچرخی. خوش باشی، اگه یه پر ِ دیگه باهات همسو شد از همصحبتیش لذت ببری. اگه خوبه کنارت نگهش داری. باید مثل یه پر ِ آزاد فکر کنی. چارچوبای درست بسازی. ببینی و بدونی چی و کیو میخوای؟ 

پوچی اثباته. اثبات همه چیز، برای خود ِ تو و فقط خود تو؛ و زیباییش دیدن تمام چیزهای پنهانه! :) روشن دیدن راه ها...

+ اینکه همه چیز یکم کنکورانه و بچگانه و لوسانَس مال اینه که این روزا به چیزی جز کنکور نمیتونم فکر کنم :) ساری :))

شاید منم به ثبات کامل نرسیدم و توهم زدم فعلا (:

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۱:۰۶
Mileva Marić
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۴۴
Mileva Marić