یادداشت‌ها و برداشت‌ها

خب.

از جزئیات بی فایده ی ابتدای ماجرا، بگذریم. یکی از دوستان هست که در این یکسال آزمون همواره جلو و یا عقب بنده مینشسته و نمیدانم دقیقا از کی صمیمی شدیم. یقینا یکی از همان روزهای مودی ِ عجیب که در تمنای ارتباطات گسترده و رفاقت بودیم!

بگذریم.

امروز پاک کن نیاورده بود. فی الواقع، هیچ چیزی نیاورده بود. گفت فراموش کرده است و همین مدادها را هم در راه خریده اند. خب، من پاک کن نداشتم. گفتم: اگه بازم پشت سر هم بودیم من میتونم پاکنمو بهت بدم! خب رفت پیش یکی از دوستانش و نهایتا پشت سرم نشسته بود. که یکی از دوستانش را دید.

فائزه!

خب، فائزه از اسمش قشنگ تر است. باور کنید یا نه... 

از فائزه تراش خواست و بعد گفت پاک کن داری؟ و نهایتا؟ فائزه پاکن خودش را نصف کرد و داد به مائده. 

قیافه ی تعجب کرده ی مرا باید دیده باشید تا بدانید.

گفت: ما اینجوری ایم دیگه، اینجوری معرفتی کار میکنیم! بعدا براش یه پاک کن میخرم. 

عجب!

بعد راجع به این گفت که قبل از امتحانات باهم اشکال برطرف میکردند و همان ها می آمده در امتحان و به این باور رسیده اند که... خودتان میدانید! و عجیبش تفاوت در رشته ها بود.

گفتم منو   و   هم اینجوری بودیم که من و   نمیخواندیم و در راه   برایمان توضیح میداد و ماهم توضیحات او را مینوشتیم. 

زمان آزمون رسید، با موفق باشید او و توام همینطور من، مکالمه به پایان رسید.

آخرهای آزمون، پاک کن من افتاده بود. زیر میز ِ جلویی. خب من بیخیال طی کردم و گفتم نهایتا اگر نیاز داشتم برش میدارم و چون آن هنگام رسید دیدم نیست!!! :| 

تعجب های فراوان!

در نهایت نفر ِ جلویی پاک کن منو کنار صندلیش رها کرد. 

منو میگی؟

اینقدر از این قضیه میخواستم خودزنی کنم! نتونستم متن عربی رو بخونم و بیخیال شدم رفتم سراغ بقیه درسا...

هرچی فکر کردم آخه چرا؟ راضی نشدم. حتی نمیخوام خودمم با این قانع کنم که شاید لازم داشت. میخواستم فریاد بزنم سرش و بگم میپرسیدی، به چه حقی ازش استفاده کردی؟ 

سکوت کردم.

الانم آرومم...

خداییش تفاوت رو حس میکنید؟

مائده میگفت با فائزه از راهنمایی بودن و سه ساله همو میشناسن.

گفتم من همه ی بچه های مدرسمون برام اینجورین و حالم داره از این همه آشنا بهم میخوره :)

بذارید پست رو با جمله ای که نمیدونم از کیه، منور کنم:

غروبگاهان در کوچه های خلوت شهر که بوی پیچک هذیان عاشقی میگفت، تو در کنار من آهسته راه میرفتی...

این روزا جدن اینقدر تو خیالت غرق شدم که گاهی وقتا یه جوری میشه که انگار خیالام اتفاق افتادن و الان دیگه خاطراتن... یعنی همینقدر صمیمی :)

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۱۳
Mileva Marić

دارم به مرگ فکر میکنم...

اینکه بقیه چه جوری میفهمن...

وقتی مامانم میاد خونه

و وقتی خبر به بچه ها میرسه

چی فکر میکنن؟!

یه زیبایی درش هست انگار...

ولی نه من خودمو میکشم... نه این دلیل درستیه و اینکه خیلی مسخره ام که به اینا فکر میکنم...

ولی کاش میشد یه همچین شکی رو وارد کرد...

+ میشه (:

- ریممبر دت دیلیت اکانت؟

+ جاست گو اِهد اند کیل یور سلف. ایون ایف نوبادی کرز، دو ایت فور یو...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۳۱
Mileva Marić

why does doing everything feel wierd when you don't care?!

like there's nothin you can do

nothin scratch that part of your brain which says: "oh yah! this is what I'm lookin for. do this forever..."

when U don't care; nothing's gonna feel that way...

even if you would love it in an unexplainable (!) way!

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۵
Mileva Marić

What are all the stars for if you wouldn't be here in my arms to watch them with me?

The first night we met, you showed me the stars...Stucker

جانا؟! با کدام زبان باید اعتراف کنم که دوستت دارم تا مشخص شود این حجم ِ دوست داشتنم؟!

بگذار بمیرم. بگذار نابود شوم. در راه خاک پای تو من هیچم. ذره ی گرد و غبارم. بر من قدم بگذار... که همین توجه تو مرا به عرش میرساند. بگذار بمیرم... بمیرم، تا شاید بتوانم برای همیشه در کنار ِ تو باشم و لبخندهایت را ببینم. بگذار بمیرم. تا همیشه پیش تو باشم. مرهم تمام دردهای گفته و نگفته ات. میگذاری؟ در حریم شخصی ات. همه جا... بگذار بمیرم. شاید این آغاز کار ما باشد. شاید بتوان با مردنم جور دگر ادامه داد. تو نباشی، بودن من هم معنا ندارد. پس بگذار بمیرم. اگر قرار است نباشی من حتی نمیخواهم یک هزارم ِ میلی متر را در این کیهان لعنتی را اشغال کنم. تو که نباشی من حتی اگر جو ِ کره ی زمین هم باشم دیگر معنا ندارم. میگذاری؟ ستاره ای باشم در آسمان شبت... گه گداری از کنار پنجره نگاهت بیوفتد به آسمان و یکباره ببینی یک ستاره هست که همیشه به تو چشمک میزند و توی دیوانه، مرا "ستاره ی من" بنامی. چه چیز از مال ِ تو بودن زیبا تر؟ بگذار ستاره ی شب و روزت شوم. تا باشم. تا اگر میخواهی نمیرم بدانی هستم تا از دلتنگی هایت بشنوم. باشم تا مرهم باشم. باز باشم و باشم و باشم. که آرزو کنی ستاره نبودم و در کنارت بودم. تا دیو و دلبر شود قصه ی ما. تا من خودم شوم و با لبخند در کنارت بنشینم. میگذاری؟ آرزو میکنی مرا؟ تا چشم در چشم شویم. تا من بتوانم با این دست هایم تو را در آغوش بفشارم. آنطور که هرگر کسی را چنین نفشرده ام. مرا آرزو کن تا با تو در کنار ِ پنجره ات بنشینم و دیگر نگذارم دلتنگ شوی. آرزو کن مرا تا به تو بودنم را نشان دهم، اثبات کنم. آرزو کن مرا و به من فرصت بده باز هم به تو نگاه کنم و تک تک اجزای صورتت را ببلعم! تا اثبات کنم همه ی آمدن ها، با رفتن معنا نمیشود... تا بدانی که بودن هاست که آمدن میشود. تا ببینی که آمدن معنایش خیلی تفاوت دارد... آرزو کن مرا و نگذار بمیرم، تا بدانی کیستم که چنین در انتظار ِ تو هیچم...

بالای تصویر رو امروز صبح نوشتم. بعد عکس رو پیدا کردم. پایین عکس رو هم قبلا از شدت علاقه... :)

عنوان : "فیلتر"شکن لازم!

خدایا این حجم از عاشقی را لایق نیستم شاید...

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۳۹
Mileva Marić
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۱۸
Mileva Marić

لعنتی ترین زمان زندگی هنگامی است که از لاکِ کوچولوی ِ گرم و نرم خودت بیرون می آیی و به دنیای عظیم و رنگارنگ آدم های دیگر، وابسته میشوی.

چرا؟

یقینا در لاک خودمان هیچ نگرانی نیست، هیچ لزومی ندارد صبور باشیم و درگیر نیستیم...

یک ربع درگیری ِ ساده کافیست

به خودمان اجازه دهیم کمی چک بکنیم که قضیه از چه قرار است و

بوووم!

حتی شقیقه ها هم طور دیگر میزنند! انگار میخواهند ازهم بپاشند تا خون فوران کند!

چه اصراری است؟

در لاک بیخیالی خودمان میمانیم! :))) ^__^

نتیجه تصویری برای ‪stay in your own worls‬‏

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۱
Mileva Marić

همواره نوشتن بعد از مدتی سخته. حتی وقتی تو دفترت به نوشتن ادامه میدی.

بذارین مهم ترین مساله امروز رو بیان کنم! به نظرم باید قارچ رو هم میذاشتن جزو ِ هرچیز ِ بهشتی! حالا، میوه؟ سبزیجات؟ نمیدونم. ولی انی وی، خیلی موجود خوبیه و واقعا حیف شده این وسط!

دوش (! :دی) افسردگی گرفته بودم به نوعی. افکار ِ رژه رونده. حتی به نقاشی ای که کشیده بودم و رو دیوار اتاقم بود نگاه میکردم و برخلاف همیشه که ذوق خومو میکردم؛ چیزی که این بار دیدم نگرانی بود. وسط ابروها خم شده به روی پایین و لب هایی که از هم فاصله داشتن داشت اوج نگرانی رو داد میزد. اوج تاثیر نگرش رو میشه دید اینجا. وقتی نگرانی تمام عناصر جهان باهات همکاری میکنن. خیلی جالبه، نه؟

یکی هست تو فامیل، دخترداییمه :دی! رو من کراش داره. از وقتی تونست حرف بزنه روم کراش داشت و من تمام سعیمو کردم که ی کاری کنم که دیگه نداشته باشه ولی همواره کراش داشت. حتی وقتی من حالت قهر میگرفتم اون میاد و با من حرف میزنه حتی وقتی تقصیر منه و بقیه التماسم میکنن که برم باهاش حرف بزنم. هیچوقت خدا هم ازش خوشم نیومده. تا قبل از دختر عموم که الان سنی نداره و سه چهار سالشه اون تنها دختر فامیل بود که من باهاش فان نداشتم. خیلی جالبه که همیشه تنها بودم. ولی هیچوقت این غم ِ تنهایی ِ همراه نداشتن منو نگرفته. حتی یادمه یه بار یه دوستی داشتم میگفت: من چهار تا خاله دارم و چهار نفر دست میزنن ولی تو یکی داری و فقط یکی دست میزنه. ولی دلم نسوخت هرگز. فقط یه دورانی میگفتم کاش دختر خاله داشتم که دیگه اونم نمیگم. چه فازیه اخه؟ الان خالم مجرده خیلی بیشتر کیف میده زندگی اصلا :دی

دختر داییمو میگفتم.

دیشب رفته بودم (تو هفته، فقط یکشنبه ها میاد) صرفا چون یه حالتی داشتم چند روزی نمیتونستم تنها بمونم خونه. بعد من رفتم تو اتاق، درس بخونم. همه بیرون بودن و اومده بود پیش من نشسته بود. خواست حرف بزنه گفتم ساکت باش. خودش فهمید گفت آره حرف نزنم. باورم نمیشه که بازم موند و یه برونگرای لعنتی ِ همیشه چرت و پرت گو پیش من ساکت بود و تا تونست پیش من موند تا پارت درسی ِ من تموم شه! واقعا چرا ازم متنفر نمیشه؟ خدایا میشه در این باب یکم منو بد کنی لدفا؟ این حجم از کراش قابل قبول نیست برام. خواهشمندم روم کراش نزنید لدفن. عصن اعصاب و حوصله اینارو ندارم. :/

ولی وقتی اومدیم خونه، روابط تو سرم قل خوردن. نه یکی، نه دوتا، سه تا! :دی عصبیم میکردن. منی که ده و نیم یازده شب میخوابیدم رو بیدار نگه داشتن. رفتم بالا یکم دور خودم پیچیدم، تو پیله. یکم تو راه پله نشستم و نگاه کردم به پنجره ی باز رو به آسمون. سه چهارم صورتمو لای پتو قایم کردم. فکر کردم. فکرای خوب کردم. باخودم و اونا حرفای خوب زدم. ولی خواب نیومد. همیشه همینجوره. وقتی کسی رو دوست دارم نیست و نمیاد. حتی وقتی اونم دوستم داره! هیچوقتم نفهمیدم چرا.

و دقیقا وقتی تصمیم میگیرم واسه خودم باشم و بیخیال، برگشتن. 

+ خبر ِ خوب اینه که بالاخره چهارشنبه سریال گرام تشریف میارن!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۲
Mileva Marić

من خیلی سعی میکنم بد نباشم. بیشعور نباشم، عوضی نباشم. ولی خب گاهی وقتا چاره ای نیست. آدم برای اینکه کار درست رو انجام بده مجبوره! و خب گاهی اوقات آدم یه جاییه که آدما متوجه نیستن این بیشعوری نیست شاید. جو اجتماع آدمو مجبور ب داشتن این حس میکنه!

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۰۰
Mileva Marić
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۵
Mileva Marić

  امروز قریب به پنج بار این صفحه ی "ارسال مطلب جدید" رو باز کردم و خواستم بنویسم و انگار یه چیزی جلومو گرفته. یه چیزی انگار جلوی همه چیز رو گرفته. میخوام خوشحال باشم و حالم خوب، نمیشه. میخوام درس بخونم نمیشه. حرف بزنم؟ نه نمیشه. کتاب بخونم؟ نوچ. نمیدونم چیه. همه کار هم کردم. استراحت دادم به خودم، استرس رو حذف کردم، رفتم جای دیگر برای تنوع؛ خونه ی دیگه، اتاق ِ دیگه. نه انگار. میخوام ذهنمو مرتب کنم و من! منا، نمیدونم. خیلی عجیبه نه؟ منی که راه حل پیدا میکنم برای همه چیز حالا نمیتونم بفهمم چی ذهنمو شلوغ کرده. چون حتی کارهای به تعویق انداخته شدم رو هم انجام دادم تا درگیری های ذهنیم کم شه و منتظر نموندم و جلو انداختم، چون نیاز دارم به حال خوبم. اما حال خوب، عین ماهی شده یه لحظه میبینمش ولی سریع لیز میخوره میره و ما هم دل نازک، نمیخوایم ماهی رو بکشیم تا داشته باشیمش. شاید پریدم تو آب :)

  همیشه دوست داشتم مرتب باشم ولی نبودم. دوست داشتم یه ویژگی ِ خاص و طرز نوشتن خاص داشته باشم. ولی نه، نشده. خاص بودن نه به اون منظور خفن بودن، نه! یه چیز ِ ساده. البته فکر ِ کنم تو بی نظمی هام یه نظم ناخودآگاهی هست. فکر کنم خیلی گستردست ولی. یه چیزی رو دوست دارم و نمیخوام این مرتب بودنه و در یه راستا بودنه باعث بشه من اونو از دست بدم و دلم حس ِ خوبش رو میخواد. ولی خب. باید سعی کنم مهم نباشم و خودم باشم. ولی این قضیه جدیدا به طرز عجیبی به نظرم سخت و پیچیده شده. من از کودکی(!) از هر دست خطی خوشم میومده کپیش میکردم. به دستخط و طرز نوشتن بقل دستیم نگاه میکردم، چجوری خودکار رو میگیره و هر حرفی رو چجوری مینویسه. به تک تک کلمات و طرز نوشتنشون و حروف نگاه میکردم و به کل ِ متن هم نگاه میکردم. آیا من کل ِ صفحه ی پر شده ازون خط رو دوست داشتم یا فقط حالت نوشتن سین رو تو فلان کلمه؟ پس کپیش میکردم. و اینجوری بود که به تقریب در کل دوران تحصیل بدون کلاس ِ خط رفتن جزو آدمای خوش خط بودم و حتی معلما هم تشویقم میکردن و داشتیم که مثلا بچه ها میاورن چیزای مهمشونو من بنویسم. حتی داشتیم که اسمای اول کتاب و دفترشون رو من نوشتم :) اینا مهم نیست. اینارو گفتم که بگم قضیه "ادب از که آموختی؟ از بی ادبان" ـه یه جورایی. گفتم که بگم تقلید تا یه جایی خوبه و من احساس میکنم در برخی چیزا (مثل همین وبلاگ نوشتن، فقط طرزش!) مرز درست تقلید رو رد کردم و دیگه نمیدونم خودم کی ام. البته مثلا میدونم خودمم چنین ایده ای داشتم ولی الان یه تصمیم داشتم و فقط به دل نشستن چیزی نیست که من بخوام همیشه بهونش کنم برای تقلید... شایدم دارم زیادی درگیر میشم و پیچیدش میکنم. ولی خودم نبودن حس ِ بدیه که دوستش ندارم. (تاکید میکنم، گاهی اوقات، در سری ِ محدود ِ چیزها)

  میخواستم یه پست بنویسم در راستای ِ لَیِرها (همون فیک بودن ِ همه چیز ِ پست ِ قبلی) که الان ذهنم شلوغه و واقعا نمیتونم شفاف و درست فکر کنم و متن تمیز و درستی از آب در نخواهد آمد. ولی یه استادی داریم از تهران میان برای ادبیات، خیلی خوب و مرتب مینویسه جدن و خیلی با حوصلس. قشنگ مشخصه کارشو خیلی دوست داره و همه ی سعیشو میکنه که نتیجه ی خوبی از آب در بیاد. دارم سعی میکنم ازش یاد بگیرم. دارم به خودم میگم تو یه جاب ِ یک ساله داری که باید انجامش بدی و بعدشم پاداش میگیری. روزی هم اینقدر ساعت باید کار کنی. عوضش نتیجه خیلی خوبه!

+ جدی چرا آدم وقتی یه مدت نمینویسه اینقدر سخت میشه نوشتن؟! 

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۳
Mileva Marić