یادداشت‌ها و برداشت‌ها

صب رفتیم صبونه. خداییش بد نبود. آب آناناسش هم خوب بود حتی! ولی مساله اینه که یه شب رفتیم شام ها رو دیدیم که جدی یادم نیست کودوم شب و خداوند نصیب نکنه ینی به من میگفتن برو دبی مال هر چی میخوای بخر و این غذا رو بخور نمیتونستم!! میگو های پاک نکرده و مخلفات، خرچنگ و باقی دریاییجات -.- و اه! بقیشم که ریختش خوب بود و حدس میزدیم چیه یه بوی بدی میداد که وای -.- 
یادم نیست ساعت چند راه افتادیم ولی روز اول بود تو مترو و من هنوز خیلی حرف نزده بودم. منو برده بودن که حرف بزنم و از استرس داشتم میمردم! و خب نمیفهمیدم چی میگه و مردم هزار ساعت معطل شده بودن بدبختا :( خداروشکر یه ایرانی رسید و برامون توضیح داد و حساب کردیم دیدیم کارتای نقره ای بهتره... که کارتای قرمز رو برای مسافرا تعبیه (املاش درسته؟!) کرده بودن برای هر بار سفر 6 یا 4 درهم اضافه میگرفت و کارتای نقره ای هم 7 درهم تهشون میموند. البته فک کنم دو درهم اضاف میگرفت. نمیدونم یادم نیست! ولی وقتی ضرب کردیم کمتر درومد برای پنج روزی که میخواستیم این طرف اون طرف بریم. 
رفتیم دبی مال. روز اول صدایی که تو مترو میگفت "the train to rashadiya ..." خیلی به گوش میومد. ولی بعدش عادت کردم. خب من که بار اول بود سوار متروی اونجا میشدم (بار دوم و سومم اینجوری بودم.) ایستگاهایی که میرسیدیم رو یکی یکی چک میکردم که جا نمونیم! در حالی که سه بار میگفت کودوم ایستگاه میریم بریم، ایستگاه بعدی کودومه، و الان رسیدیم به کودوم ایستگاه و دو جا مینوشت و قشنگ میگفت دبی مول و یکبار به عربی و یکبار به انگلیسی! (نمیدونم چرا مال (mall) رو میگفتن مول :/) و خب رسیدیم. و کلی راه رفتیم تا برسیم به خود مال! البته یه چیزایی مث پله برقی رو سطح زمین هست که آدم خسته نشه و اینا ولی خب راه میرفتیم روشون. یعنی 95 درصد مردم راه میرفتن روشون. پس درواقع افزایش سرعت بود. اونجا خنک بود و بیرون به زیبایی مشخص بود :) و خب رسیدیم و اول رفتیم سراغ اینفورمیشن :) خیلی خانوم خوبی بود و لبخند میزد و اینا :) تو دبی مال تاب خوردیم، اون اولاش یکم رفتیم تو مغازه ها ولی خب بعدش دیگه فقط نگاه میکردیم. چون قابل خریدن نبود! البته اینجوریام نبودا، به قول مامان آدم انتظار داره که خیلی ارزون بخره اینجاها و الان که درهم 3.6 بود وقتی ضرب میکردی میشده قیمت ایران و ارزششو نداشته :| مثلا مارک اچ اند ام رو اگه ضرب نمیکردی رو ابرا بودی رسمن! اونم چه جنسایی! ضرب سه هم باز به پول ایران می ارزید. و کاش میخریدیم. کااااش میخریدیم لعنتی! نزدیکای ظهرم رفتیم تو نمازخونشون که خیلیییی سرد بود. ینی لز لز لز رسمن :| قبلشم رفتیم تو اپل نشستیم. از بس که شاخ بود این مکان ِ زیبا. و خداییش نوتشون رو اگ ضرب نمیکردی می ارزید 3.5 ولی نه 12 میلیون :| تازه فک کن به دلار تقسیم بر سه میشه. هیچ و پوچ ینی :)))))) تازه با حقوقای اونا هیچ و پوچ تر تر حتی :) عصن آدم میرفت اونجا ها تو بازار و افسردگی فقط. خلاصه از اپل میگفتم. خنک بود و شلوغ کسی هم نمیگفت چرا اینجایی تو؟ بعد هم اپل واقعا بهترین جا رو انتخاب کرده بود. تو دو طبقه این قسمت پهن برای اپل بود درحالی که سام و سونی و ال جی و اینا باهم یکی داشتن. البته سونی و سام جدا هم داشتن ولی خب به پای این نمیرسید... و بیرون که میرفتی ابشارا پیدا بودن و خب 1 و 1:30 ظهر رو از اونجا دیدیم ما. اونجا یه دختره ای رو دیدیم که زیبا بود. دقیقا مث کراشم تو هتل مامانم و خالمم منشن کردن که چقدر نازه و منم تشویق شدم رفتم باهاش حرف زدم. 
متاسفانه اسمشو نپرسیدم و میخواستم تا دو روز بعد برم زیر 18 چرخ و له شم :))) ولی خب 22 ساله و from U.S و گفتم چی خوندی گفت: Actually I've never go to university and I've been in school in half semester! گفتم همه چیو از مد داری دیگه؟ گفت اره. اپلای کردم و زرتی گفتن بیا :))) بعد گفتم من کنکور دارم و اومدم ک تفریح باشه برام و حالم خوب شه برم بیشتر بخونم. ولی مطمئن نیستم. گفت u can't be sure about anything in life. just go for it :) و بدست میاری و این حرفا و حالمو خوب کرد. و حتی ازش آدرسم خواستم گفت اپل لعنتی میگه ب کاستومرام ندین :( 
و بعدش وقت تلف کردیم تا 6 بشه و بریم بازم اون فواره هارو ببینیم. خداییش خیلی زیبان. یعنی شبای بعدی خالم میگفت بریم باز اونجا اینجاها بیخوده :)))) و واقعا شباش زیباتره. ینی ما باید شب میومدیم. بعد از ظهر تا شب. 
خود ِ دبی مال هم آلواریوم داره، و یه جایی که ازینا که رو یخ میرن :|دونت نو د نیم :/ و ما فقط بیرونشو دیدیم :) 
دیگه هتل و اینارو یادم نیست واقعا! 

شب اول

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۴۶
Mileva Marić

یه جوری انگار این سفرنامه نوشتن تکلیف و وظیفمه! نمیدونم چون تو وب گفتم، یا فکر میکنم اگه ننویسم از دست میره؟ نمیدونم به هرحال. حالا شایدم خیلی سفرنامه طور نباشه، ولی مهمه مگه؟ مهم اثریه که میمونه :) به هرحال الان سفر تموم شده. بهتره خاطر نشان کنم که جدن شبا که برمیگشتیم هتل واقعا حس و حال نوشتن تازه اونم با گوشی نبود! شاید اگه لب تاب بود مینوشتم... شاید تازه!

خب، میریم سراغ شب اول. شب اول چیزی نداشت، ما از ساعت یکم مونده به پنج در حال تپ سی گرفتن بودیم چون تپ سی به مادر گرام پنج هزار ت ازین چیزا داده بود! که به هرحال به درد رفتنمون نخورد ولی برگشت حساب شد :دی! انی وی، ما رفتیم خونه مامانجونم که خالمو برداریم و بریم و بالاخره یکی گیرمون اومد و رفتیم فرودگاه. تو راه که برسیم برای کارت پرواز یه هزار باری پاسپورت رو چک کردن. به قول خاله شاید بهمون نمیومد مسافر باشیم...! خلاصه رفتیم سراغ کارت پرواز و گرفتیمش! البته در حال ورود که چک میشدی خانومه آب ِ مامانمو بو کشید (:| -.-) و این خیلی جالب و مسخره بود! بعد نشستیم. کسایی که کنارمون داشتن کارت پرواز میگرفتن ویزای سنگاپور داشتن و از دبی میخواستن برن سنگاپور. بعد یهو آشناهاشونو دیدن و خب آشناشون یه کودک داشت (خودشونم دوتا کودک داشتن) و اون کودکه انگلیسی حرف میزد. ولی مامانش باش فارسی صوبت میکرد :| و اون طرف تر هم دختره تنها بود و داشت با باباش خدافظی میکرد که دت واز عه ریلی احساساتی صحنه و مامان و خالم به طور ِ مسخره بازی ای میگفتن ک حالا اشکشون درمیاد! 

بعد باز پاس چک کردن، باز خودمونو چک کردن، باز کیفامونو چک کردن... :/ دیگه رفتیم اون طرف (!) و خب یه سری عرب جلومون نشسته بودن. کلا رفتار و لباسای آدما جالب و متفاوت بود. یعنی تفاوتش با عموم مردم حس میشد. اون موقع هنوز اون طرف آب رو مشاهده نکرده بودم! 

بعد هم هواپیما و رسیدیم. اونجا یه مدل دیگه چک میکردن. یه جایی داشتن که نوشته بود بهش نگاه کنیم (انظر هنا) ولی خب به من و مامانم و خالم نگفتن. ولی بابا چرا! بعدم اونجوری که میگفتن پاسارو پرت نکردن! ولی جدی جدی تنها جایی بود که عربا کار میکردن! هرچی فک کردم که اینایی که اونجا کار میکردن چه جورین به نتیجه نرسیدم. مثلا نوبتیه یا چی؟ دوست دارن این کارو؟ خب تو که میتونی اینقدر راحت و بخور و بخواب تو کشورت پول درمیاری میای پاسای مردم رو چک میکنی؟ آی دونت آندرستند خلاصه. بعدشم ترانسفر هتل اسممونو گرفته بود دستش :دی خیلی باحال بود. و خب دوتا اتاق داشتیم که یکیش به اسم من بود و اسم منم نوشته بودن D; (بله من ترانسفر ندیده بودم تا اون موقع!) و خب بعد از کمی گرما خوردن تو یه مسیر کوتاه نشستن تو یه ماشین خنک خوب بود :)

بعدم که رسیدیم هتل و این یارو ریسپشن (؟!) که من باهاش حرف زدم و اینا. ینی من انگلیسی بلده بودم -.- بعدم پول مینی بار رو همون ابتدا گرفتن. البته فکر کنم مالیات هم دادیم...! هر شب پونزده درهم. که درهم دونه ای سه هزار و شیصد بود و خودتون ضبدر پنجشو میتونید حساب کنید اگه دوست دارید. من که دوست ندارم اعصابم خورد میشه...! بعدم هی نمیفهمیدم چی میگه! مام شب اول بود و ساعت یه رب به دوازده راه افتادیم که بریم اکسچنج پیدا کنیم که دلار بدیم و درهم بگیریم. همون اول فهمیدم چقدر هوا گوهه واقعا! 

راه رو هم این پسره بهمون نشون داد. دم در وایمیساد و چمدونارو میبرد و این حرفا، قد بلندم بود. خیلی هم مهربون و لبخند به لب بود. من که روش کراش داشتم :)))) هر بارم که اعلام میکردم چقدر خوبه مامانم و خالمم تایید میکردن :دی. و خب جدی خیلی خوب و دوست داشتنی بود. بعدشم یه جوری گفتن انگار نزدیکه ولی دور بود و ما عین گیجا هی میگفتیم اشتباهه؟ یا چی! سر تعویض پول هم ازمون مالیات گرفتن باز :| کلا تو کار مالیات گرفتن بودن :/ 

بعدم پولو گرفتیم و رفتیم. رمز و پس وای فای هم روم نامبر و فامیل بود. من فکر میکردم بعد از اینکه بریم بیرون دیگه نمیتونیم از وای فای استفاده کنیم ولی میتونستیم! البته نمیدونم. شایدم نمیتونستیم. من که نبودم ببینم! و رفتیم و مای دیر کراش برامون ساکامونو آورد :) بعدم که رفتیم تو اتاق بابام دهنمو سرویس کرد که چک کنیم مینی بار رو که چیزیش خالی نباشه -.- عصن اعصاب و حوصله نداشتم و خسته بودم اینم روش! کراش بدبختمم منتظر موند تا چک کردیم و اتاق رو تحویل داد. بعد خب با بابام رفتن اتاقشون و تا ما رسیدیم که شام بخوریم داشت میرفت که به من خندید گفت اگن چکین :))) :دی منم لبخند زدم :) و خلاصه الویه خوردیم. که جدی جدی الانم دلم میخواد اون الویه رو. گشنمه به خدا :( 

موقع ورود هم بهمون آیس تی دادن، گفتن ولکام درینکه. خیلی هم بد مزه بود ولی مامان بابا تاکید کردن قیافمو تو هم نکشم و زشته ولی اگه نخورم اشکال نداره!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۰۱
Mileva Marić
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۲۹
Mileva Marić

جیس؟ جیس؟! صدایم را میشنوی؟ من اینجا گیر افتاده ام! در تاریکی پشت ِ این در ِ بسته. کسی هست اصلا آن بیرون؟ اصلا نکند خورشید خاموش شده؟ نکند همه انسان ها رفته اند! نکند اصلا نسل انسان ها منقرض شده و مرا خشک کنند برای موزه... کی؟ چی؟ موجود زنده ی دیگری غیر از ما؟ فضایی ها؟

ولش کن جیس. در را باز کن فقط چرا من باید زندانی باشم؟ من چه کرده ام؟ یادم نمی آید! قحطی آب و غذا بوده و دزدیده ام؟ آدم ِ اضافی بودم؟ اگر آدم اضافی میبوده میبردندش و نباید در دنیا میبوده ام؟ هی جیس، گوش میدهی؟ چشم هایم دارند از حدقه در می آیند از بس پی ِ چیزی گشتند در این ظلمات!

بیخیال جیس! بیخیال...

جیس این تویی که تیک تیک میکنی؟

جیس... نکند وجود نداری نکند مرا گول زده اند. چرا تنها چیزی که به یاد می آورم تویی جیس؟ 

بیخیال جیس. توان ندارم دیگر... به دنیا بگو بس کند و بگذارد ما با هم باشیم! من در برابر برخی زیبایی ها مقاومتی ندارم. تو هم از همان زیبایی هایی...

جیس؟ چرا حرفی نمیزنی؟

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۲۷
Mileva Marić

گاهی اوقات تهوع از اطرافم(این یکی لزوما توجه نیست) مرز هایم را میدرد و تمام میکند. آنقدر که میخواهم به افق بنگرم و بگذارم راحت دانه های اشکم بریزند. اما حقیقتا نمیتوانم و خفه میشوم و پایم را که از اتاق بیرون میگذارم باز هم کار میکنم، گوش میکنم، حرف میزنم، و لبخند میزنم.

به طرز مضحکی پیگرد ذره ای توجهم. البته شاید به من توجه میشود، اما من کورم. در واقع توجه بیشتری میطلبم ولی چون عادت کرده اند که مرا به عنوان یک بی حس ِ بی نیاز ِ بی خیال ِ فلان ِ بهمان ببینند کسی گمان هم نمیکند من انتظاری داشته باشم! که خب، فضای مجازی مرا گرفته اند و من دیگر... :) هیچ! :))

نکته ی بعدی ختم میشود به خیال های لعنتی تر از لعنتی ام، آغوش ها، شب ها، ستاره ها، هوای خوب ها! دلتنگ یکی هستم که نیست :/ که کاش بود و من تمام احساسات نگفته ام را تخلیه میکردم و کلی حس و حمایت دریافت میکردم که باشد فراری از این خفقان ها!

پ.ن: حقیقتا از کمبود توجه امشب داشتم میگفتم کاش یک تیزی ِ مناسب بود که سرم را میکوفتم و بعد خون به زیبایی... :)))

پ.ن ثانویه: پدربزرگ همیشه حواسش هست. حتی وقتی داری کتاب میخوانی... شانه هایت را فشار میدهد و میان کتف هایت را و جان و دلت را حال می آورد. برعکس یک برادر احمق ِ کوچکتر که هر وقت باشد، حاضر و آماده برای حالگیریست. حتی وقتی فرار کنی باز هم می آید که... اصلا ولش! توصیف این بخش ناگفتنی است! (لازمه اندی رهایی باز هم اشک هاییست که برای نریختن راهشان را عمودی میکنند به سمت سینه!) ولی بدانید مام آنقدر به این یکی توجه میکند که هر چه احساس داشتم نسبت به این برادر تبدیل به تنفر و حسادت دارد میشود. ذره ذره :) دیگر حتی مام هم انرژی مثبت نیست. قشنگ مشخص است چرا طالب یک رابطه ی صمیمی حمایتگرم...! ):

پ.ن ثالث: با استوری گذاشتن از اولین سفر ِآنور آبی ام راحت نیستم. چون مملکت ما پر است از قاضی! باقی ِ مملکت ها را نمیدانم. حتی مملکت خودمان را هم ندانم شاید و فقط آدمهای خاله زنک ِ کور ِ دور و برم را بشناسم که پایه ی پشت سر حرف زدن و حالگیری و تظاهرند... :) بهرحال، من از آن دسته ام که کارهایم تا انجام نشوند، مشخص نیستند. قصد دارم موضوع سفرنامه را باز کنم! :) به هرحال، وبلاگ ساخته ایم که... همه آنچه همه مان میدانیم :)

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۰۴
Mileva Marić

به نظرم بدترین کاری که در این اندی دوران زندگی ام در حق خودم کردم، همرنگ شدن با جماعت بوده. با همین جماعت بی رنگ و پر لعاب، که خودشان را با خودشان روبرو کنی، دو حالت بیشتر ندارد: یا خودشان در خودشان گم میشوند و معلوم نیست پیدا شوند یا نه! و دسته ی دوم به حالت ِ عاقل اندر سفیه نگاهت میکنند و تمام هستی را انکار، حالا میخواهی از ریز و ناچیز بودنش در این هستی ِ عظمت بگو، خواهی از هیچ بودنش در جهان عدم یا هدف زندگی یا حتی ساده ترین چیز که هدف انواع و اقسام کارهای بی مفهوم و بی چیزی که انجام میدهند. چه رسد به سوال "اینقدر خودت را به کشتن میدهی که چی؟! بقا!؟" که خیلی هاشان ممکن است نفهمند.

من با بخش عظیمی از این اجتماع به زور و ضرب، سعی کردم همرنگ و هماهنگ شوم. از مهمانی ها لذت ببرم، از اتاقم بیرون بیایم، کتاب و درس را بیخیال شوم، فیلسوف بودن را (که قبل از اینکه بدانم چیست، نظر میدادم. درباره ی لعنتی ترین چیزها. یعنی مادر گرام میگوید از کودکی و زمان شروع زندگی ام، همواره پرسیده ام چرا. مدتیست که تلاش کرده ام و تنها سوالات "چگونه" پیشم برگشتند. چرایی هارا هم برمیگردانم. چون منم. به هرحال این هارا وقتی فهمیدم که خواندم این چراها، این مخالفت های همیشگی ام و مشخص نبودن جبهه ام همه به همین خاطر بوده اند. و چه خیلی هایی که از دسته های بند اول سوا بوده اند و این صحبت ها و مرا منطقی ِ ظاهری یافته و بعد گمان کرده اند گول خورده اند. و بعد خودشان را در چه چیزهایی خفه کردند. همین ها شد که تصمیم گرفتم وقتی یک بحث کننده ای مثل خودم یافتم، در زندگی ام بچسبم بهش و دیگر ولش نکنم. با او میتوان بحث های سنگین و سبک درباره ی همه چیز حتی کلمه ای که درباره اش علمی نداریم، کرد. #ایده_آل_هایم!). بعد تغییر کردم. دنیای درونی ام را باز کردم و چون تازه کار بودم گول خوردم(یحتمل کلمه ی مناسبی نیست. ولی زود وا دادم. بی تجربگی ِ محض :)) و نترسیدم و اعتماد کردم و قول دادم. باور بفرمایید یا نه در زندگی ام همیشه ی خدا طرف مقابلم قولش را شکسته، طرف مقابلم مرا رها کرده و رفته. به جز یک مورد که خیلی از همه ی جهات استثنا بود. بعد یهو، بعد از؟ نمیدانم. چهار سال؟ سه سال؟ تازه سر عقلم آمدم. وقتی در تنهایی ها پخته شده بودم، اشک ریخته بودم، زجرکشیده بودم، تمنا کرده بودم، حتی بعدتر که خوب شدم فهمیدم چه بسیاری از کارهایم عبث و در راه ناخودآگاهم برای ترمیم این بخش از من بوده، مثل صمیمی شدن با خیلی ها و غیره! یک هو دیدم ای هوار! پس جامه دریدم، به بازار زندگی رفتم و عریان فریاد زدم و خود قبلی ام را خواستم. نگو خود قبلی ام را پسندیده و به خانه هاشان برده اند. به هرحال، اندک اندک بازمیگردد این خود. اول کتاب خوان شدم؟ نمیدانم. آرام شدم باز، درس را با عشق خواندم، و گه گاهی دلتنگش شدم. وبلاگ نویسی را به زندگی ام بازگرداندم. و ادامه میدهم. منتظرم بهترین بخشم برگردد. سعی میکنم هر شب بنویسم. ولی خب نمیشود. حالا درون خودم با خودمم. دیگر کلمه و احساس ِ تنهایی معنا ندارد. دیگر همه چیز یک حالی و عجیب غریب نیست. دیگر آنقدرهام درگیر روابط نمیشوم که اضافه اضافه خودم را الکی نصفه کنم. و خداییش این را مدیون سیروسم راستش را بخواهید. خب من خیلی اذیتش کردم تا بتوانم با روابط نرمال و درست کنار بیایم. روابطی که من میساختم، متزلزل بودند. پر از تلاش و انتظار و پر از سعی های بی وقفه ام برای نداشتن همان انتظارات و باز هم نتیجه؟ له کردن خودم و طرف مقابلم، حتی وقت هایی که نمیدانستم، چرا؟ برای همین باور کردم برای داشتن روابط، باید اول مستقل بود. میدانید تئوری انتخاب چه میگوید؟ میگوید زن و شوهر ها باید سوای هم رفیق داشته باشند و بدون نگرانی، هیچ نگرانی ای با رفیق رفقا بیرون بروند و گردش. جدا جدا. باید زندگی های مستقل هم داشته باشند. من ک فکر میکنم زیر پنج درصد آدمها اینقدر سالم و مرز دار و بدون وابستگی ِ خطرناکند. 

امشب تصمیم گرفتم بیشتر با خودم باشم و با خودم خلوت کنم. پس سعی میکنم بنویسم. هربار بیشتر از بار قبل. از همه چیز و هیچ چیز. پس باید به خودم بگویم منتظر رشدش، آنچه میخواهد، باشد. دیر می، ویر کامینگ :) من و تلاشم :)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۴۶
Mileva Marić

پیشاپیش، به نظرم پست ِ بی خودی است. ولی لازم میبینم انتشارش دهم، که باشد.

اولاً؛ موضوع کتاب را درست کردم، نه چون بگویم میخوانم. که گه گاهی بنویسم از کتابهایی که میخوانم، از برای خودم و شاید شما که استفاده ای ببرید چرا که گاها خواندن برخی کتابها شور و شوقی در آدمی برمی انگیزاند. و علاوه بر آن دیدگاهم در زمان حال برای آینده ام؛ و دیدن آنچه خوانده و آنچه یادگرفته یا نگرفته ام. در کل هدفی که دنبال میشود بیشتر خودمم.

خیلی هاتان (!!) این کتاب را ورق به ورق خوانده اید. اما بگذارید بگویم. کتابی بی نظیر است. نویسنده، خارج از بحث اجتماعی و سیاسی داستان واقعا در رمان نویسی استاد است و میداند چطور شگفت زده تان کند که تصمیم بگیرید یکی دو بعد از ظهر را به خواندن صد و خورده ای صفحه اش اختصاص دهید. 

جو در دوران داستان، خفقان آور است. هیچ تکه ای از کتاب ننوشتم که بخواهم یادداشت کنم. قبلا خوره ی جمع آوری تکه کتاب داشتم ولی الان بیشتر داستان به چشمم می آید تا جملات! از جو داستان میگفتم، از خفقان آوری اش. از اینکه حتی افکار هم کنترل میشوند و آزادی و زندگی ندارند... اینکه خوراک درست حسابی ندارند و حزب گذشته و تاریخ را هم به آتش میکشد و هربار تغییرش میدهد تا مردم را کنترل کنند. و طبقه ی کارگر حیواناتی محسوب میشوند که تولید مثل میکنند و اصلا اهمیتی ندارند. افکار، رفتار، دزدی ها و خلاف های آنها اصلا کنترل نمیشود و به حال خود رها شده اند. البته عضو حزب شدن و استخدام وزارت خانه ها شدن حاوی ِ سری آزمون هاییست و محدودیتی برای شرکت کنندگان وجود ندارد. 

اسمیت دست به تغییر میزند، عاشق میشود و میخواهد انقلاب کند. معتقد است اگر کسانی بتوانند کاری کنند، طبقه کارگرند. قدرت دارند. ولی؟ آنقدر زجر میکشد تا او هم باور های احمقانه ی حزب را پذیرا میشود :) بالاخره او هم میگوید: دو دو تا، پنج تا میشود. :)) 

من نمیخواهم از تشابهات با هزاران هزار اجتماعات بنویسم. ولی اگر چشم و گوشتان باز باشد میبینید. باورهای کتاب را مسخره ساخته اند تا فهمش راحت باشد اما کمی تفکر لامپی درون آدم روشن میکند که خودمان هم نادانسته، چندان کمی نداریم!

((:

یحتمل کتاب ِ بعدی ای که سراغش میروم، جز از کل است. همزمان دارم تئوری انتخاب را هم میخوانم. شاید از بخش های مختلفش پست هایی بگذارم. فقط یک سری توضیحات، به زیبایی میتواند انسان را روشن سازد. به تازگی فهمیدم. مفاهیم ادبیات را که یاد میگرفتم، هرگز گمان نمیکردم شعرخواندن برایم ساده و روان و لذت بخش شود. ولی شد! و از این طریق فهمیدم خیلی از سادگی هایی که به ظاهر بی ربط می آیند، بسی کمک کننده اند :)

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۵۶
Mileva Marić

ساده بودم، خودم را زدم به بی خیالی. گرگ بود، میدانستم. نرمی اش گولم زد...

و اشک هایم، جاری شدند

زمانی که بعد از هزار بار تقلا، دستم به هیچ جایی بند نشد

و شکستم!

خودم را پنهان میکردم. کارم اشتباهـ... نمیدانم! خسته ام از این همه غلط و درست ها! 

اصلا باید...

خب توضیح، چه فایده؟ طولانی و محض است... خیره خیره به که، به چه؛ توضیح دهم؟

مگر من ِ لعنتی... اصلا ولش کنم؟ نه! من لعنتی قبلا چطور دوام می آوردم مگر؟ میخواهم فریاد سر دهم تنهایم گذارید ولی... 

احساس میکنم هیچ جایی دیگر برایم نیست، حتی غار تنهایی خودم...

گرگ بودنش مصری بود؟ من که فکر نمیکنم!

حالا یکی دیگر گرگ شده و شبانه روز حمله ور است و من در این ایام واقعا نمیتوانم. دیگر نمیتوانم. 

من هیچ راه ِ فراری...

دارم؟

هم خونِ من گرگ شده است... راه فرار؟

از تک تک اجزایش تنفر دارم...

پنجه هایش، دندان هایش، حتی نرمی ِ پوستش، من از همه ی وجودش متنفر و خسته ام... پاره پاره ام!

میخواهم پنجه هایِ نداشته ام را در گوشت ِ گلویش فرو کنم و فشار دهم

میخواهم دور ِ گردنش را بگیرم و آنقدر بفشارم، تا کبود شود. رهایی ِ نسبی اش را میطلبم. تحمل نگاه بد هزار بار بهتر از شبانه روز پاره پاره شدن است؛ آن هم توسط او! گرگ صفت ِ بی حیا! نزدیک ترین کسمم گرفت از من :) 

بس کنـ... بس کنید تو را به... نمیدانم! فقط یا تمامش کنید، یا قبل از اینکه تمام شوم، خودم را تمام میکنم!

ولی جدن خستم و دیگه تحملم نمیکشه و واقعا نه جایی هست که بخوام برم و نه کسی که باهاش بتونم حرف بزنم. مشکل از منه، میدونم. ولی یه چیزی این وسط اتصالی داره. چیزایی که میدونم و میتونم درستشونو انتخاب کنم دیگه رو احساساتم کار نمیکنن. خیلی وقتا اون احساسات کنترلم میکنن. لعنت به همه ای که اینقدر به من چیز گفتن تا منو ازین احساساتی نبودن در بیارن. هنوزم سرکوفتاشون با اینکه کم شده ولی ادامه داره. تا یه زندگی ِ عبث ِ بی هیچی رو در پیش نگیرم ولم نمیکنن! و من با گرگ صفت همه راهی رو امتحان کردم ولی از هر راه هربار مردم. مردم مردم مردم و شکست خوردم. کاش نبودی. کاش هیچکس نبود. کاش همه سکوت میکردن و کسی حرف نمیزد. کاش ساکت بود این زندگی کاش... منم میتونم داد بزنم؟ نه! حتی رو پشت ِ بوم :) خود خوری و خود گرگ صفتی (:

ندونی از خودت کجا فرار کنی!

ترکم نکن ِ شادمهر عقیلی شاید. نه؟ :)

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۱۹
Mileva Marić

دینی میخوندم، بعد نوشته بود که هر آرزویی تمنا کنید برآورده میشه! اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من میگم خدایا پلیز همه علومو بچپون در مغز من. (مثلا من معتقدم. مثلا من مومنم، مثلا من میرم بهشت! بیخیال! :|) بعد یکم تفکر بنمودم دیدم خیر نمیخوام. علمی که خودم نخونم و تلاش نکنم براش و کلمه کلمه از رو کتاب نبلعمش؟ نه مرسی! من اون بهشتو نمیخوام! ولی همه سعیمو میکنم این دنیا یه جورایی بهشتم بشه :) 

پ.ن : فارق از همه این بهشت و ایمان و خدا و دبیر دینی و همه اینا! دینی درس مورد علاقمه. چون پارسال روی دبیردینیمون کراش داشتم شاید. شاید البته... یعنی اگه بخوام بگم دینی و زبان رو کودوم رو دوست دارم میمونم. و حتی ممکنه بگم بیشتر حاضرم دینی بخونم تا زبان و تستشو بزنم. زبانم لذت بخشه... ولی نمیدونم. شاید جفتشو یه اندازه. البته ناگفته نماند خوندن اینکه هوش درون فردی ِ بالایی دارم که اثباتی میشه برای علاقم به روانشناسی، درکنارش الهیات هم هست. که این موضوع هم باعث شده علاقم بیشتر بشه و مطمئن بشم ازین بابت. شاید مثل علاقه به دونستن فرقه ها و نظریه های فلسفی، دین ها و عقاید و غیره هاشون رو هم کامل مطالعه کنم در زمان مناسبش! :)

معدود پستایی که پی نوشتا از خود پست طولانی تره :| 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۴۴
Mileva Marić

تصویر مرتبط

"دانلود بفرمایید"

"متن"

آنستلی؟ دلم برا وقتایی که یکی دوستم داشت و مطمئن بودم تنگ شده...

اینقدر الان خودم شکاکم و ... بقیشم بیخیال که اصلا حتی باورشم ازم زمان میگیره :)

ولی میدونم دلم تنگ شده... نو پرابلم

(:

تا وقتی کسی دوستم نداشت دیگه این خاطراتم رژه نظامی نمیرفتن...

پشت سر مام میگن "همونا که رفیق فاب هم بودن!"

همونجوری که پشت سر دوتامون گفتن قیافه هاشون مشابهه و رفیقن... :)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۰۹
Mileva Marić