یادداشت‌ها و برداشت‌ها

خب ببین، ما آدمای هنری طور ِ متفکر ِ نمیدونم چی! اصلا مهم نیست. یه سری از آدما، مث ِ من، مث ِ حیدر، یه سری فکرا داریم. مثلا یه بار حیدر گفت که پری، دقت کردی که هر آدمی، یه رنگیه؟ و خب اون موقع من حسابانامو ننوشته بودم و گند زدم به فاز فلسفیش... ولی الان یه صفحه از دفترخاطراتم هست که میگه: ما هر آدمی رو یه رنگ میبینیم...

دارم فکر میکنم یحتمل به خاطر حس ِ القا شدس و بعد حسی که رنگ القا میکنه و ناخودآگاه میاد تو ذهنمون...

تو همون آبی رنگ ِ آرامش ِ جذابی هستی که وقتی نباشی ممکنه همه رنگها شاد و جیغ باشن، ولی بی فایدن و چشمو میزنن! دقیقا انگار یه چیزی کمه، اینجا، ور ِ دل ِ من! :)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۱۳:۳۳
Mileva Marić

چرا گریه کردم؟ چون احساس کردم. چون وقتی دیدم دوستاش رفتن دورش و بهش گفتن بریم بیرون؟ دلم برا خودم سوخت... دلم خعلی برا خودم سوخت! احساس بدی بود. میدونی؟ حس کردم کسی نیست که منو اینجوری بخواد. ختم شد به یه ویژن ازینکه دلم میخواد تو بغل یکی که دوستم داشته باشه گریه کنم... گریه کنم غر بزنم تا راحت بشم. 

یو نو؟ آیو نور فلت سیف. آیو نور ... آی دونت نو آی جاست دونت نو بات ایتس سو سد ون یو فیل یو هو ناثینگ.

پی نوشت: تزریق آرامبخش نمیخوام. توصیه هایی که خودم بلدمو نمیخوام :) میخوام راحت باشم،غر بزنم. ایون ایف در ایز نو هاگ...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۷ ، ۲۲:۳۲
Mileva Marić

یکی از بچه‌ها برای اثبات اینکه خدا بدی هم باید داشته باشه گفت که اگه ما ذره‌ای از وجود خداییم پس خدا هم باید بدی داشته باشه چون ما شر داریم. دبیر دینی گفت عدم وجود تعادل باعثش میشه، شر مساویه با نبود خوبی، پس وقتی از خوبی کم داریم جاشو با شر پرمیکنیم. بعد شروع کرد از ذات خالق گفتن... چون ما نمیتونیم قدرت نامحدود رو با محدودیتمون درک کنیم پس نمیگیم خدا قادره، میگیم عاجز نیست. ولی نمیدونیم قدرتش چقدره! من داشتم فکر میکردم مثلا ناخالصیای یه محلول زیاااادی که نمیدونی چیه رو بگیری، مثلا مث تصفیه اب که کلر میزنن. بعد دیدم نه! اصلا تشابه مناسبی نبود. چون بازم ما اندازه میدونیم... (مفهومو خوب نرسوندم.)

بابت اینکه دیروز تا الان ۲ساعت افزایش مطالعه داشتم خشنودم! پایگاه مطالعاتی مدرسه هم خوبه هم بد... ولی من باید مستقل خالص باشم و خودم باشم و خودم و اینجوری خیلیییی راحت ترم. مث امروز ک شیمی میکرو رو با کسی مشترک نگرفتم... ولی به نظرم اشتباه کردم! ولی چیزی کم نخواهد موند ازم، چون قراره ای کیو کارتم بیاد. مهم نیست. ببین اصلا هرچقدرم گرون باشه بیخیال کتاب مشترک شو و خودتو راحت کن :) نهایتا بهت پیشنهاد دادن فقط خودتو بسنج... :)))))

ببینید، به نظرم قراره با کراشم که خیلی دوستش دارم و یحتمل با توجه به توصیفاتم واضح و مبرهنه، زنگای ورزش یک هفته نه یک هفته (چون برای ما تک زنگه) باهم باشیم!!!! چون اونام زنگ اخر سه شنبه ورزش دارن. اولش خب خوشحال بودم و داشتم میمردم و بعد یهو دیدم من لعنتی نمیتونم عصن! اینو فقط باید عاشقی باشید که نگفتید تا بفهمید! من هنوز نمیفهمم چطوری اینقدر زیبا میبینمش و بی عیب!!! خیلی فرایند عجیبیه...

صب تو مدرسه گریم گرفت با اینکه تو خونم گریه کرده بودم. یه لحظه احساس کردم تحمل این همه فشارو ندارم :) بعد تازه یه مدلیم که وقتی بهم بگین چیییشدیییی؟!؟! بیشتر گریم میگیره! نمیدونم چرا! ولی خب دیگه... اشک مناسبی بود که اومد :دی! و سر کلاس فیزیکم اشک تو چشمام جمع میشه هی... از بس این خوبه! این بشر محشرترین دبیریه که تا حالا داشتم. حاوی تمامی ایده‌آلامه و وقتی با دبیرحسابان پارسالمون از دوم دبستان دوست بودن و اینقدرم با دختراش و با شاگرداش اوکیه!؟ مگه میشه نباشه؟؟؟ :))) تازه با من تو یه ماهه :)))) اردیبهشتی زیبا سیرت کی بودی :)))))) عصن تو صب تا شب فقط صوبت کن جذاب :) 😭

و زندگی به روشی دیگر راه خویش را ادامه میدهد، مثل همیشه :) تامام و کافی و لازم، برای امروز :) 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۷ ، ۲۱:۲۶
Mileva Marić

اینا چین میذارن کف ِ یه جایی بعد ازش بُخار خنک میاد بیرون و نور رنگی هم میزنن توش؟ قدیما بودن... احساس میکنم همونجوری دارم غم تراوش میکنم. از بابت ِ "همه چی". واقعا "همه چی"

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۷ ، ۱۳:۵۲
Mileva Marić

زمان فقط یه کمیته، برای تشخیص زمان. برای اینکه بفهمی چقدر وقتت رفته، برای اینکه بدونی چه اندازه از وقتتو برای چی گذروندی و برای هماهنگ شدن دنیا. ولی نباید اجازه بدی تو رو عقب بندازه و نگرانت کنه. تاریک شدن هوا و ساعت هشت شدن هیچی نمیگه، تو فقط ادامه بده. هیچوقت برای شروع کردن، برای ادامه دادن دیر نیست. از زمان عقب نمون و از کمیت بودنش استفاده کن :)

نذاز گولت بزنه...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۷ ، ۱۹:۵۹
Mileva Marić

خیلی دلم میخواد دیوونه باشم. ازونا که اینقدر تو خودشون و دنیای خودشونن که چیزی نمیفهمن و کسی هم اونا رو نمیفهمه! 

پی نوشت: جیره کتاب میخواد یه لیست بزنه برای کتابهای ِ فارسی ای که قبل از مرگ باید بخونیمشون. به پیرو از 1001 کتابی که باید پیش از مرگ خواند ِ معروف! و خب. من خیلی از خودم شرمنده شدم که تنها کتابی که از لیست خوندم سال بلوا بوده! البته من ِ او رو هم دیدم، ابتداش رو هم خوندم، نویسندش هم همشهریمونه، یعنی من میخوندم میگفتم عه؟ این کلمه که...! ولی خب. جدی برام شرم آور بود. متاسفم برای خودم. کتاب ِ ایرانی بخوانیم. 

بازم که پی نوشت از خود پست طولانی تر شد! بازم که مهم تر شد! اَه. :/ 

امروز کتابایی که از چشمه روز شنبه سفارش داده بودم رسید و من عین چی خوشحال بودم و هی گفتم کاش اتحادیه ابلهان رو هم سفارش داده بودم. کاش کاش کاش! ولی با این مامان که اینقدر غر میزنه که همه کار میکنی جز اونی که باید، باید بگم که خیال خام! سال دیگه که قیمت رفت روش گیرت میاد! :(

داداشم اینقدر ادکلن و عطر و کوفت و زهرمار میزنه به در و دیوار که من همش عطسه میکنم، همش سرم میخواد درد بگیره. اه. مریض ِ بیمار :|

منشن میکنم که جمله اول مهمه اصلا. اصلا فقط همون. :)))))))))

۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۵۸
Mileva Marić

+ من اگر شاعر بودم و میان ابرها پرواز میکردم باز هم تو دست نیافتنی و توصیف ناپذیر بودی... حتی اگر موج استعاره ها مرا میبرد تو از بالاترین نقطه، تنها و تنها لبخند میزدی...

+ ولی یه چیزی رو خیلی دقت کنید ! (مخصوصا بین "!" و کلمه قبل اسپیس زدما!) تا وقتی خودتونو دوست نداشته باشین هیچکس دیگم دوستون نداره.

و تموم. 

+ این شبا من خوابم نمیبره. دوعه شب برام عین نه شب میمونه. فکر میکنم. فکر میکنم تا بمیرم. به مکالمه های ممکن با اشخاص ممکن فکر میکنم. مثلا به یکی میگم: اگه تو رابطمون به عقب برمیگشتی، چیکار رو میکردی/نمیکردی... ازینجور چیزا. بعد خودمم صاف و صادق میگفتم من اگه برگردم میذارم اون شب منو ببوسی. و به اون شب فکر میکنم که داشت میومد رومو نذاشتم. به یکی دیگه فکر میکنم که اونقدر نزدیکش بشم که دهنم در ِ گوشش باشه و در اون حال حرف بزنم. اصلا جزو ایده آلام شده الان دیگه لعنتی! احساس میکنم خیلی احساس ِ خوب و راحتیه. تو تو یه مکانی هستی که دوستش داری، و چشم تو چشم نیستی که بترسی، تایپم نیست که حس و حالش نباشه... اصلا خیلی جذابه! و بعد حرف میزدم. بهش میگفتم که... ولش کنین اصلا. 

+ احساس میکنم باید برای همه یه سری چیزا رو توضیح بدم. بگم که من از نگفتن متشکرم منظوری ندارم. ازینکه میپرسین چطوری؟ و محکم میگم خوبم، منظوری ندارم. نمیخوام بگم چرا پرسیدی! میخوام داد بزنم از کلمات و عبارات تیکه نگیرین، کنایه نگیرین. بگذرین. بیخیال! اگه یکی میگه آی لاو یو، نباید حتما جواب داد آی لاو یو تو، نباید حتما باهاش بود. نباید چیزی رو تغییر بده. باید جو رو راحت تر کنه اتفاقا. درست نمیگم؟

+ oh I know that I'll regret this when I'm sober... but every shot I'm getting closer getting closer... :(

+ اَم آی هلثی ایناف تو هو عه ریل ریلیشن شیپ؟ آیم اِفرید...

+ اصلا یه همچین فانتزی ای دارم که وقتی حالش خوب نیست بیاد دنبال من که بغلش کنم! اصلا من با همین فانتزیا و رویاهام زندم. ول کن واقعیتو، همینا چند جلد کتاب ِ خیلی زیبا میشه. یا حتی داستان کوتاه. فک کن! بعد داستان کوتاها بشن فیلم کوتاه، بعد من و تو بشیم بازیگراش. 

میدونی؟

امروز I don't wanna go back alone رو دیدم. (اگه میخواین اسپویل نشه، باقی ِ بند رو نخونید. اول فیلم رو ببینید.) پسره کوره، بعد نمیفهمه پسری که دوستش داره اومده تو، فکر میکنه دختریه که باهم رفیق بودن، بهش میگه من این چیز به این مهمی رو به تو گفتم ولی تو ولم کردی امروز تنها بیام؟ میدونم حسودی میکنی و این حرفا و ... ولی من فکر میکنم باید بهش (اسمشو میگه) بگم عاشقشم. و پسره میبوستش و میره... و بعدش دختره میاد که حرف بزنه و بعد پسره که کوره میفهمه که بهش گفته... :) 

سی؟

نورمایند...

+ البته من شک دارم. من راجع به همه احساسام شک دارم، میترسم. شاید اگه من بیشتر دوستش داشتم راست راست میرفتم بهش میگفتم هی یو، من دوستت دارم. ولی... :(

+ من مث ِ پسره لاغره تو کال می ام. یعنی وجوه تشابهمون خیلی زیاده، به جز اینکه من یه ترسوی احمقم. :/

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۵۸
Mileva Marić

و نوشته ها در مغزم رژه میروند ولی نه زمانش مناسب است و 

وقتی صفحه ی سفید جلوی چشمانم، میمانم! از کجا شروع کنم...؟ 

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۱۳
Mileva Marić

امروز که داشتم اتاق تکونی ابتدای مهر رو انجام میدادم، به هدف خلوت کردن اتاقم و کمدام برای درس خوندن؛ رسیدم به یه جوراب شلواری مشکی‌ای که یادم نبود همچین جوراب شلواری‌ای دارم... یکم دست کشیدم بهش (کاری که همه خانوما هنگام خرید میکنن!) و دیدم چه خوبه پس چرا نمیپوشیدمش؟! 

و بعد یه تیکه ی خاکی رنگ دیدم و بعد یکم اون طرف تر دوتا تیکه و... این همونیه که من باهاش ترقه خوردم :) همونیه که باعث شد از همشون متنفر باشم و نخوام ببینمشون :) این جوراب شلواری یادآور گریه‌های ناخودآگاهمه... فحش دادنام و جوگیر شدنام... یادآور کوچه‌ی تاریکی که عروسی بود و اون کسی که فرارکرد ولی مگه از فکر و منطقم میتونه فرارکنه؟ :) یادآور اینکه چه‌جوری پذیرایی شد از ما... یادآور اینکه یه سری از مردا چقدر میتونن... آره! آخه به چه حقی؟ بدبخت! زن و بچه داری خودت و اینقدر نفهمی؟ :) من چقدر حرص بخورم از کسایی که بزرگ نشدن؟ کسایی که نمیفهمن؟ از هر نظری، هرررنظری که نگاه کنیم میبینیم اینا همه‌ش زودگذره، عبثه، چیزی نداره جز پشیمونی و باز...؟ 

یعنی لیاقت منی که اومدم عروسی خواهر تو که البته به خواست خودمم نه و به اصرار بقیه، اینه؟ 

امیدوارم یه روزی یکم بفهمه فقط :) 

یادمه که به خودش فحش دادم، گفتم امیدوارم یکی بزنه تو صورت تو یکی بزنه به دخترت تا بفهمی! سوختنی که ازش خون جاری شد و نفهمیدیم و بعد یهو با دیدن دستم نابود شدم :))) 

جوراب شلواری میگه: حتی اگرم جای زخم نمونه خیلی چیزای ساده‌تری هم هستن واسه یادآوری تجربه‌ها‌... و جای زخمی که رفته میگه: حتی منی که بهت چسبیده بودم و فکرمیکردی تا آخر زندگیت باهمیم، رفتم... بقیه؟ :)

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۵۶
Mileva Marić

همچنان مینویسم که باشه. سعی میکنم تمام جزئیات رو به یاد بیارم... چون احساس میکنم بعدا که بخونم شاید یادم نباشه و به یاد آوردنش یحتمل میتونه حاوی ِ احساس ِ شیرینی باشه. جدی کاش حالشو داشتم هر شب مینوشتم و زیباتر میشد!

روز سوم راه افتادیم و رفتیم سمت ِ جایی که بازار عمده فروشا بود. به قولی در و دهات :دی بازم نمیتونستیم چیزی بخریم! ولی خب بهتر بود و یکم چیز میز خریدیم! :) ابتدای بازار هم یه سری طلا فروشا هستن که هندی هستن و خیلی جالبن. مردم وایمیسن عکس بگیرن ولی من چون کلا از جواهرات خوشم نمیاد عکس هم نگرفتم :/ اونجا خیلی فارسی بلد بودن. وقتی میدیدنمون حتی قیمتارو هم به فارسی میگفتن و میگفتن جنسش خوبه و خیلی خوبه و اینا :) با لهجه های جذاب :دی اینا نشون دهنده ی این بود که چقدرر ایرانی میرفته اونجا که یاد گرفتن اینا فارسی رو! اونجا یه خانومه ای هم از قیافه من خوشش اومده بود میگفت قشنگی چون تو قشنگی به جا 90 درهم 80 تا بدین. بعد به جای 12 تا هم گفت باشه 6 تا ببرین به 40 درهم :))) خیلی باحال بود. ولی بابام رفت سو استفاده ابزاری ازم بکنه بیشتر تخفیف بگیره اینقد ناراحت شد که نگو! با فروشنده هایی که انگلیسی بلد نبودن نیز رو در رو شدیم و من: اینا چه جوری چیز میز میفروشن پس!؟ اینجا چون سرپوشیده نبود یکم گرم بود! و یه چیز دیگه هم شما تصور کنین سه تا جوراب بهم وصله میده ده درهم، میشد سی و شیش هزار تومن! بعد ما میگفتیم گرونه از دکانشون بیرونمون میکردن و اینقدر بد نگامون میکردن وقتی یهو میگفتیم گرونه! و کلا مایه آبرو ریزی دیگه...! همچنان لعنت به مملکت :)

بعد از ظهر هم رفتیم دی تو دی. خلاصتا جای چرتی بود. و مام رفتیم که ببینیم چه جای چرتیه و تبلیغ میکنن آدم میگه ابولفضل :/

صبح روز بعد رفتیم آتلانتیس. هتل پنج ستاره ی خفنی که روی نخل قرار داره که بهش میگن پالم بیچ ِ جمیرا! و خب وقتی با مونوریل از وسطش رد میشین چیزی جز یه تیکه خاک یه تیکه آب مشخص نیست. و هتل؟ خب ما رفتیم تو لابی و من حواسم نبود لابیه تا اینکه خواستیم بریم و مامانم گفت این لابیش بود. :/ بیخیال اینکه شبیه پاساژ بود(که البته مثلا مایو داشت دو میلیون تومن :)))، آکواریوم آخه؟ پارک آبی رایگان؟ :/ کام آن :| و خب آدمایی هم که تو هتل بودن خیلی خفن بودن و اینا! و خیلی خارجی بودن اصلا :( لعنت به این زندگی! 

مونوریل نیز بد نبود، جذاب بود. تو راه برگشت کنار یه سری ویتنامی نشسته بودن مامانم اینا و در نهایت از زبونشون پاشیده بودن و ویتنامی ها هم به مامانم که بهشون میخندیده میخندیدن! و حتی فیلم گرفتن ازش :)) 

بعد از ظهر هم(بعد از آتلانتیس مستقیم!) رفتیم ابن بتونه و خب اونجا نماد همه کشورا بود و زیبایی هم به این بود که سقف رو یه جوری کرده بودن که شبیه آسمون بود و نور هم مثلا یه جوری گرگ و میش طورانه بود اصلا :))) ناهار نخورده بودیم اون روز هنوز. و وقتی اومدیم با مترو بریم مترو یه جا متوقف شد و بعدش با اتوبوس رایگان بردنمون دم در ابن بتوته. هنوزم نفهمیدم مترو چش بود که نتونست مارو ببره :| خلاصه برای خوردن ناهار مجبور شدیم بریم تو نمازخونه هاشون. و خیلی سرد بود. حتی شاید سرد تر از نمازخونه دبی مال! و اینقدر آدمای سنی از مصر میومدن نماز میخوندن که لعنت! و خب همه نماز میخوندن، همه جا تمیز، ما هم گشنه، رفتیم نون با تن ماهی خوردیم :| یکم ضایع بود ولی خب خداروشکر کسی بهمون چیزی نگفت...! بعدم از بس سرد بود نمیشد بمونی اونجا!! خلاصه یکم تاب خوردیم خسته شدیم و این ور اون ور رو دیدیم و یحتمل حس وطن دوستیم میگفت ایران از بقیه جاها زیباتره. البته مصر هم زیبا بود ولی خب! 

ایران: (البته ایران رو ننوشته بودن ایران لعنتیا، و نوشته بودن فارس :|)

تصویر مرتبط

چین:

نتیجه تصویری برای ‪ibn battuta dubai‬‏

مصر:

در کل به نظرم اینا زیباترین هاشون بودن که با یه سرچ ساده میتونین بقیشونو هم ببینین. هند هم ازش فقط یه فیل فهمیدم من. :/ بقیشونم تغییر زیبایی حس نکردم! :/

پی نوشت 1 : شب اول   شب دوم

پی نوشت 2: اکثر عکسهارو هم خودم نگرفتم. از فاز عکس گرفتن اومدم بیرون کلا انگار! اوناییم که هست و خوب شده خودمون توشیم. ساری در کل :( 
پی نوشت 3: تنها عکسی که از اون آقاهه ی با ادب هتل دارم که گفتم قد بلند بود: کلیک :)
کراشم تو اپل: کلیک :)
علت تار بودن عکسام هم بخار لعنتی ِ آب میباشد. -.-
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۱۶
Mileva Marić