یادداشت‌ها و برداشت‌ها

کراشم داره عمیق تر میشه و این افتضاحه! من اینو نمیخوام، و داره اتفاق میوفته! لعنت به من! لعنت! 

دارم بهش معتاد میشم رسما. دوز مصرفمو میارم پایین ولی دوباره یه اشاره کافیه تا مدت ها درگیرش بشم!

کسی که در واقع، نباید جذابیتی برای من میداشت.

عی خدا :|

پ.ن : کاش اگه خواننده منید، بیشتر کامنت میذاشتید. باهم صحبت میکردیم. الان دوست دارم حرفاتونو با خودم بشنوم. دقت کنید "با خودم"، و گر نه حرفاتون تو وبلاگتون هم هست. :)) دوست دارم که... نیاز دارم! نظر ناشناس هم فعاله. هرچند کنجکاوی منو هزار برابر میکنه. ولی این گوی و این میدان :دی

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۷
Mileva Marić

به نام خدا.

هرچقدر تعداد آرین ها در زندگی شما بیشتر باشد، شما خوشحال تر و خوشبخت تر خواهید بود. 

توضیحات اضافی مانع از رسیدن لب(لپ؟ :|) مطلب به شماست.

تا بعد.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۹
Mileva Marić

ولی خیلی وقتا اینطوریه که هرچقدرم توصیف کنی، بازم کم گفتی.

خب

سعی میکنم آروم باشم، به همه انشعابات فکریم فکر نکنم، اضافیات رو حذف کنم و یه بند اون چیزی که تو ذهنم بود رو بنویسم و همه حرص خوردنام رو انبار نکنم اینجا.

بعلاوه همه فشارها و و ناراحتیایی که از دست خودم و شخصیتم دارم.

فقط اینکه فشار خیلی وقتا منو شدیدا عصبی میکنه. خیلی زیااد! احتمالا یکی بخواد زندگی منو جهنم کنه باید منو از لحاظ روحی تحت فشار بذاره که معمولا این حرکت رو بقیه نمیتونن انجام بدن و دستشون باز نیست، بیخیال ترین عالم میشم؛ هار هار (آیکون عینک دودی)

و امروز یکی از اون روزا بود. و من تا کارم انجام نشده بود میخواستم همه رو خفه کنم. و در مواقع فشار احساس میکنم ضعف اعصاب گرفتم. و الان که شب شده در حد مرگ خستست اعصابم و آرزو میکردم کاش یکی بود شب پیشم میخوابید و نیست، بازم هار هار. 

حس خستم تو متن جریان داره؟ نمیدونم.

بهرحال اینکه متوجه شدم طبق تئوری گلاسر، آخرین نیاز من عشق و احساس تعلق و اولیش آزادیه. داشتم بهش فکر میکردم و دیدم راست میگه. اگه تا آخر عمرمم هیچکس باهام عاشقانه رفتار نکنه و تنها بمونم خیلیم اذیت نمیشم، نمیگم اصلا، چون به نظرم مرحله ای از زندگی ک کامل شدنمونه. به هرحال این من الان نیاز داشت که تو میبودی و بغلش میکردی.

// تو کسیه که اصلا وجود خارجی نداره. چه بسا بخواد بیاد و پیش من باشه!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۲
Mileva Marić

حالا که بعدازظهر جمعه‌ست و این هفته کوفتی لعنتی که جمعه هفته پیش فوبیاش رو داشتم، تموم شده، میخوام بگم که راضی و خوشحالم ازش. میخوام بگم بالاخره بهم ثابت شد که میشه. میشه هم رفت بیرون و خندید و بازی کرد، (بیرون جایی نیست جز خانه ای که هر روز میروم، میروی، میرود، به جز خانه خودمان) میشه کتاب خوند، فیلم دید، دوی ِ شب خوابید و بازم به همه کار رسید. درسته که تو یکیش پرفکت نبودم، اما بد هم نبودم. درحد انتظارم بودم.

چیزی که شوکم میکنه اینه که وقتی تو خونه ام بیشتر از وقتایی که بیرونم استرس دارم. ذاتا نه ها، مثلا همین کارای دانشگاه رو اگه میرفتیم دانشگاه و داشتم، خیلی خیلی کمتر استرس داشتم و شدیدا ریلکس بودم. چیزی به جز کمتر راه رفتن و ورزش کردن نمیتونم بذارم دلیلشو. البته یادمون نره که من وقتی میرفتم دانشگاه، به درز (جرز؟) دیوار هم میخندیدم و اینم میتونه یکی از دلایلی باشه که بیشتر استرس دارم. 

همه چیز تو این هفته اتفاق افتاد. یعنی چیزی نبود که نباشه. یه سریاشون، تمدید شدن. و خب خیلی خوبه که تمدید شدن ولی من برنامه ریزی کرده بودم که اگه نشد، من انجامشون بدم و بهترینِ خودم باشم و تمومشون کنم. ولی خب تمدید شدنشون باعث تعدیل زندگی روزانه من شد. بماند که یک شب خوابم نمیبرد و با نگار صحبت کردیم. 

نگار معتقده من یه شدیدا کمال گرائم. هستم؟ نمیدونم. ولی میدونم همه چیزو میخوام رسما. یه بار یه جایی خوندم که اگه کلی چیز میخوای، دلیل نمیشه وقت رو بهونه کنی و به همشون نرسی. راست میگه. من قبلا مینشستم بهشون فکرمیکردم. اینو میخوام یا اونو یا فلان و بهمان و بیسار. الان دیگه اصلا نمیرسم فکرکنم حتی، ولی باید بگم همشون باهمدیگه، قابل دسترسین. توی طولانی مدت البته.

چیزی که تو گفت و گوی خودم و نگار دوست دارم منشن کنم اینه که نگار گفت کلی وقت میگذره و میبینی یه معتاد به کاری که اصلا زندگی نکرده. این منو به خودم آورد. باعث شد دیگه حسرت نخورم. هرچند، فاطمه هم قبلا میگفت که وقتایی که کتاب میخونی و فیلم و پادکسته هم جزو وقتای مفیدته، من فکرمیکردم نیست. حالا می‌بینم من بیشتر زندگی کردم. من بیشتر لذت بردم. بیشتر فکرکردم، کاری که دوست دارم انجام بدم. کمتر درس خوندم ولی بیشتر نقاشی کشیدم. حالا میبینم ناراحت نیستم. میبینم وقتی از من تلف نشده. شاید جاهایی بوده که تلف شده ها، ولی اینطوری نیست که به طور عمده باشه. و مرسی نگار، من ازین بابت خوشحالم. حالا دیگه نمیگم چرا فلان سالها بیشتر کتاب نخوندی، چرا مهارت یاد نگرفتی، و کلی غر سر خودم نمیزنم. من خودم بودم، خوشحال بودم و چیزی که باید، اتفاق میوفته. تمام.

الان به پاس اینکه همه کارای این هفته رو انجام دادم میتونم بگم دیر می، میتونی برای ارائه فردا آماده نشی و از الان تا موقع خوابت، کتاب بخونی، نقاشی یکشی، فیلم ببینی و بری روی پشت بوم آسمونو ببینی :)

چیزی که هنوز باقی مونده تا کاملا از خودم راضی بشم (!) (نه اینکه از خود راضی بشما :|) اینه که هدفگذاری کنم. اینم باتشکر از نگار دارم البته. هدف میذاریم. رسیدیم که چه خوب، نرسیدیمم فدای سرمون. (خود را جمع ببندید. باعی :|)

یه چیزی که اخیرا متوجه شدم اینه که ملت به من حسودی میکنن. و نمیفهمم، چرا؟ من چی دارم؟ :| من یه آدم نرمالم. کاملا نرمال! چیز خاصی نیست که من داشته باشم و تو نتونی داشته باشی. پس واسه چی؟ چرا ازم بدت میاد؟ من چیکارت کردم؟ :| (حیف خیلیاشون اینطورین که بهشون دسترسی ندارم. و گرنه میفرستادم براشون میگفتم چته بامن؟ هرچیت هست، به درک!) ولی واسم واقعا جالبه. حتما یه چیزی هست دیگه. پس بیا چیکار کنیم؟ فک کنیم هست و خفنیم و اینا، و اینطوری بهتر عمل کنیم :| (اسکل شدم رفت :|)

و اینکه، طی صحبتی طولانی با فاطمه، به این نتیجه رسیدیم که اگه یکی فکرکنه ریاضی 2 بعلاوه 2 عه فقط، میاد میره میگه آره من تو ریاضی خیلی خفنم و بلدم و فلان. ولی! اگه بدونه مثلا اعداد مختلط و انتگرال و فلان و اینایی که منم نمیدونمم هست (صرفا مثاله :|) دیگه فکرنمیکنه خیلی خفنه و نمیاد ابراز کنه. اینطوری میشه که شما میفهمین چی؟ یکی تو خالیه، یا تو پره.

خب من واعظاتمو خدمتتون عرض کردم، برم بعدازظهری عشق ِ زندگی رو بکنم :)

ناگفته نماند هفته بعد نیز سنگین است اما نه مثل این یکی. 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۴۶
Mileva Marić

از چیزای عجیب کد زدن اینو براتون بگم که، دیلیت بکنین، نمرتون نصف این میشه که دیلیت نکنین آرایه نیو شده رو :|

یه حرکتی رو با اشاره گر بزنید (بعله. ما در عهد سی پی پی کد میزنیم. حتی جاوا هم نه! و من خیلی خوشحالم من باب بهترین بودن ِ پرفورمنسش.) نمرتون کم میشه، ولی با خود ِ اصلی بزنید، کامل میشه. اصلا معلوم نیست چی به چیه. پی وی تی ایمونم نمیخوام برم. حس ِ بدی میده. نمیدونم چیکار کنم :|

تا پست‌های بعدی ای که خودمم نمیفهمم، خداحافظ. :|

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۲۰
Mileva Marić

And sometimes you are so sad, that none of it matters. It doesn't matter if you haven't found love, if you are not good enough, or it doesn't matter if you don't see what you wish. It doesn't even matter how hard you tried! Just Bcuz you are so sad. So god damn sad and Bcuz nobody, not a single person understands. That's the time, when you just wanna die, even if they call you weak, cuz they didn' even cared enough to understand. I don even want them to regret it. No. Not at all. I just wanted to be free. From my own thoughts and situation. That's it. I can't take it any more. The pain, on my heart, body and soul. 

I just wanna cry till I see the sunrise! 

Play I am Mr. Lonly, I have nobody, I'm on my own. (I wish I was!!!! So I didn' have to fight for some things... :"""")

خودم خسته شدم از این حجم تکراری بودنم. ولی نیاز دارم به نوشتن اینا و چارم ندارم :) پساپس ساری؟ و پیشاپیش حتی. بابت باقی وقتای اینده که ممکنه پیش بیاد.

تا دیروز غر پر کاریم و دغدغه ذهنیم بود، حالا دارم غر میزنم که گریه میخوام بکنم، و اینقد ناراحتم و هیچکودومش ارزش نداره. پف. یه روز شد خوب باشی؟ اه. همون بهتر که بری بمیری :////

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۶
Mileva Marić

با یکی از دوستام یه کانال زدیم، من توش هدف گذاری میکنم ولی کلا هدفمون این بود که بیایم بگیم اوکی من امروز این کار مفید رو انجام دادم و این حرفا. خلاصه که کار مفیدیه این کار و در راستای اینکه من حتمن روزمو مفید بگذرونم کمک میکنه. مثلا میریم بعضی وقتا از هم میپرسیم: خب! امروز چیکار کردی؟ و نمایان میشه روزت قشنگ.

ولی چون تازه این حرکتو زدیم، نمیدونم نتایج طولانی مدتش چیه! خوبه بده یا وات! ولی فعلا راضیم ازین وضع.

اخیرا که خیلی کارای دانشگاه شلوغ شده، مثل امروز، من کلی تایم گذاشتم و کلی کار کردم(همه درسام به جز معارف و ریاضی، کار دارن. هم باید کد بزنم، هم میانترم بخونم، هم تمرین تحویل بدم، هم فیلم درسارو ببینم و هم اینکه مقاله بنویسم.) خلاصه. امروز من نمیدونم چند ساعت نشسته بودم و به کار بودم. بعد رفتم تو کانال نوشتم، شد ۵ تا جمله مثلا. حس تباهیت بهم دست میده. داداش من کل روزمو گذاشتم واست، تا ساعت دو و نیم بیدار بودم، بعد الان همین؟ همین؟؟ واقعا؟

هیچی. خلاصه که خیلی عجیبه که کارای عادیمون، تو ۴ پنج تا جمله تموم میشه. یعنی روزت تموم شد و اینطوری گذروندیش. یعنی مفیدش این بوده. 

لعنت. :/

یه چیز دیگه که اخیرا ذهنمو مشغول کرده اینه که خب اوکی، من آدمیم که هیچ وقت راضی نمیشم. نمیتونم که راضی شم اصلا. هرچی فکر میکنم چی هست که من بهش برسم و بگم اوکی، من الان خوشحالم و میخوام ساکن بمونم، نمیشه. پس قطعا جریان زندگیه که منو باید راضی کنه. خب یه بخشاییش پر واضحه. من تا دم مرگم دوست دارم چیز میز یادبگیرم. و پر واضح ترش مسافرته و دیدن آدما. آخ دیدن آدما. رفتارشون، فرهنگشون، افکارشون. اصلا خیلی جالبه *__* خودش یه چیزیه واسه یادگرفتن. ولی جدای ازین پر واضحا، من چی میخوام؟ چی منو راضی میکنه؟ چه فرقی داره من خونه مامان بابام لباسامو پهن کنم، یا تو ۴ دیواری مجردی خودم، یا برم اون ور آب؟ من چی میخوام؟ الان این همه دارم خودمو اذیت میکنم که همش تو زندگیم اذیت شم؟ یا دارم کیف میکنم؟ وقتی میگم دوست دارم و کیف میکنم، آیا واقعیه؟ یا دارم شعار میدم؟ نمیدونم واقعا. عمیقا دوست دارم که واقعی باشه. ولی بیاید وارد بحث فلسفی چی واقعیه نشیم. همه چی خوب و خوش و خرمه و منم از همه چیز لذت میبرم اصلا. (دوباره به همه چی فکر میکند :/)

یه چیز جالب دیگم بود واسم. داشتم به دوستم (همونی که باهم کانال داریم و ۶ ماه بیشتر نیست یکم اوکی و صمیمی ایم باهم و وویسای پی ویمون رسیده به ۳ هزار تا:دی) میگفتم که آقا دلم میخواد برم مسافرت و فلان، بعد گفت تو داری نفس کارو اشتباه میگیری. مسافرت وقتیه که تو چند وقت بگی اوکی، بیخیال دغدغه های ذهنیم، الان میخوام آزاد باشم، راحت باشم و لذت ببرم. بعد دیدم راست میگه. درسته که نمیتونم آدما رو ببینم، ولی یه چیزی هست که همینو واسه من بوجود میاره الان، و آسمونه. من عاشق آسمونم. عاشق اینم که برم رو پشت بوم و نگاه آسمون کنم و نفس بکشم. گذر ابرارو ببینم، به فضا فک کنم، به جهانهای موازی فکر کنم، حدس بزنم با توجه به رنگای آسمون، خورشید داره از کودوم طرف غروب میکنه، و از خودم بپرسم چرا فلان جهت روشن تره. عاشق اینم که رنگای آسمونو ببینم :))) که موقع غروب یه طرفش روشن تره، یه طرفش تیره تر. و وقتی آسمون ابریه و ابراهم با این رنگای محشر قاطی میشن. صورتی و آبی و بنفش و نارنجی و آبی تیره و زرد، ترکیبی با سفیدی ابرا. (فک کنم صورتیشم با ابرا بوجود بیاد؟! نمیدونم. یه بار چند لایه ابر بود. پشتیا صورتی بودن به خاطر غروب، جلوییا سیاه بودن، یه طوری که انگار میخواد بارون بیاد :)) ) :))) آح. و این آسمون، غروبش محشره. ولی تو فکرکن طلوعش چیه. با هوای تازه صبح که داد میزنه منو نفس بکش تا بهت انرژی بدم :)) اینه سفر من. :))*__* آی لاو ایت.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۴۲
Mileva Marić

نشستم یه متن خیلی درازیو نوشتم تو کیپ گوشیم. متاسفانه اینطوریه که از جیمیل قابل دسترسه و جیمیل هم مسخرست. خود جیمیل نه ها، رمزش. تقصیر منه که به درک البته. هر انسانی که شدیدا فضولیش میاد بگه بدم بخونه اصلا. (کور خوندید. همش تحریک محض بود.)

بهرحال نشستم اینو نوشتم. گفتم بیخیال دیگه بی فکر بنویسم ببینم چقد مغزم خالی میشه و راحت میشم یکمی و هرررچی دلم میخواد بنویسم. هیچ جای دیگه نمیتونم اینقد راحت باشم. حتی با دفترخاطراتم. 

خیلی درازه. نوشتم چپتر وان آدما و راجب سه تا آدم تو زندگیم نوشتم. البته ۴ تا که نفر چهارم یه بند داره ولی واقعا وجود خارجی نداره هنوز. نوشتم چقد دوست داشتم میبود و میتونستم اینارو واسش بگم راحت. البته همونطوری که به نظرم میرسه، همچین چیزی هیچوقت نمیشه. چون روابط جداست و من حق ندارم بیام از یه سریای صمیمی واسه سری صمیمی دوم صحبت کنم. قبلا فکر میکردم یکی ازین چند نفر صمیمی تره و باید همه چیزو بدونه. حقیقت اینه که احتمالا شخص مورد نظر فقط مغز گرامی منه با اون حجم از قابلیتاش. 

میخواستم بگم تازه چپتر وان رو نوشتم و رفتم چپتر تو، تو نیم ساعت تقریبا و بازم کلی چیز هست تو مغزم که بنویسم. 

البته این کارو کردم چون غمگین بودم. بذار حالا که دارم مینویسم، چیزی که میتونمو اینجا بنویسم. چون دارم از بخشی از من صحبت میکنم که دوست دارم بنویسمش، اینجا. چون آرزوم بود که حتی اون متنمم خواننده داشت. 

خواننده و شنونده، چیزای مهمی ان.

تو برقراری ارتباط، عملا چیزی که من نیاز دارم یه شنوندست. ممکنه شعاری باشه ولی به عنوان یه درونگرا تعداد محدودی از آدما توی لیستی جا میشن که حاوی کسایین که میتونی هر وقتی برم باهاشون صحبت کنم. اون لیست خالی بود امشب. کسی نبود که بتونه همه ویژگی هارو داشته باشه و این اتفاق زیاد میوفته. دلم میخواست یه دوستی رو میدیدم، بغل میکردیم همو، کنار هم مینشستیم چسبیده بهم و صرفا سکوت میکردیم و اطرافو میدیدیم. چیزی که نیاز داشتم اینه که برابر نیست با:

چت کردن. (حرف میزنیم.)

بغل کردن مامانم (مامانم الان داره تلوزیون میبینه، امشب تولدش بود و منم تو اتاقمم و تهشم اونطوری و اونقدی که میخوام با اون حس بغلم نمیکنه مگر اینکه چی؟ درحال گریه کردن باشم. به طرز دیوانه واری. تازه اون موقعم هی میپرسه مامان چتهه؟ :(()

صحبت کردن با دوستانی که آلردی باهاشون صحبت کردم. (آقا. من اینقدر بدم میاد که فقط من حرف بزنم. آره، من زیاد حرف میزنم. خیلی خیلی خیلی زیاد. ولی دوست دارم طرف مقابلمم صحبت کنه و حرف بزنه. دوست دارم یه وقتایی هم اون بیاد پی ویم. دوست دارم اونم چرت و پرت بگه. بیاد نزدیک. حس صمیمی بودن بده. چون رابطه، یه فانکشن دو طرفست.)

و شاید چیزای دیگه ای که الان به ذهنم نمیرسن...!

و خواننده. خب. وبلاگ. حتی اگه کسی تا اینجا رو نخونه، تو میدونی که قابل دسترس برای بقیست.

غمگین بودن من یکم لوسه البته. چون یادمه یه بار دیگم همچین چیزی گذاشته بودم وبلاگ و یه چند نفری بودن که گفتن خب هر وقت خواستی میتونی با ما حرف بزنی و این حرفا، باید بگم تنکس، ولی! نوچ! چرا حالا؟ چون این پست برای اون قصد گذاشته نشده. قبلیم همینطور بودا، نوشنه بودم خانوما آقایون، اگه واجد شرایط بودین، حتما باهاتون صحبت میشد. حتمن نبودین دیگه. دروغ میگم؟ 

اینجا حتی کسیم طلب نمیکنم. نمیگم ناراحتم کسی نبود باهاش حرف بزنم، عرعر، یکیو میخوام. اینارو میگم ولی نمیخوام آپشن ایجاد بشه.

فک کنم واسه خودم مشخص شد چرا وبلاگ نمینوشتم :دی

بریم سر بقیه قضیه!

بقیه ندارم. ذهنم خالیه و پر از ای کاش هاییه که کاش اتفاق میوفتادن و یا راجبشون صحبت میکردم. ولی من از صحبت کردن خسته شدم...!

ازینکه فقط من حرف بزنم. دلم میخواد اصلا حرف نزنم! اصلا اصلا اصلا! فقط بذارم بقیه حرف بزنن. چون در حال حاضر، حالم از حجم زیاد حرف زدنم و هرچیزی گفتنم به هم میخوره. سارا البته، میگه نه زیاو حرف نمیزنی. دروغ چرا، میزنم. واسه دوستام هرگز زیاد نیس بهرحال ولی خودم راحت نیستم الان.

واسه همین روزه غذایی + سکوت؟ ؛)))

وای آرنت یو هیر؟ آی ویش یو ور هیر. آی ویش وی ور کلوزر...! هر چند، مشکلاتیم هسن من باب این که کاش میتونستم راجشون باهات صحبت کنم و حل شه ولی مهم نیستن اونا. تو بهترین کاندیدی. ولی نیستی. :):

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۶
Mileva Marić

کلی چیز میخواستم بنویسم ولی الان بگم که بیخواب شدم کلا و بعدش هم هی صدا میومد متوجه شدم که یه سوسک زیبنده تو اتاقمه. تو گروه دوستامم نوشتم شمام وقتی سوسک تو اتاقتونه و پتوتون آویزون میشه فک میکنید سوسکه میتونه بیاد بالا، در غیر این صورت جاتون امنه؟؟

چطوری بخوابم حالا؟ 😐 هی به خودم امید میدادم سوسک صداش این نیست چلق چلقش بیشتره، وقتی چراغ گوشیمو روشن میکنم صداش نمیاد و چیه و اینا تا اینکه دیدمش. کاغذ کافی کف اتاق واسه صدای مناسب نبوده. لعنتی. لعنت بهت. هاو د فاک شو عای اسلیپ؟ 😱😭 عای هیت یو! صبح چطوری پاشم؟ چطوری اتاقمو مرتب کنم؟ چطوری بازم زندگی کنم؟ :((((

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۲ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۰۵
Mileva Marić

اگه خود ِ واقعی من اینقد واسه خودم دوست داشتنی و به درد بخوره، پس چرا ازش استفاده نکنم؟

+ آیا میدانید خیلی اوقات، تجربیات یه آدم ِ واقعی، بیشتر از کتابا و داستانای موفقیت به دردمون میخوره؟ به نظرم احتمالا زندگی نامه ها هم همینطور باشن اما نمیتونم صد درصد راجب این یکی نظر بدم. حالا نمیخوام یکی بخونه و تو ذهنش بگه: "خسته نباشی :/ تازه فهمیدی؟ :|" آره. چرا؟ چون یکی دو روز پیش داشتم با دوستم راجب بخش محدودی از انسانها صحبت میکردم، که چطوری به همه چیز میرسن و از خودش گفت که یه دوره ای از زندگیش همینطوری بوده. (هنوزم فعاله البته. ولی احتمالا نه اونقدری که میخواد و باید.) میگفت من قبلا میگفتم: "گور ِ بابای زمین شناسیم، میخوام برم برنامه نویسیمو یاد بگیرم. گور بابای امتحانم، میخوام برم کتابمو بخونم." خب. فرق من با این آدم میدونید چیه؟ اون تایم ِ میخوام برم سراغ فلان چیزو ندارم. همینه که میگم اگه من اینقد به درد بخورم چرا ازش استفاده نمیکنم؟ اگه من خیلی فکر میکنم و ایده های خفن به ذهنم میرسه (مثلا :/) طبق MEME هایی که واسه تیپ شخصیتیم میسازن، چرا استفادش نمیکنم؟ اگه من عاشق یادگرفتنم (که واقعا هم هستم) چرا استفادش نمیکنم؟ اگه میان مینویسن راجبش که /+ وقت خوابه؟ نه باید بیدار بمونم یه عالمه صفحه و سایت هست که باید بخونمشون!/ من چیکار میکنم این مواقع؟ میتونم بیدار بمونم. مشاهده شده این مورد. حتی مشاهده شده که میتونم خیلی کم بخوابم، میتونم به جای سحرخیز بودن کله ظهر پاشم، میتونم 12 ساعت پشت کله هم بخوابم و میتونم وقتی آفتاب نزده بیدار شم. تنها چیزی که از پسش برنمیام، برنامه ریزیه. دست خودم نیست، اینقد بدم میاد تحت ِ فشار تایم تیبل قرار بگیرم! حاضرم چند برابر کار کنم ولی زمان‌بندی نداشته باشم. راحت باشم، واسه خودم باشم و هر موقعی که دلم خواست کارمو انجام بدم. بدم نمیاد اهداف روزمو بنویسم و بگم اوکی ببین این کاراییه که باید انجام بدی. ولی تایم تیبل؟ نو وی :/ (واسه همین بود که بعد از کنکورم فقط میخواستم از قید زمان رها باشم. میخواستم ندونم ساعت چنده. میخواستم وقت تلف کنم اصلا. ساعت هم بره بمیره :/) خلاصه سوالم از خودم اینه: اگه میتونی، چرا انجامش نمیدی؟ بسه دیگه. بسه! چند ساله داری اینو میگی :| حالمو بهم میزنی :/ (اخیرا یکم، فقط یکم، بهتر شدم. امیدوارم بهتر هم بشم البته. نمیدونین من چیم اصلا. (تهدیدات تو خالی :|) خلاصه که بسه دیگه، یکم خودت باش :دی و از چیزایی که نباید هم فاصله بگیر. عاورین.)

++ من نمیگم کتابای موفقیت چرتن. (هرچند بخش اعظمیشون چرت و حاوی اطلاعاتی تکراری هستن که بعضا تو صفحات زیاد تکرار شده. وات د هل؟ :/)

+++ چه بند مزخرفی نوشتم. مث همیشه حال برگشتن و ادیت کردنشو ندارم. 

4^+ خیلی خودشیفتم نه؟ :( به درک :( همینه که هست :( اصن تا وقتی به بقیه آسیب نزنه چی میشه مگه؟ :( الان وبلاگمه میخوام دو شخصیت خودشیفته و سرزنشگرم رو نشون بدم :( ایح :(

پی.اس: میتونم یه بخش دیگم بگم ازینکه خوبم. ولی اخیرا گند زده شده توش. اخیرا که نه، چند ماه پیش. پس فعلا با این یکی شوعاف نمیکنم و میذارمش واسه وقتی که دوباره به‌دستش آوردم. امیدوارم اون موقع دیگه عقده شوآفش رو نداشته باشم. :)

+++++ ولی من بعضی وقتا ازینکه چیزایی که نوشتم رو میخونید، خجالت میکشم :| :"

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۹
Mileva Marić