شاید بعدا بیشتر راجبش حرف زدم، ولی فعلا بیاید این تیکه از کتاب "درباره معنی زندگی؛ ویل دورانت" رو بخونید و با من لذت ببرید. :)
مخصوصا اونجا که میگه از طبیعت الهام بگیرید. گاااد :))) (آیکون چشم های قلبی!)
شاید بعدا بیشتر راجبش حرف زدم، ولی فعلا بیاید این تیکه از کتاب "درباره معنی زندگی؛ ویل دورانت" رو بخونید و با من لذت ببرید. :)
مخصوصا اونجا که میگه از طبیعت الهام بگیرید. گاااد :))) (آیکون چشم های قلبی!)
حقیقتا یه مدت خیلی کوتاهی تو زندگیم فیزیکو دوست داشتم و دیگه تموم شد. اون دوران هم دبیرمون وااقعا عالی بود، هم از تئوریهای فیزیک شدیدا لذت میبردم. الان که باید تو دانشگاه فیزیک رو به عنوان یه درس عمومی برای تمام مهندسیا پاس کنم، عصبانیم. توری پنجرمو درآوردم دوباره جا زدم، یه کتاب تموم کردم، گل آب دادم، لباس تا کردم، درسای دیگه رو خوندم و هنوز که هنوزه حاضر نیستم برم سراغ فیزیک. ای لعنت :| چی میشد به جای این نفهمیدنا، تئوری میخوندیم؟ چی میشد فقط فهمیدن، کافی بود؟ چی میشد هرکی کار داشت میرفت سراغ محاسبات؟ خسته شدم از بس واسه فیزیک غر زدم. تازه آزمایشگاهم داره. خدایا منو تمومم کن حالا دیگه. اه :|
حدس بزنید کتابی که تمومش کردم چی بود؟ همونی که منتظر بودم راجبش حرف بزنم. از دو که حرف میزنم و القصه. آقا پیشاپیش یه چیزی بگم. فکر میکنم عادت کردم دوتا کتاب رو همزمان بخونم. بدین صورت که یکیش کاغذیه و یکیش الکترونیکی. تقریبا راضیم از این وضعیت. تقریبا یعنی کاملا. نمیدونم چرا صد درصدی نیست. صرفا حس میکنم. :)
خب.
آقا! یه جمله ای تو کتاب هست که میگه "درد کشیدن اجباریست، رنج کشیدن اختیاری." هاروکی میگه این شعار یه دونده بوده وقتی میدوئیده و باخودش اینو تکرار میکرده. قشنگ نیست؟
هاروکی میاد از زندگیش مینویسه. از روتینش. از فکرایی که موقع انجام دادنشون داشته. وقتی کتابو میخوندم، خیلی چیزا ازش یادگرفتم. مثلا، گفته بود که یهو فهمیده میخواد رمان بنویسه. بعد رمانش جایزه گرفته. بعد بیخیال کارش که داشته رونق میگرفته میشه و میره سراغ رمان نویسی. بعد همه اطرافیانش سرزنشش میکنن میگن بابا نرو خب. تو که کار و بار داری. میگه نه. لجباز و یه دنده میگه میخوام الا و بلا رمانم رو بنویسم. اگه کار دیگه ای بکنم نمیتونم تموم تمرکزمو بذارم رو رمانم. چند جای دیگه کتابم به چشم میخوره که سعی میکنه تمرکزشو بذاره رو یه چیز. متمرکز میشه و سخت همه تلاششو میکنه تا به هدفش برسه. میگه نرسیدن تو کارم نیست.
از طرفی تو کارش تداوم داره. یعنی هرچقدرم سرش شلوغ باشه، از دوئیدن هاش نمیگذره. تقریبا هرسال ماراتن شرکت میکنه. واسه اینکه خودشو بسنجه. فکر میکنم شرکت کردن تو ماراتن براش حکم اینو داشته که بالاخره ثمره تلاشاش رو ببینه و ببینه پیشرفت میکنه یا نه و نهایتا لذت ببره. لدت بخش بزرگی از دلیلشو تشکیل میداده. همیشه بعد ماراتن حسِ خوب ِ فاتح بودن داشته مثلا :دی! خیلی برام عجیبه که میرفته ماراتن. مارتن استقامت میرفته البته. مثلا من اگه بودم و هر روز میدوئیدم و حتی برنامه خاصیم واسش داشتم، هیچوقت نمیرفتم ماراتن شرکت کنم. این مشکلِ منه. هاروکی هم خیلی با بقیه گرم و صمیمی و فلان نمیشده. مثل من. ولی خودشو محک میزده. مشکل من همینه تو زندگیم. عقب میکشم. نمیسنجم. شکست نمیخورم. سختی نمیکشم. رنج نمیکشم و شیصد تا تجربه و خاطره ازشون بدست نمیارم.
یه نکته دیگه ای که میگه، اینه که موقعی دست از نوشتن میکشیده، که هنوز میتونسته بنویسه. بعد خودش میگه: "این کار را انجام بدهید تا ببینید روز بعد برنامهتان چه راحت و روان پیش خواهد رفت." به نظرم نکته مهمی اومد. من همه چیزو میندازم دیقه 90، و معمولا هم انجامشون میدم تا آخر. البته قبلا نمیرسیدم چون بخشی از زمانم صرف رفتن به محلِ مورد نظر میشد. الان دیگه راحت، میرسم. چون همش تو خونم :دی ولی این کاری که هاروکی میگه خوبه. مخصوصا واسه روزهای پربرنامه!
بعد میگه میدوئه و ذهنش خالی میشه. چون باکسی حرف نمیزنه و صرفا اطرافو میبینه. حقیقتا دیدن اطراف، درختا یا آدما وقتی کنارم شلوغ نیست، برام یه مدیتیشنه. حیف در محلِ زندگی خودم نمیتونم بدوئم. لعنت!
یه جائی هم اینو میگه: "اعتقاد دارم که گاهی نمیتوان جلو باخت را گرفت. آدم که همیشه برنده نیست. در شاهراه زندگی تا ابد که نمیتوان در خط سرعت باقیماند. از طرفی، دوست ندارم یک اشتباه را دوبار تکرار کنم."
نوشتن و توضیح تمام کتاب به نظرم عبث میرسه. وقتی میخواستم بقیه تیکههارو بنویسم، این احساس بهم دست داد. واسه همین بیخیالش شدم. :") بهرحال لب (لپ :| هنوز نرفتم ببینم درستش چیه :/) مطلب بهتون رسیده دیگه :))
ببین. حتی پستم گذاشتم که فیزیک نخونم. همه کار میکنم که فیزیک نباشه ولی در انتهای روز، منم و فیزیک لعنتیِ نازنینم. ای خدااا چراا :(
++ قالبم برای شمام خاکستری شده؟ تغییر کرده؟ چرا واقعا :|
باری، هوس نوشتن کرده ام. دلم خواست بروم و در دفترم بنویسم ولی بعد گفتم چرا؟ چرا دست های خودم را بیشتر خسته کنم وقتی میتوانم از تکنولوژی روز استفاده کنم؟ اما اکنون که دارم تایپ میکنم، ذهنم دوباره خالی شده. انگار اگر وقتی افکارت قدم میگذارند ازشان استفاده نکنی، تا ابد از دستشان خواهی داد. انگار شیفت و دیلیت را زدی و تمام.
ذوق نوشتن من هنگام خواندن کتاب ها افزایش میابد و نگویم که این چند روز بیشتر از اینکه پی درس و کار و بار و زندگی ام باشم، نشسته ام داستان خوانده ام. تازه اگر داستانی که میخوانی، ایرانی هم باشد که آدم بیش از پیش هوس نوشتن به سرش میزند. اینجاست که میفهمم چرا قبلا اینقدر تمایل زیادی به نوشتن داشته ام و اخیرا تلاش بیهوده میکرده ام. البته ناگفته نماند، داستان های خارجی هم خیلی خوبند. گاهی به این فکر میکنم که آن ها که آرایه و کنایه و این زیبایی ها را به کار نمیبرند چطور بهتر مینویسند و بعد میگویم خب، شاید داستان های بهتری مینویسند. اما به هرحال ادبیات پارسی هماره شیرینی خودش را دارد.
البته بگویم که واقعا منتظرم که کتاب «از دو که حرف میزنم، از چه حرف میزنم» تمام شود و بیایم راجبش نظرم را بنویسم. رفته بودم توی اپ طاقچه و داشتم نظر ملت را میخواندم. یکی نوشته بود هیچی نداشت. احساسی که من هنگام خواندن کامنت وی داشتم و با ستاره کمی که داده بود این بود که هیچ چیز از معنای ضمنی متن متوجه نشده است. (الان برای اینکه مطمئن شوم معنای ضمنی را درست استفاده کرده ام یا نه آن را سرچ کردم. در واقع در انگلیسی کانوتیشن و دنوتیشن داریم. // از آنجایی که اسپلینگ من افتضاح است ترجیح میدهم انگلیسیشان را ننویسم.// که میشوند معنای دیکشنری و معنایی که آن کلمه به مخاطب القا میکند. از نظر احساسی و اجتماعی و هیجانی. خب، به نظرم اشتباه استفاده کرده ام. اما به نظرم شما میفهمید. من هم که آنقدر تخصص ندارم که بتوانم کلمه درست را پیدا کنم. فعلا به همین بسنده میکنیم.) به هرحال، بعد از اینکه این احساس به من دست داد متوجه شدم به هدفی که داشتم دارم نزدیک میشوم.
چه هدفی؟
خب. من قبل تر ها درحال خواندن نوشته های کافکا بودم. کتابی نسبتا کلفت حاوی نوشته های کوتاه و بلندِ استعاری. خب. من هیچ چیزی از آن ها دریافت نمیکردم و نهایتا وقتی دادم مامان یکی دوتا داستان های تک صفحه ای را بخواند، یک خاک بر سرتی به من گفت و توضیح داد که من شم ادبی ندارم و متوجه نمیشوم. خب ولی من دلم میخواست متوجه شوم. البته حس میکنم قبلا درباره این ماجرا در وبلاگ نوشته ام. از حرفهای تکراری هم بدم می آید اما اکنون درمانی برای این بند ندارم جز اینکه برای القای معنی و احساسم بنویسمش.
بعد با خودم گفتم خب بهتر است کمی بیشتر کتاب بخوانی و بعدا به سراغش برگردی. خب، فکر میکنم زمان آن رسیده باشد که همین اخیر دوباره تلاش کنم. نهایتا شکست میخورم دیگر.
بگذریم.
از درون اقیانوس افکارم در مغزم نمیتوانم یک متن درست حسابی و قابل بیان پیدا کنم و وقتی با ماهیگیری در میان انها یکی را پیدا میکنم، هزار دلیل پسش می آید که چرا از این فکرم ننویسم.
یک چیزی البته یادم آمد.
میدانید خیلی وقت ها (به جز وقت هایی که افکار فرار میکنند و این حرف ها که در همین متن گفته ام) برایم یک اتفاقی می افتد که میخواهم درباره چیزی بنویسم و موضوعات قشنگ ردیف میشوند و من به این فکر میکنم که خب بنویسمش؟ و به زمانی که مخواهم انتشارش دهم، عقب میندازمش. بار آخری که یک همچین حرکتی از من سر زد تقریبا دو ماه و نیمی درگیر این بودم که چه بنویسم. خلاصه که کلا نمیدانم چه اتفاقی می افتد و نمیدانم چرا این را نوشتم. بهرحال در مغزم بود که باید نوشته شود اما نهایتا به نظر بیخود میرسد. به یا نمی آورم که هدفم چه بود.
این هم ماهیگیری در اقیانوس افکارم.
ظاهرا افکارم دنبال الگویابی و یافتن راه حل برای مشکلاتی که اصلا وجود ندارند است.
یک سوالی هم دوست دارم بپرسم. آیا تا کنون دقت کرده اید برای خیلی از کارهایمان هدف نداریم؟ یا حداقل، هدف درست و منطقی و قانع کننده ای نداریم؟ خیلی عجیب است. :/
لیدر عزیزان.
ولی من وقتی غمامو بعد کلی وقت میریزم بیرون، خیلی وحشی و عصبانی میشم و بعدشم شروع میکنم گریه کردن و هرکی دورم باشه میفهمه من چقدر مریضم!
اند ایت هرتس عه لات! ایت هم منظورم فهمیدن بقیه نیست، حال ِ الانمه.
و این که وحشتناک خسته شدم
افسردگی گرفتم
و حس میکنم هیچی نمیتونه حالمو خوب کنه
و حتی حس میکنم نمیخوام که حالم خوب بشه :/
و آدم گریزیم فقط واسه آدمای نزدیک بهم خوب شده. هرچی مامانم گفت میخوای با فلانی بری بیرون، گفتم نه و هرچی آپشن داد، گفتم نه.
باورم نمیشه اینقد اون همه آدمی که پارسال اونقد باهاشون میرفتم بیرون، اینقد ناامیدم کردن که هیچکودومو نمیخوام دیگه.
و خیلی ناراحتم که نمیتونم برم دانشگاه
یا حداقل شهر دانشگاه زندگی نمیکنم
چون
اونطوری یه سری آپشن داشتم حداقل... خب، شاید یکی دو دونه! ولی حتی خود شهر هم آپشن هاش بیشتر بود
به هرحال
من موندم تو خونه. مطمئنم بدترین تصمیمی بود که میتونستم بگیرم.
بات وات کن آی دو؟
آیم تو سد تو دو انیثینگ!
1 - پست قبلی، خیلی حال داد. دلم میخواد هرچند وقت یکبار (مثلا واسه اینکه متعادل باشه، سالی یه بار، شیش ماه یه بار) ازین پستا بذارم باهم صحبت کنیم. البته تا قبلش من فکرمیکردم هیچکسی پستا رو نمیخونه و اینا، الان دیدم یکی دو نفر هستیم :دی و من ازین بابت که کمیم، خوشحالم. واقعا میگم. یعنی مثلا این وبلاگای با کامنتهای بی مفهوم ِ تکراری رو اصلا دوست ندارم. آی لاو ایت بههرحال. :))
میریم ادامه!
2 - یه حسی دارم که از آدما خسته شدم. از آدمای دورم! اینستا رو که خیلی وقت بود همش بهونه میاوردم و چند روز اخیر اصلا نرفته بودم توش یا رفته بودم و زود اومده بودم بیرون، دی اکتیو کردم. واقعا چیه اینستاگرام. :| من الان میرم توش حوصلم سر میره واقعا :| حالا نمیگم چیز مفید نداره، ولی واقعا چرت و پرته. ایح :| از تلگرامم خسته شدم. واتساپمم معمولا خبری توش نیست. اگه دانشگاه و اخبار دانشگاه نبود، تلگرامم پاک میکردم و یکی دو ماه خودم بودم و خودم و زندگی، قشنگ برنامه ریزی میکردم، به کار و زندگیم میرسیدم، و با کسیم صحبت نمیکردم. آنلاین بودن کسیو نمیدیدم (هرچند واسه همه به جز مثلا، 10 نفر اینا رسنتلیه. ناگفته نماند اونایی که رسنتلی (ریسنتلی!؟) بودن نیز براشون برنداشتم (چون بی معنیه))، ولی بهرحال دیدن آنلاین بودن آدما رو مخمه. اصلا الان همه چیز رو مخمه.
الان دارم فکرمیکنم چرا زیاد حرف زدم. چرا، درونگرا نبودم. چرا! خودم نبودم. چرا! چرا هی حرف میزنم؟ چرا ساکت نمیشم؟ وقتی ساکتم حالم خوبه، وقتی نظر نمیدم حالم خوبه، پس واسه چی از لاکم میام بیرون؟ واسه هیچی؟
اه :|
دلم میخواد الان بشینم فیلم ببینم. از دیشب دلم میخواست حقیقتا، ولی خب میترسم یه فیلمی ببینم و حال نده و نمیخوام. دوست دارم لذت ببرم :" بعد تازه سریال رو به فیلم ترجیح میدم. نمیدونم چیکار کنم. اینقد خودمو درگیر میکنم تهشم هیچی :| هنوز فیلم ندیدم. بیش از 12 ساعت گذشته و من هنوز نتونستم تصمیم بگیرم چی میخوام ببینم. یعنی چی آخه :|
یادتونه تو پستای قبل نوشته بودم این هفته هم سنگینه و این حرفا؟ خب این دو هفته تموم شد. این هفته در حالی شروع میشه که من آزادم، کاری ندارم و دور همیم. کارای کمی دارم یعنی. وحشتناک نیست. چیزی تو ذهنم نیست که بخوام انجامش بدم. و به ذهنمم نمیاد که حالا ازین هفته استفاده کنم. این هفته استراحت و بریز بپاشه.
البته کاش اتاقمو مرتب میکردم. دیگه داره دیوونم میکنه. ولی حالشو ندارم :|
دارم "از دو که حرف میزنم، از چه حرف میزنم" هاروکی موراکامی رو میخونم، اصلا ده درصدشو خوندم، ولی خیلی زیباست. واقعا زیباست.
البته کتاب قبلِ قبلی، مونده. جهانهای موازی. دست و دلم به خوندنش نمیره. ولی نیمه بودنش رو مخمه. اه. :| از یه طرف میگم خودتو مجبور نکن، از طرفی میگم این میمونه ها! بخون تموم شه بره. حالا اون وسطا یادمه میخواستم دوباره بخونمش که درست بفهمم :|
بحث دوباره شد.
سریال Dark و Stranger Things دوتا سریال از Netflix هستند که به نظر من اصلا چی بگم... هیچی ندارم بگم. اینقدر که من ازینا لذت بردم. تازه از بابت دارک خیلی خوشحال بودم که آره، چه خوب که دوستش دارم و میتونم 100 بار ببینمش و باهاش آلمانیمو قوی کنم. ولی در عوض هر بار به دوباره دیدنش فک میکنم پشیمون میشم و میگم چرا تباه بازی درمیاری :| برو یه چیز دیگه ببین. بعد دوباره میگم نه، ببین، من میخوام دیالوگاشو یاد بگیرم و ساختار جملات و لغاتشو. بعد دوباره میگم میخوای با زیرنویس آلمانی ببینی؟ خب هیچی نمیفهمی که. میخوای اینقد با فارسی ببینیش که حفظ شی دیالوگارو و بعد با آلمانیش ببینی و یاد بگیری؟ جوابی در برابر این ندارم و صرفا مقاومته. به هرحال دلم یه چیزی مثل اینا میخواد که اینقد لذت بخش باشه واسم، و میترسم چیزیو شروع کنم به دیدن که اینا نباشه.
ناگفته نماند چند روز متوالیه که دارم تیتراژ ابتدایی (چی بهش میگن؟) Dark رو دائما، Over and Over گوش میدم. اینقد که واسه آروم کردن خودمم ازش استفاده میکنم. وقتی امتحان دیفرانسیل داشتم پلی کردمش که از استرسم کم بشه و شد. خیلی دوسش دارم خلاصه. مال Stranger Things رو هم دوست دارما! ولی اینو بیشتر دوست دارم. جفتشونو خیلی دوست دارم خلاصه.
من برم یه سریالو شروع کنم دیدن.
++ وااااقعا از آدما خسته شدم. ++ از کسی که نیستم همینطور. (چقد راجب این بگم من. چقدر غر بزنم. کی میای پس! خستم کردی :()
کراشم داره عمیق تر میشه و این افتضاحه! من اینو نمیخوام، و داره اتفاق میوفته! لعنت به من! لعنت!
دارم بهش معتاد میشم رسما. دوز مصرفمو میارم پایین ولی دوباره یه اشاره کافیه تا مدت ها درگیرش بشم!
کسی که در واقع، نباید جذابیتی برای من میداشت.
عی خدا :|
پ.ن : کاش اگه خواننده منید، بیشتر کامنت میذاشتید. باهم صحبت میکردیم. الان دوست دارم حرفاتونو با خودم بشنوم. دقت کنید "با خودم"، و گر نه حرفاتون تو وبلاگتون هم هست. :)) دوست دارم که... نیاز دارم! نظر ناشناس هم فعاله. هرچند کنجکاوی منو هزار برابر میکنه. ولی این گوی و این میدان :دی
به نام خدا.
هرچقدر تعداد آرین ها در زندگی شما بیشتر باشد، شما خوشحال تر و خوشبخت تر خواهید بود.
توضیحات اضافی مانع از رسیدن لب(لپ؟ :|) مطلب به شماست.
تا بعد.
ولی خیلی وقتا اینطوریه که هرچقدرم توصیف کنی، بازم کم گفتی.
خب
سعی میکنم آروم باشم، به همه انشعابات فکریم فکر نکنم، اضافیات رو حذف کنم و یه بند اون چیزی که تو ذهنم بود رو بنویسم و همه حرص خوردنام رو انبار نکنم اینجا.
بعلاوه همه فشارها و و ناراحتیایی که از دست خودم و شخصیتم دارم.
فقط اینکه فشار خیلی وقتا منو شدیدا عصبی میکنه. خیلی زیااد! احتمالا یکی بخواد زندگی منو جهنم کنه باید منو از لحاظ روحی تحت فشار بذاره که معمولا این حرکت رو بقیه نمیتونن انجام بدن و دستشون باز نیست، بیخیال ترین عالم میشم؛ هار هار (آیکون عینک دودی)
و امروز یکی از اون روزا بود. و من تا کارم انجام نشده بود میخواستم همه رو خفه کنم. و در مواقع فشار احساس میکنم ضعف اعصاب گرفتم. و الان که شب شده در حد مرگ خستست اعصابم و آرزو میکردم کاش یکی بود شب پیشم میخوابید و نیست، بازم هار هار.
حس خستم تو متن جریان داره؟ نمیدونم.
بهرحال اینکه متوجه شدم طبق تئوری گلاسر، آخرین نیاز من عشق و احساس تعلق و اولیش آزادیه. داشتم بهش فکر میکردم و دیدم راست میگه. اگه تا آخر عمرمم هیچکس باهام عاشقانه رفتار نکنه و تنها بمونم خیلیم اذیت نمیشم، نمیگم اصلا، چون به نظرم مرحله ای از زندگی ک کامل شدنمونه. به هرحال این من الان نیاز داشت که تو میبودی و بغلش میکردی.
// تو کسیه که اصلا وجود خارجی نداره. چه بسا بخواد بیاد و پیش من باشه!
حالا که بعدازظهر جمعهست و این هفته کوفتی لعنتی که جمعه هفته پیش فوبیاش رو داشتم، تموم شده، میخوام بگم که راضی و خوشحالم ازش. میخوام بگم بالاخره بهم ثابت شد که میشه. میشه هم رفت بیرون و خندید و بازی کرد، (بیرون جایی نیست جز خانه ای که هر روز میروم، میروی، میرود، به جز خانه خودمان) میشه کتاب خوند، فیلم دید، دوی ِ شب خوابید و بازم به همه کار رسید. درسته که تو یکیش پرفکت نبودم، اما بد هم نبودم. درحد انتظارم بودم.
چیزی که شوکم میکنه اینه که وقتی تو خونه ام بیشتر از وقتایی که بیرونم استرس دارم. ذاتا نه ها، مثلا همین کارای دانشگاه رو اگه میرفتیم دانشگاه و داشتم، خیلی خیلی کمتر استرس داشتم و شدیدا ریلکس بودم. چیزی به جز کمتر راه رفتن و ورزش کردن نمیتونم بذارم دلیلشو. البته یادمون نره که من وقتی میرفتم دانشگاه، به درز (جرز؟) دیوار هم میخندیدم و اینم میتونه یکی از دلایلی باشه که بیشتر استرس دارم.
همه چیز تو این هفته اتفاق افتاد. یعنی چیزی نبود که نباشه. یه سریاشون، تمدید شدن. و خب خیلی خوبه که تمدید شدن ولی من برنامه ریزی کرده بودم که اگه نشد، من انجامشون بدم و بهترینِ خودم باشم و تمومشون کنم. ولی خب تمدید شدنشون باعث تعدیل زندگی روزانه من شد. بماند که یک شب خوابم نمیبرد و با نگار صحبت کردیم.
نگار معتقده من یه شدیدا کمال گرائم. هستم؟ نمیدونم. ولی میدونم همه چیزو میخوام رسما. یه بار یه جایی خوندم که اگه کلی چیز میخوای، دلیل نمیشه وقت رو بهونه کنی و به همشون نرسی. راست میگه. من قبلا مینشستم بهشون فکرمیکردم. اینو میخوام یا اونو یا فلان و بهمان و بیسار. الان دیگه اصلا نمیرسم فکرکنم حتی، ولی باید بگم همشون باهمدیگه، قابل دسترسین. توی طولانی مدت البته.
چیزی که تو گفت و گوی خودم و نگار دوست دارم منشن کنم اینه که نگار گفت کلی وقت میگذره و میبینی یه معتاد به کاری که اصلا زندگی نکرده. این منو به خودم آورد. باعث شد دیگه حسرت نخورم. هرچند، فاطمه هم قبلا میگفت که وقتایی که کتاب میخونی و فیلم و پادکسته هم جزو وقتای مفیدته، من فکرمیکردم نیست. حالا میبینم من بیشتر زندگی کردم. من بیشتر لذت بردم. بیشتر فکرکردم، کاری که دوست دارم انجام بدم. کمتر درس خوندم ولی بیشتر نقاشی کشیدم. حالا میبینم ناراحت نیستم. میبینم وقتی از من تلف نشده. شاید جاهایی بوده که تلف شده ها، ولی اینطوری نیست که به طور عمده باشه. و مرسی نگار، من ازین بابت خوشحالم. حالا دیگه نمیگم چرا فلان سالها بیشتر کتاب نخوندی، چرا مهارت یاد نگرفتی، و کلی غر سر خودم نمیزنم. من خودم بودم، خوشحال بودم و چیزی که باید، اتفاق میوفته. تمام.
الان به پاس اینکه همه کارای این هفته رو انجام دادم میتونم بگم دیر می، میتونی برای ارائه فردا آماده نشی و از الان تا موقع خوابت، کتاب بخونی، نقاشی یکشی، فیلم ببینی و بری روی پشت بوم آسمونو ببینی :)
چیزی که هنوز باقی مونده تا کاملا از خودم راضی بشم (!) (نه اینکه از خود راضی بشما :|) اینه که هدفگذاری کنم. اینم باتشکر از نگار دارم البته. هدف میذاریم. رسیدیم که چه خوب، نرسیدیمم فدای سرمون. (خود را جمع ببندید. باعی :|)
یه چیزی که اخیرا متوجه شدم اینه که ملت به من حسودی میکنن. و نمیفهمم، چرا؟ من چی دارم؟ :| من یه آدم نرمالم. کاملا نرمال! چیز خاصی نیست که من داشته باشم و تو نتونی داشته باشی. پس واسه چی؟ چرا ازم بدت میاد؟ من چیکارت کردم؟ :| (حیف خیلیاشون اینطورین که بهشون دسترسی ندارم. و گرنه میفرستادم براشون میگفتم چته بامن؟ هرچیت هست، به درک!) ولی واسم واقعا جالبه. حتما یه چیزی هست دیگه. پس بیا چیکار کنیم؟ فک کنیم هست و خفنیم و اینا، و اینطوری بهتر عمل کنیم :| (اسکل شدم رفت :|)
و اینکه، طی صحبتی طولانی با فاطمه، به این نتیجه رسیدیم که اگه یکی فکرکنه ریاضی 2 بعلاوه 2 عه فقط، میاد میره میگه آره من تو ریاضی خیلی خفنم و بلدم و فلان. ولی! اگه بدونه مثلا اعداد مختلط و انتگرال و فلان و اینایی که منم نمیدونمم هست (صرفا مثاله :|) دیگه فکرنمیکنه خیلی خفنه و نمیاد ابراز کنه. اینطوری میشه که شما میفهمین چی؟ یکی تو خالیه، یا تو پره.
خب من واعظاتمو خدمتتون عرض کردم، برم بعدازظهری عشق ِ زندگی رو بکنم :)
ناگفته نماند هفته بعد نیز سنگین است اما نه مثل این یکی.
از چیزای عجیب کد زدن اینو براتون بگم که، دیلیت بکنین، نمرتون نصف این میشه که دیلیت نکنین آرایه نیو شده رو :|
یه حرکتی رو با اشاره گر بزنید (بعله. ما در عهد سی پی پی کد میزنیم. حتی جاوا هم نه! و من خیلی خوشحالم من باب بهترین بودن ِ پرفورمنسش.) نمرتون کم میشه، ولی با خود ِ اصلی بزنید، کامل میشه. اصلا معلوم نیست چی به چیه. پی وی تی ایمونم نمیخوام برم. حس ِ بدی میده. نمیدونم چیکار کنم :|
تا پستهای بعدی ای که خودمم نمیفهمم، خداحافظ. :|