یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۱۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

.

1- گاهی، پس از آنکه مرا بوسیده بود و در را باز میکرد تا برود، دلم میخواست صدایش کنم، به او بگویم: یک بار دیگر ببوسم، اما میدانستم اگر چنین کنم، در جا چهره درهم میکشد. 

من

طاقت

غم

ندارم :)

خلاصه که اگه درو باز میکنی که بری، که میدونم که قراره برگردی، که به خودم امید میدم که درو به روی خودت باز میدونی، برگرد. عصن نرو. موو این! لیو وید می! 

این قلب دیگه طاقت نداره عاقاااااااااا :(

آه...

(او هر شب به آهنگی گوش میداد و میگریست. فقط با فکر اینکه...!)

تو همونی بودی که رو مبل گوشه ی سالن مینشستی. میدونستی دوست دارم. اما اهمیت نمیدادی. من عاشق فیگورت بودم. عاشق تک تک اجزای صورتت. هنوزم تو بقیه دنبالشون میگردم. هنوز وقتی یه صورت میبینم ذهنم با صورتت درصد تشابه میگیره. میدونستی؟ نه. نمیدونم چرا وقتی یکیو دوست دارم باور نمیکنه! شایدم میکنه. نمیدونم چه رویدادی رخ میده. صندلی گوشه سالن هنوز هست ولی. نمیای روش بشینی؟ من دلتنگم. دلگیرم. ناراحتم. بعضی وقتا فکر میکنم اگه برمیگشتیم عقب، بهت میگفتم احساسمو. که بدونی، شاید وضعیت فرق داشت. واسه من هیچوقت فرق نداشته. آخه من هربار به یکی گفتم دوسش دارم تهش یه نتیجه ناگوار پدید اومد. واسه همین ترسیدم. حداقل حالا اگه برگردی دوباره و بشینی رو صندلی گوشه سالن، با جین آبی و تیپی که من همیشه دوست دارم، حتی اگه گونی تنت کنی...! میتونم زیر چشمی نگات کنم و به این فکر کنم که شاید یه روزی بشه که منو تو تو یه خونه زندگی کنیم و من بین تو و کتابت باشم و باهم کتاب بخونیم. شایدم تو بین من و کتابم بیای. ولی بیا. اگه حتی قراره اومدنت همه چیزو ازم بگیره. فقط بیا. چون بیشتر از این نبودنت جایز نیست. شاید دیگه منی نباشه که آدم ِ گوشه سالن رو بخواد ببینه. شاید من نباشم. برم. تو یه دنیای دیگه...

بمون؛

بیا؛

نرو!

چطوری التماس کنم؟ بلد نیستم. به خاطر همه ترسام، بلد نبودنام، به خاطرِ ... ببخشید (:

(دیگ مرز نیاز به صحبتم داره فراتر از روزی یک پست میره و این ینی باید بشینم فکر کنم چطوری احساساتمو تو یه داستان بگونجونم که  در عین حال چیزیم چندان برای همه به وضوح مشخص نباشه. که نمیکنم این کارو :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۰۳
Mileva Marić

1- مهم تر از همه!

2- تصمیمو گرفتم. من پنگوعن میخام :((: اصن فرض کن صب پاشی بعد یه پنگوعن ببینی داره راه میره. روزت ساخته نمیشه؟ آیا خدارو خوش نمیاد کنار دریایی خونه بگیریم ک کنارش پنگوعنان؟ ن خدایی؟ :))) (کوآلام خوبه. ولی من میخوابم اون میخوابه. همش باهم هی خوابیم. فایده نداره!) 

3- به قریب (نمیدونم بیشتر یا کمتر. با خودم کنار نیومدم!) به نصف آدمای زندگیم میخوام بگم فاک یو بیچ! بیا برو نبینمت. ولی صبوری میکنم، سکوت میکنم، شعور به خرج میدم. بعد با خودم پوزخند میزنم میگم بابا، دونت کر باشی از همه چی بهتره. بعد یه لبخند میزنم، میگذرم. فرام ایت آل (:

4- از سری انسان های عجیب زندگی من اینایین که چیزایی که خودم میدونمو بهم میگن. خب؟ بعد خب من حالم خوب میشه!! ولی اینطوری نیست که هرکسی بیاد اونا رو بگه حالم خوب شه. ممکنه سگ بشم بگم خودم میدونم دیگه، اه. هی راه حل میدی :| ولی برا خودمم عجیب بود که با چهارتا پی ام ساده حالم خوب شد. داشتم گریه میکردما! :|

5- افتر کنکور گول: خودشناسی. تامام. 

6- دکتر گلسر(گلاسر؟)، اول مهندسی شیمی میخونده بعد رفته تو کار روانشناسی. باور کن من آیندمو اینطوری میبینم. نمیدونم چرا. :| (البته منطقی بخوای حساب کنی من همچین کاری نمیکنم. :/)

7- easy to find what's wrong, harder to find what's right!

8- بخدا میرم مشاوره میخونم دفتر مشاوره میزنم از بس دوست دارم بام حرف بزنن. -.- چون اونا راه حل نمیدن. فقط کمکت میکنن درست فک کنی. اه! :|

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۳
Mileva Marić

.

نمیدونم اسمش چیه. ولی من تو همه چیز دنبال خودم میگردم. فکر نمیکنم همه اینطور باشن. چون اگه بودن، اسمش میشد آدم بودن. نه؟ خودمو تو این پست میبینم. یکم اتفاق وحشتناکیه. چون انگار من دنبال خودم میگردم. من گم شدم. شدم؟ بعد کلی آدم پیدا میشن که از وجنات مختلف کپی همیم. ولی آدمایی که مشابهمن و پیدا میشن هیچوقت مثه هم نیستن. نمیدونم چرا، ولی احساس میکنم غمگینه. فکرکنم یکی از دلایلی که نمیتونم کتابای روانشناسی بخونم الان همینه. چون من خودمو تو اونا سعی میکنم پیدا کنم و همیشه مواردی هست که مشابهشون باشی. نمیدونم چرا همیشه فکر میکنم من یه مریضم. چرا همیشه منتظرم یکی منو نجات بده، درحالی که همه ی درارو به روش بستم؟ نمیتونمم منطقی فکر کنم. بعضی وقتا که این کارو میکردم از خودم میپرسیدم الان میخوای چیکار کنه که راضی بشی؟ جوابی نبود. از دست خودم خسته شدم. شرم آوره. توش موندم که چطور بقیه خسته نمیشن؟ فک کنم شدن. ولی خب بودن هم که نشدن. چطوری؟ نمیدونم. تازه از یه طرف میدونم نباید به اینا فک کنم. اخه من به هرچی فکرمیکنم اتفاق میوفته. چیز وحشتناکیه واسه یه آدمی که همیشه منتظره بدترین اتفاق بیوفته. مث اینکه از از دست دادن کسی میترسی، شاید از دستش دادی یا شایدم قراره بدی. سعی میکنم اهمیت ندم. ولی این فقط ظاهره. نمیشه یکم آسون تر گرفت؟ بلد نیستم. 

قرار بود رو یه سری چیزا فکر کنم. ولی نتونستم. و نمیدونم چرا. به طرز وحشتناکی زندگی سخت تر شده، و من همش پی غصه خوردن کاراییم که نباید میکردم. نباید باشم. ولی هستم. دوازده ساعت برای من به مسخره ترین حالت ممکن میگذره. ینی حتا درسم نمیخونم. حتی یه کتاب معمولیم نمیتونم بخونم. ذهنم همش این ور اون وره. بعضی وقتام تو یادم میای. بعد میگم شاید اگه تو بودی این یک ماه فرق میکرد. ولی مسخرست. خوبه که نیستی. که گم و گور کردی خودتو و خوبه که نمیتونی باشی. چون اگه بودی دوباره تو ضعیف ترین حالتم آویزونت بودم. یه شکست دیگه. واسه هزارمین بار. مگه همش جز این بود؟ 

یه پستی خوندم امروز. اینستا. نوشته بود که: تنهایی یعنی ساعت نشون بده وقت خوابیدن نیست، تو خوابت نیاد اما بخوابی، که زمان رو بکشی، تا ساعت ها بگذرن. اون روز یعنی تو مردی. نمیدونم مال چیه و کجاست. ولی تو اینم خودمو میبینم. چون کاریه که من میکنم. من وقتی از امتحانم برمیگردم درس نمیخونم. یکم ول میگردم، بعد یازده میشه. یازده تا یک میخوابم. درحالی که شاید فقط چشمام بستس و از بس خوابیدم خوابم نمیبره. بعد ظهر پامیشم، ناهار میخورم، دوباره میخوابم. دیروز خیلی جالب بود. وقتی بیدار شدم، میخواستم پاشم، نتونستم. انگار عصبام کار نمیکردن. دستم سنگین بود. حس وحشتناکی بود خلاصه. فلج شدنم همینطوریه شاید. چقد بد! خب. اون جمله هه یعنی من مردم الان؟ اینو نمیدونم. ولی اینقدر از زندگی خسته شدم که بدم نمیاد بمیرمم. اصلا دلیل و آرزویی نیست که بخوام به خاطرش زنده باشم. دیدی میگه همه چیزارو دیدم، بو کشیدم، خوندم، چشیدم و این حرفا؟ همین احساسو دارم. نه اینکه دلم چیزایی که قبلا دوست داشتم و بقیه هم دوست دارن رو نخواد، اما خب. تعلقات مادی ندارم :)))) مسخرست. من تازه هیژده سالمه. میتونستم یه احمق خوشحال باشم. چرا نیستم؟ 

امروز به مامانم گفتم مامان، من دلم میخواد برم کافه. گفت باشه بریم. گفتم نه با یه آدم جدید؛ تو رو که همش میبینم! گفت خب کی میاد الان بات؟ همه کنکور دارن. دارن میخونن. دیدم راست میگه. این وسط من عین احمقام. بندال! نمیدونم چرا نمیکشم بیرون آخه؟ اه. 

صبح میشه این شب؟

میترسم از خوب نشدنم بعد از کنکور. خیلی. از اینکه همه چیز اینطوری که الان هست بمونه. 

مشکل میدونی چیه؟ اینکه من از مدت ها پیش گریه کردن یادم رفته. همش تقصیر توعه! میگفتی گریه نکن! دیگه کسی نمیگه. ولی آثارش مونده. کی دیگه میگه من شبا خوب بخوابم؟ هیشکی. کی وقتی سه چهار روز نیستم شصت الی صد و خورده ای تا پیامم میده؟ هیشکی. کی ازم قول میده مراقب خودم باشم؟ خوشحال باشم؟ کی دعوام میکنه تا با خودم درست رفتار کنم و خوب حرف بزنم؟ هیشکی. 

آدم همیشه به چیزایی که نداره فکر میکنه؟ یا من حق دارم الان دلم بخواد یکی محکم بغلم کنه؟(به جز بعضیا! مخصوصا اونا ک هر روز صب بغلم میکنن و به آدم میچسبن و "حموم نمیرن"!!)

سعی کردم دیگه چیزی رو ضعیف بودن نبینم. دیروز بود جمله ی بالا رو پاک میکردم. واسه همین تئوری. اما از تئوریا خستم. از چارچوبا. همشون. مگه خودم نبودم میگفتم چارچوبا و اعتقادا آدمارو محدود میکنن؟ حالا خودم گیر دامشون افتادم. مگه چی مهمه؟ هیچی... (ولی این یه دروغه :) من احساس میکنم خیلی وقتا خودمونو با خیلی چیزا گول میزنیم! خفه شو دیگه! نمیخوام نظراتتو بشنوم!)

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۲۱
Mileva Marić

.

حالا بالاخره بعد از مدت ها احساس میکنم حق دارم به خودم بگم حق تو بیشتر از اینا بود.

بعد از اینکه همه اینطورین، خودتم میخوای با خودت همین باشی؟

کامان!

+ من رسما درحال زندگی کردن در گذشتم. همش فک میکنم به گذشته. انگار هرچی داشتم حالا دیگ از دستم رفته! آزار دهندست. :(

+ استی استرانگ پاک نشد. گفتم بدونی :) عوضی :| به محض اینکه بیان ایمیلو فرستاد آدرس رو سیو میکنم دیگه، فقط دعا کن تا اون موقع یکی ازین تبلیغی مسخره ها برش ندارن. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۰
Mileva Marić

.

1- گس وات؟ من قبل از تابستون همه چیز میزای هنرگونه رو من جمله مقواهای نازم و مداد رنگی و ماژیک و ابرنگ و زهرمار رو و ازین کتاب رنگ آمیزی بزرگسالان رو گم و گور کردم از دست خودم که نرم بشینم پا رنگ بازی! خاب؟ و نرفتمم. حالا اتفاقی که برای این شخص شخیص هنر دوست افتاد چیه؟؟ او دید که حالا که نمیتونه نقاشی بکشه، پس باید رنگارو بکشونه جایی که هست! تو درساش. بنابراین وی مقادیر زیادی روان نویس و روان نویس نوک نمدی خرید و پس از آن به خودش قول داد که دیگه ازین ابزارهای دوست داشتنی نخره! البته همچنان میرم میبینم و میگم ببین! این رنگو نداری. این مارکو نداری. بعد میگم نه. نباید بخری. هی سعی میکنم نخرم -.- بعد تمام خلاصه نویسی های وی شامل تمام رنگهای مورد تصورتون میشه. حتی زرد! (من به طور وافری تو نقاشیا و نوشته ها عاشق رنگ زردم! اصلا به نظرم اگه زرد نباشه تو اون اثر روح نیست! (دقت کنید واقعا نیست!)) بعد علاوه بر خلاصه ها، تا مدت مدیدی علامتای کنار تستامم با رنگای قرمز و سبز و زرد و نارنجی میزدم. حالا فرقی نداشت هایلایت باشه یا روانویس :/ بعد الانم که کنکورامو تحلیل میکنم، هر درسی رو با سه رنگ متضاد تحلیل میکنم. کلا خیلی خوش میگذره! ^__^ باقی چیزارو هم دوستان دیدن. مثلا دور کاغذایی که دبیر برای نکات میده رو با مداد رنگی و خط کش رنگ میکنم. نه اینکه رنگ کنما، کادر میکشم. که رنگی باشه. :/ حالا اینارو گفتم که بعدشم بگم سه نفر از بچه های هنرستانی شهرمونو فالو میکنم، که دوتاشون رشتشون نقاشیه. ببین، خیلی بهشون خوش میگذره :( البته این بدین معنا نیست که تو مدرسمون یا کلاسمون به من خوش نمیگذره و کلا خیلی ناراحتم که داریم از هم جدا میشیم. چون هیچکس نمیتونست در برابر کلاس ما مقاومت کنه و از نظر درسی هم بیشتر وقتا تو منطقه اول بودیم. مگه اینکه پسرا بهتر میشدن. که نمیشدن. ولی اینکه هنر باشه فرق داره. من آرزوم بود برم مدرسه و ژوژومان باشه. که آبستره باشه. که نقاشی بکشم. چیزایی رو یادبگیرم که حالا نمیدونم باید کجا یادشون بگیرم. منبعش چیه؟ کلاس نیست برای این کارا. هست؟ نیست. که سبکای هنر رو بدونم، تاریخ هنر رو بدونم، بتونم تشخیص بدم چیو کی کشیده و حالات روحیش چطوری بوده وقتی میکشیده و توش چی نهان شده. من عاشق این کارام. اینقدر پشیمونم که نمیدونی. دلم میخواد الان برم دهم باشم، و از اول برم دبیرستان و سه سال هنرستانی باشم. البته معنی همه اینا نیست که من گیوآپ شدم و احتمالا در اون موارد مطالعه خواهم داشت و بازم نقاشی میکشم. ولی مساله از دست دادن چیزیه که بود. ولی بازم بگم که من از انتخابم راضیم. توش استعداد دارم و این نبوده که اذیت شم. :( (کلا دربرابر اینکه قبول کنم اشتباه کردم ممانعت می ورزم!)

2- یکی از فامیلامون ک کاناداست (و ی دختر داره ک من و وی بسیار دوست بودیم و وقتی من هفت هشت سالم بود میخاسم باش ازدواج کنم و مامانم گفت آمریکا میشه و اون موقع هدف زندگی من رفتن به آمریکا برای ازدواج کردن باهاش بود (شاید یه روزی برسه ک بنویسم اون خانواده و لینک کنم به یه پستی. هیچوقت یادم نمیمونه چیو گفتم چیو ن)) بعد حالا همون دختر استوری گذاشته بود و این حرفا، من ریپ کردم، بعد جوابمو مخفف داد. پسر. کلی فک کردم که چی میتونه باشه! نتیجه ای نگرفتم. بعد دیگ سعی کردم خودم باشم و گفتم من اینارو نمیدونم این چیه؟ خب؟ ولی کلا احساس میکنم به گونه ای درحال شوعافه. درحالی که اصن همچین آدمی نیست. اینقدر آدم مناسب و بافرهنگی بود. حتی تا دو سال پیش. خارج با ملت چه ها میکنه! شایدم من عقده ایم :/ ولی چن وقت پیش پرام بود. اون استوری پرام میذاره، وقتی من باید روزی ساعتها بشینم درس بخونم. (البته فراموش نکنیم که مجبوره یه جزوه کلفت به انگلیسی زیست بخونه که خودش یه بدبختی عظیمه. :///)

3- قضیه آمار چیه؟ الان امروز تا الان بیش از صد نفر بازدید کردن؟ چیشده؟ چی داره روی میده؟!!

4- آقا من تصمیمی که قبلا میخاستم بگیرم رو گرفتم و الان بسیار خشنودم. البته از عواقبش میترسم و خب دلیلی که قبلا عملیش نکرده بودم همین بود. ولی به دلیل اذیت شدن زیاد و به دلیل اینکه یه تئوری دادم گفتم سری چیزایی هستن که از دستشون دادیم ولی نمیدونیم، گفتم به درک. دلیل سومم این بود که الان کنکوره و مهمه و اتفاق خاصی نمیوفته. هوم؟

5- بعد از تلاش های فراوان دو کیلو کم کردم! ولی سرعتش زیاد بود. یهویی شد. فک میکنم احساساتمم توش دخیل بوده. یادم اومد اخرین باری که من در برابر خوردن ممانعت میکردم وقتی بود که یکی که هی بهم ابراز علاقه میکرد و عکسای عاشقانه میفرستاد، راه ارتباطیشو قطع کرد و من تا یک هفته نمیتونستم غذا بخورم. خیلی مسخرست البته! من اصلا احساسی به اون آدم نداشتم نمیدونم چرا اینطوری شد! ولی خب. (احساسات=حرص خوردن ازینکه چرا اینقدر پا میشم میرم یه چیزی میخورم و بهتره همین جا سر جام بشینم. و چیزهای دیگر :دی)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۴۳
Mileva Marić

امروز رفتیم برای دوستم فریم ببینیم. که یکی دیگم دنبالمون بود و من هیچوقت باهاش کنار نیومدم. البته الان بعد از مدت ها باهم خوب شدیم و قبلا از هم واقعا متنفر بودیم، ولی این دال بر این نمیشه که بگم من باهاش کنار اومدم. احساسات من به شدت پایدارن و مدت زیادی میمونن! مگر اینکه اتفاقی بیوفته که عقلم قالب بشه یا خلاف باورهایی که دارم ثابت بشه. (نمیدونم خوبه یا نه. واقعا نمیدونم!) من نظر نمیدادم. شاید اگه خودمون دوتایی بودیم شلوغ میکردم و حرف میزدم ولی وقتی شخص ثالثه هم هست باعث میشه من راحت نباشم. ولی میدونی چیه؟ من هیچوقت بروز نمیدم. الان که نشسته بودم روی مبل داشتم فکرمیکردم که صبح که رفتم حوزه، یکی از بچه ها فقط، یعنی فقط یکیشون بود که میدونست من چطوری بودم و فقط وقتی داشتم حرف میزدم نگام میکرد لبخند میزد. حالا نمیدونم میدونست من هنوز مث دیشبمم و الان تظاهر میکنم یا فکر میکرد خوب شدم، ولی ازین تظاهره خوشم میاد و نمیدونم چرا. یعنی به نظرم خب همه که نباید بدونن؟ و چقدر ما دور میزنیم همه چیزو که مسیر مستقیم رو نریم. آیا این آزار رسانندست؟ نمیدونم. یعنی خب به منی که اینطوریم هست، اما کلا به اطراف و اطرافیان نمیدونم. شاید هست، شایدم نیست. میدونی الان دارم فکرمیکنم خوبیش اینه که من فهمیدم که خیلی از چیزا تقصیر منه، و سرش بحث نمیکنم و قبولش میکنم و روش فکرمیکنم. دفعه قبلی که یکی بهم گفت تو نمیخوای آدمارو اونطوری که هستن قبول کنی، خیلی فکرکردم. راجب اینکه آیا من سعی میکنم آدمارو تغییر بدم یا نه و یا اینکه شاید مجبورشون میکنم به کاری. بعد خب شایدم میخوام یه چیزی ازشون بگیرم که نمیگیرم. نمیدونم. تهش به نتیجه ای نرسیدم. شاید چون میترسم با واقعیت روبه رو بشم. واقعیت اینکه من یه هیولام. واقعیت ترسناک دوم اینه که من فکرمیکنم همه چیز قابل پیش بینیه. البته شایدم نیست و شاید چون من اون افعال رو فاعل میشم گمان میکنم بقیه متوجه قصد و غرض و اتفاقی که افتاده میشن. من خودم نمیتونم متوجه احساساتم و شرایطم بشم و با توجه به افعالی که انجام میدم و نمیدم و حسایی که بعدشون دارم حدس میزنم که ممکنه این حسم نشات گرفته از چی باشه. چون بیشمارن وقتایی که من خیلی ناراحتم اما حتی نمیتونم بگمش. بعد ملت فکرمیکنن نمیخوام بگم. اینم یه خصوصیت درونگرایانه ی مسخرست یعنی؟ نمیدونم. داشتم میگفتم. مثلا دیشب داشتم فکرمیکردم دورانی که من با یکی صمیمیم و راحتم و همه این حرفا رو به شخص میزنم، دورانیه که وبلاگ کمتر پست میذارم. پس میتونیم الان نتیجه بگیریم که من این حرفارو به هیچکودوم از نزدیکانم نمیتونم بزنم؟ شایدم چون باید براشون واضح توضیح بدم و ازین کار امتناع میکنم. میدونی، من خیلی میترسم ازینکه حرفای یکی رو به کس دیگه ای بزنم. مدت زیادیه که قبل از اینکه حرفی رو بزنم فکرمیکنم میبینم آیا میخوام این شخص همچین چیزی رو بدونه یا نه. بهتر شده، ولی نه خب خیلی! چون من قبلا روابطم خیلی محدودتر بود و الان خیلی گسترده تر شده. نمیخوام بگم دارم برونگرا میشم. به قول یه خانوم روانشناسی، ارتباطات جمعی فقط "ابزار" یه برونگراست و دال بر چیزی نیست. من هنوزم انرژیمو از درونم میگیرم. واسه همین وقتی میرم مهمونی و تو شلوغی خسته و کلافه میشم. ولی وقتی آدما میان تو اون دایره ی درونیم، میشن بخشی از خودم. ناراحتیشون منو از ناراحتیای خودم ناراحت تر میکنه. چون من به خودم و دنیای خودم زخم زدم، پارش کردم تا بتونم یکی رو توش راه بدم. شایدم بخیه زدم اون آدمو به خودم. حالا نمیتونم بخشی تو وجودم داشته باشم که حس ناامنی بهم بده. نمیتونمم جداش کنم. نمیخوام. کلا ماها در برابر تغییر مقاومت میکنیم، نه؟ جالبه. داشتم میگفتم. خیلی قبل تر. راجب اینکه از ظواهر پی به باطنم میبرم. شمام میفهمین؟ البته که نه. من خیلی راجب خودم فکرمیکنم و قطعا کسی این همه وقت نداره که بخواد اینقدر تحلیل کنه. مثل من. اما پس چرا این جمله کافی نیست؟ نمیدونم. فضای غمناکیه و داره منو خسته میکنه. البته نه خیلی. چرا، حقیقت اینه که خیلی. حقیقت اینه که من حسودتر شدم. حقیقت اینه که کور تر شدم، و حقیقت اینه که من همه ی الگوهایی که برای دوباره به این مرحله برنگشتن رو ساختم فراموش کردم. و اینا وحشتناکن و منو از خودم میترسونن. یکی از بیماری های درونگرا گونه خود مشکل پنداریه. چون من یه دورانی همچین شخصی نزدیکم بود، کاملا درک میکنم که چقدر میتونه مزخرف باشه، و خیلی، خیلی، خیلی سعی میکنم مثل اون نشم. تمام تلاشم اینه که مثل درونگراهایی که ازشون بدم میومده نشم. ولی خیلی سخته. فکرمیکنم خیلی نادانم. چون یه سری چارچوب ِ سخت مسخره ای ساختم درحالی که نمیدونم چی درسته و چی غلط و خودمو زندان کردم. حالا یه تناقض بوجود اومد. دیدین؟ "مشکل از منه" و "نمیخوام خود مشکل پندار باشم". 

کاش تموم میشد!

دقت کردی وقتی یه عالمه چیز میز هست تا وقتی اونی که میخوای نباشه، هیچکودومو نمیتونی ببینی؟ 

ur lack of existance is truely pure pain. 

پ.ن: یه مدتم برگردیم به این قالب. به یاد روزایی که عکس زیاد میگرفتم. دورانی که عکس هدرو گرفتم... وب قبلی!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۱
Mileva Marić
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۵
Mileva Marić

یه ریلیشن شیپ رو فقط احساس غریبگی میتونه داغان کنه. 

یا حالا فرندشیپ!

(عصن درحدی که احساس میکنم بقیه مشکلاتم برگرفته ازونه. عصن خیلی جالب :|)

الان من تو همون نقطه ایم که خداپرستان و این حرفها(ببینین، بحث پیچیده نشه. من فقط میگم نمیدونم هست یا نه. بودنشم خیلی خوبه، فقط احساس ضعیف بودن میده. میدونی، یعنی وقتی یه اتفاقی میوفته و تو توان روبه روییشو نداری به یه نیروی برتر خودتو متصل میکنی که معلوم نیست وجود داره یا نه و ممکنه فقط یه حسی درون تو باشه. همونطوری که این حسه به بقیه ی آدما هم پاسخگوست. با هرداستانی!) میگن مثلا اینطوری شد چیکار میکنن؟ مثلا از خدا کمک نمیخوان از کی میخوان؟ اتفاقا یه پست منو یاد این قضیه انداخت. و من چقدر به یه نیروی برتر که همه چیزو بندازم رو دوشش نیاز دارم و نمیتونم با این قضیه کنار بیام. 

جالبیش اینجاست که دارمم جون میدم. به معنای واقعی. و میدونم چطوریه. میدونم وقتی میگی خدا هست چقدر سریع تر میتونی بگذری. چقدر راحتی. ولی نمیتونم. عصن یه وضعیت داغانیه الان. اینقدر ازین جمله بدم میادا، ولی واقعا با هیچکسم میل سخنم نیست حتی. :( از بزرگترین شادیامم اینه که بالاخره میرم یه روزی یونی و بعد از شیش سال لعنتی آدم جدید میبینم. واقعا بزرگترینشون درحال حاضر در نظرم اینه. خب آخه چرا همچینم من؟ چرا آدم نمیشم؟ چرا نمیفهمم؟ اه -.- 

ببین! یکی از فالوعرام هست اسمش سیماست. بعد نه تنها زیبا و چشم رنگیه و لاغرم نیست که باربی باشه اما خوش اندام و توپره، بلکه زیبا هم عکس میگیره و مهم تر از همه یه بار یکی از پستاشو ری پست کرده بودن تو یکی از معرفی کتابا. اینطور پیداش کردم خلاصه. بعد اول تبریز بود و بعدشم رفت ترکیه و الانم دانمارکه. من فک میکردم مسافرته ولی دیگه مثلا خیلی وقته و اینا. حالا دیروز که پی ام سی آهنگ نذاشته بود مثلن، مثلن. ینی دقیقن مثلن! بعد اینا تو خیابوناشون کارناوال بوده. ینی نمیدونم دیگه. خلاصه که بسیور جالب. عصن وقتی داشتم استوریشو میدیدم به این فکرمیکردم که ببین الان دوستاش میبینن میگن این فلانی بود که بهمانه ها! 

منم نشستم دری وری مینویسم. شرم بر تو. تاره دیشبم تصمیم گرفتم دیگه هیجا نرم! بیکاز پشتیبانم دیگه عصن بسیور صمیمی شد و اسم خودشو قسم خورد. تازه اونم اسم کوچیک. انگار دخترخالشم! :| 

عصن این خط این نشون. من دیگه هیجا نمیام. من که میدونم میتونم!

لتس گو!

تازه اینقدم راحتم. حرصم ندارم. عین خرس :))))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۵۶
Mileva Marić
1- از اینکه مکان امنمو ازم گرفتن بسیار ناراحتم! ازینکه الان همه ریختن تو کتابخونه ای که قبلا به زور ده نفر بودیم حالا به زور ده نفر نیستن و از شش وجه ممکن آدم بهت چسبیده! من به شدت زیادی!! از شلوغی متنفرم. اه. -.-
2- درجاتی از حکمت ینی ما به راحتی بطری آب میبریم و جلوی همدیگه آب میخوریم و اینا و حتا وقتی پاتو تو کوچه میذاری یه بوی غذایی میاد که نگو! تازه دو نفرم کنار دیوار در حال سیگار کشیدنن. یعنی مساله از هیدن بودن داره کم کم در میاد! آخوندا احساس لرزه میکنن آیا؟
3- من به زور سلام کردنو یاد گرفتم و دیگه کنار اومدم باهاش. حالا نیاین از جلوم رد شین و برین و بیاین و نگام کنین بعد اون وسطا یهو بگین سلام پری! نمیتونم جواب بدم خندم میگیره. آخه اون وقت تاحالا اومدی و رفتی یه طوری نگا میکنی انگار ازم خوشت نمیاد حالا سلام چیه دیگه؟ :|
4- با تشکر کردنم کنار نمیام. عذر خواهی که دیگه بماند. ینی عذرخواهی کردن بقیم به نظرم بی معنیه. دلیلی نداره وقتی بدونی کاری کسیو ناراحت میکنه انجامش بدی و بعد بگی ببخشید. :/ حالا مثلا نمیدونی دفه اول بعد یادمیگیری. حتی دفه اولشم معذرت نمیخواد. اینقد بدم میاد! بعد حالا مثلا تشکر. ببین! مثلا خالم برام لازانیا و اینجور چیزا میفرسته میاد، بعد یه هفته که همو میبینیم میگه خوشمزه بود؟ بعد تازه من میفهمم عه! این منتظر تشکره و توی احمق بازم یادت رفت. اصلا کلا موضوع غریبیه برام. کلا دلیلی نمیبینم تشکر کنم مثلا. میخوای بخوا نمیخوای نخوا. حتی الانم که دارم مینویسم میدونم باورم غلطه، ولی بازم یادم میره. اصلا خیلی سختمه ): 
5- دیر کنکور، دیر سیزدهم، بیا برو دیگه چسبیدی بهمون ولمون نمیکنی هرچی میگیم کات کن باز زنگ میزنی :|
5+1- اگه رمز لب تاب خود را فراموش کرده باشیم چی؟ همش زیر همینه که کات نمیکنه! همین بالایی :|
7- بازم رو یه آهنگ کراش زدم :/ شایدم قدیمی باشه نمیدونم!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۹
Mileva Marić