یادداشت‌ها و برداشت‌ها

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده درونم که اخیرا دلم بیشتر می‌خواد بنویسم. نشون به اون نشون که همین اخیر میخواستم وسایلمو برای خونه مامان‌بزرگم جمع کنم که چند روز بمونم خونشون، می‌خواستم دفتر آبیه رو هم بردارم.

حالا دفتر آبیه چیه؟ یه دفتریه که من معمولا توش از روزمرگی و افکارم می‌نویسم. خلاصه که با فکر "مثل همیشه چیز خاصی نیست که بنویسی، الکی بارتو سنگین نکن." نیوردمش و درنتیجه، امروز صبح مجبور شدم تو سالنامه شونصد قرن پیش که ازش به عنوان چک نویس استفاده می‌کنم بنویسم تا یکم ذهنم راحت شه.

اینکه چطوری الان چیزی که درونمه رو بنویسم، واقعا برام یه سوال بزرگه. البته که من موقع نوشتن دوست ندارم زیاد فکر کنم، بیشتر یهویی اتفاق میوفته تا با تفکر و برنامه‌ریزی شده... اما به‌هرحال...

چند روزی هست که خیلی دلم می‌خواد تو خودم باشم و تنها باشم. انگاری که نیاز دارم فکر کنم و با خودم کنار بیام ببینم دوست دارم چیکار کنم، و من باید چیکار کنه. البته اینطوری که بیانش کردم به نظر می‌رسه که من خودمو مجبور به رفتاری می‌کنم، ولی در واقع این اتفاقیه که اخیرا زیاد افتاده. من این نیستم! من آدمی نیستم که تظاهر کنم و همیشه هم توش افتضاح بودم. هیچ‌وقت نتونستم ازکسی متنفر باشم و پس فرداش برم بهش بگم قربونت برم! اینقدر این در من مشهوده که حتی وقتی سعی میکنم با آدما عادی رفتار کنم، کسایی که براشون مهمم (به گفته‌ای!) و باهم صمیمی حساب می‌شیم، کاملا می‌فهمنش.

از طرفی امروز برای یکی از دوستام از حال و هوام گفتم در حال کنونیم، و بعدش دیدم نه من نباید این حرفا رو به آدمی که اطرافمه بزنم! و به نظرم غلط می‌اومد. درحالیکه من همیشه این کار رو انجام میدم. حرفایی که نباید بزنم رو به آدما میزنم. کاملا همه چیز رو میگم. این بار قبل از اینکه دوستم متوجه بشه، اونا رو پاکشون کردم. نمیخواستم تاثیری بذارم و گفتن این به دوستم، تاثیر رو از بین نمی‌بره. وقتی حرفی رو زدیم یا رفتاری رو انجام دادیم، قرار نیست برگرده. قرار نیست بی‌تاثیر شه یا فراموش شه. مگه نه؟

واسه همین رفتم و برای خودم از حال و هوام نوشتم.

و به نظرم می‌رسه که من آدمی‌ام که نیاز به ابراز داره. خیلی زیاد! ابراز اینکه چه اتفاقی براش افتاده، چه احساسی داره، چه افکاری داره، چه کارایی می‌خواد انجام بده؟ نیاز به ابراز احساسات. نیاز به گفتن دوست دارم ها، نیاز داره به گفتن اینکه نیاز داره به آدما، نیاز به... و همه اینا از طریق حرف زدن اتفاق میوفته.

چیزی که قبلا از طریق نوشتن اتفاق میوفتاد... و به نظرم نوشتن خیلی راه درست‌تریه. حالا نوشتن تو وبلاگ یا دفترم، بهتر از اینه که برم به آدمای زندگیم بگم. شاید فکر کنین که آدمای زندگیم رو پس چیکار کنم؟ نباید باهاشون صحبت کنم؟ خب. چرا، باهاشون صحبت میکنم. هم از خودم، هم از آنچه که باید. ولی واقعا که همه چیزو نباید به همه گفت، نه؟ مخصوصا من که اخیرا احساس بدی دارم به همه چیز...

احساساتم خیلی پیچیدست و نمی‌دونم چطوری باید بیانشون کنم. یکم توهمات دارم که از اونا که بگذریم، به طرز عجیبی از آدما و چت کردن و ارتباطات خسته شدم. انگار با زیاد نزدیک بودن به آدما، خودمو از دست دادم. قبلا فکر می‌کردم این زیاد ارتباط داشتنه داره ازم زمانمو می‌گیره و به آنچه که باید انجام بدم نمی‌رسم ولی این تنها چیزی نبود که من از دست دادم.

الان احساس می‌کنم به شدت از خودم دورم. با یه سری از آدما که اصلا نباید در ارتباط می‌بودم چون که روح و روانم رو داغون می‌کنم. با یه سریشون باید کمتر در ارتباط می‌بودم. من هیچ‌وقت خط قرمز نداشتم، به آدما سخت نمی‌گرفتم و سعی می‌کردم راحت بگیرم همه چیزو... ولی شاید این درستش نباشه. شاید من باید برای خودم یه سری قواعد و باورها بذارم و ازشون پیروی کنم تا دیگه اذیت نشم و همچنین دوستامو و اطرافیانم رو اذیت نکنم :)

ولی درباره قضیه دور بودن از خود... پسر واقعا نیاز دارم شبانه روز تنهای تنهای تنها باشم. البته منظورم از تنها بودن دور از فضای مجازی بودنه. دوست دارم ول بگردم، آسمونو ببینم، تکلیفامو انجام بدم، پروژه‌هامو بزنم، کتاب بخونم، برم پیاده روی... ولی تو گوشیم نچرخم. ولی با آدما چرت و پرت نگم. دروغ چرا، دوست دارم کنارشون باشم و دوستشون دارم، بهرحال دوستامن، چندتاشون حتی دوستای صمیمی‌من و اگه یه روز دو روز باهاشون حرف نزنم ممکنه حس کنم یه بخشی از من گم شده! نمیدونم این درسته یا نه، ولی به‌هرحال من برای هندل کردن تمام اینا، به زمان نیاز دارم.

نیاز دارم تنها باشم، فکر کنم، ببینم چی می‌خوام... نمی‌دونم چقدر زمان می‌بره، ولی می‌دونم وقتی با خودم تنهاام حالم بهتره و من اینو از خودم گرفتم. خودمو گم کردم تا آدما رو بدست بیارم و حالا هم انگاری دارم از دستشون میدم. سعی کردم ولی انگار سعی من هیچ و پوچ بوده، خودمم هیچ و پوچ بودم. پس بهتر نیست برگردم به خودم بودن؟ :")) و این یعنی نوشتن بیشتر، به خاطر نیاز به ابراز... و تنهایی بیشتر و رسیدن به همه کارایی که باید. نه؟ :)

البته بماند که به شدت بی‌حوصله‌ام این روزا و دلم میخواد دقیقا هیچ کاری نکنم. :) و حتی امروز میخواستم برنامه ریزی کنم و اینطوری بودم که: "خب، برای این ساعت بهتره چه کاری رو انجام بدم؟" و جوابم این بود: "هیچی، حالا یه کاری میکنم اون تایم، یا کتاب میخونم یا یه چیزی ولی حوصله کار و بار ندارم!" و واقعا اینطوری نمیشه... خوبیش اینه که حداقل میدونم اگه شروع کنم به کاری کردن، ازش معمولا خوشم میاد و ادامش میدم. :)

پس...

let's have some fun with me :) and see what she likes and what she wants :)

پسانوشت: الان که فکر میکنم، نوشتن هم حالمو خوب میکنه، هم منو مستقل میکنه. دقیقا همون چیزی که باید... کاملا قوی ;)

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۰۴
Mileva Marić

- چه می‌گوئید؟ شما خیلی خوب می‌رقصید.
+ شما اولین کسی هستید که از رقص من تعریف می‌کنید.
- معلوم می‌شود که فقط با من خوب می‌رقصید.
+ خیال می‌کنم...
هر دو در چشم هم خیره می‌شوند و بدون اینکه کلمه‌ای ادا کنند می‌رقصند.
سپس پی‌یر یکباره می‌گوید:
+ بگوئید ببینم چه شده است؟ من تا به حال فکر گرفتاریهایم بودم، ولی حالا با شما می‌رقصم و فقط گرفتار لبخند شما هستم. اگر مرگ همین است... .
- منظور از همین چیست!
+ منظور رقص با شما و از یاد بردن چیزهای دیگر.
- خوب دیگر چه؟
+ در این صورت مرگ از زندگی بهتر است، اینطور نیست؟
یکباره چهره پی‌یر اندوهگین می‌شود. سپس پی‌یر او را رها کرده کمی دور می‌گردد و می‌گوید:
+ مسخره بازی است. هنوز در واقع دست من به کمر شما نرسیده.
او نظر او را درک می‌کند و آهسته می‌گوید:
- راست است. ما هریک به تنهایی می‌رقصیم.

بخشی از کتاب کار از کار گذشت، ژان پل سارتر

اگه بخوام بگم برداشت من از این تیکه چی بوده و چرا ازش لذت بردم و دلم خواست یادداشتش کنم باید بگم که:
1- چطوری عاشق بودن می‌تونه رو دو نفر تاثیر بذاره. اینطوری که نگرانی‌هاشون ازشون جدا شده، و در لحظه زندگی کردن. خوشحال بودن، کیف کردن و لذت بردن از یه سری حرکات ساده‌ای که اگه با شخص عادی ای انجامشون بدی این لذت رو نخواهی برد. پس چقدر احساس داشتن به یک نفر، و انجام هرکاری با اون یک نفر، می‌تونه لذت بخش و خوشحال کننده باشه. :) گاهی وقتا واقعا احساس می‌کنم چقدر بهش نیاز دارم! و داریم... :))

2- اینکه همیشه خانما انکار می‌کنن. :دی، به نظرم واضحه و نیازی نیست توضیح بدم ولی انواع این مکالمه رو دیدم. :))

3- خیلی وقتا وسط این خوشحال شدنا و لذت بردنا، یه حقیقتی می‌پره وسط. که آقا، واقعیت اینه و به شدت هم ناراحت کنندست و باعث میشه نتونیم از اون لحظه، لذت ببریم. نمی‌دونم اینجا کار درست چیه. بیخیال این واقعیت بشیم و به لذت بردنمون ادامه بدیم مثل چند لحظه پیش؟ یا اصلا به خاطر این حقیقت دیگه نتونیم لذت ببریم؟ صرف به تصویر کشیدنش ولی برام قشنگ بود تو نوشته.

4- اینجا در واقع این دوتا آدم مُردن! و یهو همدیگه رو دیدن، درحالیکه تو یه شهر بودن و باهم آشنا نبودن، باهم صحبت می‌کنن و از هم خوششون می‌آد. این یعنی یه فرصت دوباره تو یه زندگی دیگه، درسته که نمی‌تونن همدیگه رو حس کنن، ولی حداقل همدیگه رو دارن. آیا ما همیشه این فرصت دوباره رو داریم؟ آیا اصلا این فرصت رو می‌دیم؟ اجازشو؟ می‌ذاریم اتفاق بیوفته؟ نه تنها راجب این احساس دوست داشتن، بلکه هرچیزی.

 

همین دیگه :)) کاش منظورمو خوب نوشته باشم که دو سال بعد نیام بگم این سمّا چیه نوشتی :")

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۴۳
Mileva Marić